پیرزنی با چادر گلدار و عینک تهاستکانی که بینیاش را بزرگتر و چشمهایش را کوچکتر نشان میداد، به صندلی اتوبوس تکیه داده بود. شلوار آبی با گلهای قرمزش از زیر چادر بیرون زده بود. پلکهای چروکیدهاش سنگین شدند.
زن جوان با چشمهای مشکی به پنجرهی اتوبوس خیره شده بود. تلفن همراهش دستش بود و ساق دستهای مشکیاش را تا شست دستش پایین کشیده بود که سه النگوی کلفتش را بیشتر نشان میداد. تلفن همراهش را توی ساک بزرگ قهوهای که پایین پایش بود انداخت. ساق دستهایش را پایینتر کشید و سرش را به شیشهی کثیف اتوبوس تکیه داد و چشمهایش را بست.
دختری با مانتوی سرمهای و دکمههای قهوهای روی صندلی عقب اتوبوس نشسته بود. تل قهوهای گلدارش از زیر روسری کرم حریرش پیدا بود. چشمهایش را بسته بود. گردنش که به سمت راست افتاد، از خواب پرید و گردنش را صاف کرد. تکانی روی صندلی خورد و دوباره به خواب رفت.
نوزادی با شلوار و بلوز سفید که طرح خرس خندانی روی آن بود، روی پای مادرش لای پتوی آبی به خواب رفته بود.
مادرش با مانتوی مشکی بلندی که تا روی کتانیهای سفیدش میرسید، روی صندلی اتوبوس به خواب رفته بود.
دانشآموزی با مانتو و شلوار آبی نفتی و مقنعهی بنفش سرش را گذاشته بود روی کولهپشتی چهارخانهاش و عینکش را روی مقنعهاش جای داده بود.
همهی مسافرها خواب بودند، جز من که به میلهی چرب توسی رنگ تکیه داده بودم.
اتوبوس محکم ترمز کرد و همهی مسافرهای خوابیده را بیدار کرد. صدای مسافران اتوبوس بلند شد.
یاسمین الهیاریان
۱۴ ساله از شهرری
یادداشت:
چیزی که این داستان را خواندنی میکند، پرداختن به جزئیاتی است که فضا را برای خواننده ملموس کرده است. ما هم همراه راوی، تماشاگرِ صبح مسافران یک اتوبوس هستیم و ترمز محکم انگار ما را هم از حس و حال داستان میپراند. نویسنده، راوی لحظهای است که به اعتقاد خودش از چشم بقیه پنهان مانده است، اما پایان داستان تنها یکبار میتواند خواننده را غافلگیر کند و تأثیر آن ماندنی نیست.
تصویرگری: آلاله نیرومند