میخواستم خودم را با فکری سرگرم کنم تا سرمای هوا فراموشم شود، اما نوک انگشتان دستم که از سرما سیاه شده بود، این اجازه را به من نمیداد. اگر به خدا امید نداشتم، حتماً آنلحظه خودم را مرده فرض میکردم. چشمهایم دیگر دورتر را نمیدید. سفیدشدن چشمهایم را، خودم هم احساس میکردم. به آسمان نگاه کردم. آسمان هم سفید شده بود، اما از برف... دلم میخواست در آن لحظه، آغوش گرم مادرم را...
در آن لحظه که احساس مرگ، مرا از تصویر مادرم جدا میکرد، دستهای گرمی را روی سرم احساس کردم. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم کنار بخاری هستم و مادرم صدایم میکند. به خودم آمدم و متوجه شدم از ابتدا سرمایی وجود نداشته... فهمیدم تنها تصورم از سرما یخ زده بود و من فقط میخواستم چند دقیقهای دربارهی موضوع انشایم فکر کنم...
فرشته محیطیان
۱۶ ساله از تهران
عکس: فرزانه فرهیراد از تهران