او متخصص همهچیز است. از سلول گرفته تا آمپول و شکستن شاخ غول!
شما میتوانید هرسؤالی دارید از پرفسور آلیاژ بکنید تا ایشان فوری و اینلاین جواب بدهند. اینجا درست همانجایی است که به آن نیاز دارید. دانشمندان زیادی از دانشگاه آلیاژ فاغالتحصیل شدهاند.
* * *
راستی معرفی نکردم. این هم آنتیهیستامین دستیار پرفسور آلیاژ با ضریب هوشی سی و پنج. البته منفی سی و پنج.
«بوق چیست و چگونه و چرا و واسهی چی اختراع شد؟»
هاهاها! یک سؤال متمرکز سلولی که هرروز میلیونها نفر برای خودشان طرح میکنند. حالا یک نوجوان هوشمند شیرازی تلفن زده و این سؤال را طرح کرده. خب، ما مثل عمو گوگل نیستیم که وقتی چیزی ازش میپرسند، گزینههای مختلفی داشته باشیم. ما پروفسور آلیاژیم و صاف میزنیم توی خال.
* * *
آنتی هیستامین: از نظر علمی بوق یک انرژی آزاد شدهی هیستامیناتیک اپلیکیشن است که خستگی گوشها را میزداید و به انسان آرامش میدهد.
پروفسوز آلیاژ: برو بچه، پارازیت ننداز.
آنتی هیستامین: از نظر مردم شناسی بوق یعنی «اندِ مرام»، «آخر رفاقت»، «رفیق بیکلک»...
پروفسور آلیاژ: ساکت باش تا خودم عرض بنمایم. خب، هرچیزی در دنیا تاریخ و جغرافیایی دارد. قضیه از این قرار است که سالها پیش پادشاهی ستمگر و ظالم و خونخوار و بدجنس و فلانی بود که بهشدت حکومت میکرد. این پادشاه گوش نداشت. یعنی داشت، ولی گوشش سوراخ نداشت. یعنی سوراخ داشت، ولی در یکی از جنگهای کشورگشایانه مسدود شده بود. یعنی یکی از تیرهای سپاه مقابل از این سوراخ گوش داخل و از آن یکی خارج شده بود. از همان روز اسمش را گذاشته بودند «تیرگوششاه!» واه واه واه!
تیرگوششاه، هیچ صدایی را نمیشنید. خب، شما هم اگر توی گوشتان یک سلاح جنگی یک متری برود گوشتان کیپ اندر کیپ میشود. از طرفی تحمل این وضع را هم نداشت. هرچه وزیران و مشاوران و حکیمان میگفتند: «پادشاها! تو هنوز جوانی، بیا این تیر بلا را از گوشهایتان بیرون بکشیم.» راضی نمیشد که نمیشد. توی دفتر خاطراتش که در موزهی بریتانیا پیدا شده، نوشته: «ما از بچگی از آمپول میترسیدیم. حالا اینها میخواهند در وجود نازنین ما آمپول فرو کنند تا بیهوش شویم و پس از بیهوشی آن تیر یک متری را از وجود مبارکمان خارج سازند. زهی خیال باطل.»
ولی تیرگوششاه نمیتوانست ببیند که همه با هم حرف میزنند، گل میگویند و گل میشنوند، به کنسرت میروند و موسیقی گوش میدهند، هدفون توی گوششان میگذارند و دوپسدوپس آهنگ گوش میدهند، بنابراین وزیر«ابتکارات نوین» را فراخواند و گفت...
راستش چیزی نگفت. به ضرب شمشیر و زوبین و تبر به او حالی کرد که در قلمروی او همه باید مساوی باشند و مساوات خیلی خوب است و خلاصه یا همه باید بشنوند، یا هیچکس نباید بشنود.
وزیر ابتکارات نوین مفهوم تیرگوششاه را توی هوا قاپید و رفت دست به کار شد. او پس از شور و مشورت با صنعتگران و مبتکران و جوشکاران و صافکاران و نقاشان به نتیجهای رسید که در نوع خود بینظیر بود. بله، آنها بوقی اختراع کردند که شش متر طولش بود و نود سانت عرض داشت. خلاصه دردسرتان ندهم، این بوق را شهر به شهر بردند. در هر شهر تکبوقی نواختند. چه بوقی! چه بوقی! مردم بیچاره با شنیدن صدای بوق درجا از ناحیهی گوش مرخص شدند. خلاصه پادشاه به آرزویش رسید. همه به عدالت و مساوات پادشاه آفرین گفتند و به افتخارش بادگلو در کردند.
آنتی هیستامین: خب، این هم از چرت و پلاهای پرفسور. آیا شما باور کردید؟ آیا انسان در فراخنای تاریک عبور از مرزهای انجماد روح تاریک انسان و تاریخ و تمدن...
پرفسور آلیاژ: بچه بروکنار، مگر برنامهی مستند تلویزیون است که دکلمه میکنی؟ داستان علمی ما تمام نشده هنوز. بله. داشتم میگفتم. پس از کَریَت (بر وزن خَریَتِ) مردم آن سرزمین همه به خوبی و خوشی زندگی کردند و اسم پادشاه را هم گذاشتند «شاهبوق اول».
در سال ۱۴۳۷ قبل از میلاد، شاهبوق ناگهان حواسش نبود و ناگهان مقداری خربزه با عسل خورد. همین باعث شد که ناگهان مسموم شود و ابتدا برای مدتی کوتاه و سپس برای همیشه دار فانی را وداع بگوید. در صفحهی ۵۶۴ وصیتنامه اش چنین نوشته است: «ای وارثان گرامی! هنگامی که روح زیبایمان بهسوی ابدیت پرکشید، ابتدا ما را درون بوق کرده و سپس هردویمان را درون خاک سرد بگذارید و در بلندای کوه قیف (یا همان قاف) مدفون گردانید.»
خب، وارثان گرامی خواستند همین کار را بکنند اما هر کاری کردند نتوانستند شاهبوق را داخل بوق بگذارند. میدانید چرا؟ خب باید کمی فکر کنید. فکر... فکر... اگر خواستید میتوانید در گوگل جستوجو کنید از عمو بپرسید: چگونه میتوان پادشاهی را با تیری یک متری قرار داد در گلوی یک بوق نود سانتیمتری؟
آنتی هیستامین: خب، کلاس تمام شد. بفرمایید بروید دستشویی و آبخوری. ببخشید کلاس امروز ناجور شد. یعنی فاز پروفسور نافاز بود و سازش ناساز بود، صدایش مثل غاز بود. بهنظر بنده بوق یک وسیلهی نقلیهی خیلی خوب و تأثیرگذار است. این همسایهی ما اول میرود یک بوق میخرد بعد ماشینش را بر اساس تُن صدای بوقش انتخاب میکند. در حقیقت از نظر زبانشناسان، بوق، زبان دوم انسانهای امروزی است. این درست است که زبان دوم ممکن است گوش انسان را از کار بیندازد، ولی باعث بالا رفتن سرعت هوشش میشود. مثلاً اگر زبان دوم نبود، رانندهها چهطور به رفتار رانندههای دیگر اعتراض میکردند؟ چهطور برای سوار کردن مسافر بوق میزدند؟ چهطور به خانواده اعلام میکردند که ما آمدیم و در پارکینگ را باز کنید و شام را گرم کنید و سفره را بچینید؟
پس بوق یک وسیلهی ضروری مثل موبایل و تلویزیون است.
گیرم که پنجاه درصد ایرانیها بهخاطر شنیدن صداهای ریز و درشت بوق، دچار کمشنوایی میشوند.
به هر حال از راه دور میبوسمتان و برایتان بوق میزنم.
امیدوارم روزهایتان پر بوق و سفرههایتان پر دوغ باشد.
تصویرگری: مهدی کاظمی