چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۶:۱۸
۰ نفر

داستان> در خانه را که باز می‌کنم، هیچ بویی به مشام نمی‌رسد! چشم‌هایم را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم؛ «نه‌خیر، خبری از بوی غذا نیست.»

ناهار امروز ما

- رضا اومدی؟

- آره مامان.

کمی با خودم فکر می‌کنم: حالا که مامان غذا نپخته، چهار احتمال وجود دارد؛ بابا حقوق گرفته و قرار است پیتزا بخوریم یا حقوق گرفته، ولی قرار نیست پیتزا بخوریم یا حقوق نگرفته و قرار است هیچی نخوریم یا قرار است ناهار سیب‌زمینی و تخم‌مرغ بخوریم که حاضرم گرسنه بمانم و این اتفاق نیفتد. هفته‌ی گذشته این وضعیت قرمز را خیلی تجربه کرده‌ایم. این‌طور که معلوم است احتمال خوردن پیتزا یک به سه می‌شود، یعنی بیست و پنج درصد.

توی این فکرها هستم که جیغ سارا مرا به خود می‌آورد. مادر را می‌بینم که سارا را بغل کرده و دور خانه‌ی پنجاه‌متری‌مان می‌گرداند.

- وای رضا، مادر، سرم گیج رفت. بیا این بچه رو ازم بگیر.

دلم می‌سوزد. سارا را از مادر می‌گیرم. سارا هم کمی آرام می‌شود. جرئت نمی‌کنم درباره‌ی ناهار چیزی بپرسم. مادر عصبانی است و احتمال از کوره دررفتنش یک به صفر است؛ یعنی صد در صد!

- رضا جان، برو به بابات زنگ بزن،‌ بگو یادش نره شیر خشک بخره.

برای این‌که خیالم راحت شود با خونسردی می‌پرسم: «نگم سیب‌زمینی و تخم‌مرغ هم بخره؟!» منتظر جواب می‌مانم و تا مادر جواب بدهد، انگار یک‌عمر می‌گذرد. می‌گوید: «نه عزیزم. خودم یه‌ساعت پیش بهش گفتم. ولی یادم رفت بگم شیر خشک بخره.» حالم بد می‌شود. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.

- مگه بابا قول نداد آخر هفته برام پیتزای قارچ و گوشت بخره؟ دو تا آخر هفته گذشته. پس چی شد؟

خشمگین نگاهم می‌کند و داد می‌زند: «مگه نمی‌بینی حقوق نگرفته؟ مگه نمی‌بینی پول نداریم؟ حالا همه‌چیزمون تکمیله، فقط پیتزای قارچ و گوشت مونده بخوریم؟»

من هم داد می‌زنم: «اگه نمی‌تونیم بخوریم، چرا قول می‌دین؟ آدم یا قول نده یا اگه قول داد، روی حرفش بمونه...» سارا جیغ می‌زند و شروع به گریه می‌کند. دیگر ادامه نمی‌دهم. مادر نگاهم نمی‌کند. زیر لب چیزی می‌گوید. سارا را دور خانه می‌چرخانم. ساکت می‌شود. پشیمانم. کاش نمی‌گفتم. حق با مادر است. خوردن پیتزا زیاد هم واجب نیست. سارا را روی زمین می‌گذارم. دست‌هایم خسته شده. سر برمی‌گردانم و مادر را می‌بینم که پشت پنجره ایستاده و بیرون را تماشا می‌کند. حسابی توی فکر فرو رفته. خانه غرق سکوت است که صدای شکستن چیزی ما را به خود می‌آورد. مادر سراسیمه از آشپزخانه بیرون می‌آید. سارا به میز خورده و گلدان را شکسته. سارا را بغل می‌کنم. مادر با ناراحتی به گلدان نگاه می‌کند.

- آخه من از دست تو چی‌کار کنم؟ نگفتم مراقب این بچه باش؟ این گلدون یادگار پدربزرگت بود. مگه نمی‌دونستی خیلی واسه‌ام عزیزه؟

سرم را پایین می‌اندازم. مادر گریه می‌کند. سارا گریه می‌کند. من هم گریه می‌کنم. صدای در می‌آید. پدر با نایلون‌هایی که در دست دارد با تعجب نگاهمان می‌کند. به نایلون‌ها نگاه می‌کنم. توی یکی شیر خشک و توی دیگری جعبه‌ای است که رویش نوشته: پیتزای قارچ و گوشت مخصوص...

گلنوش اسماعیلی

از کنگاور

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۳۴

تصویرگری: آلاله نیرومند

کد خبر 250690
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز