صدای «میم» از پای نردبان بلندی میآمد که جیم از آن بالا رفته بود تا کولرشان را راه بیندازد.
- چه کار داری میم!؟ بگو میشنوم. میبینی که گرفتارم!
میم سرش را بالا برده بود و دستش را سایهبان چشمش کرده بود: بیا پایین اذیت نکن! از اینجا نمیتوانم بگویم!
جیم به دور و برش نگاه کرد. ظهر خفقان زدهی تابستان بود و از شدت گرمای تموز، همه چپیده بودند توی خانههایشان. از سر و روی جیم عرق میچکید. گفت: از کی خجالت میکشی؟ این دور و بر که کسی نیست! هر کاری داری با صدای بلند بگو.
- پس نمیآیی؟ باشد، نیا... به کارت برس... ولی این رسمش نبود!
میم با مشت، ضربهی سبکی به پایهی نردبان زد. برگشت و دور شد. از جیم رنجیده بود و جیم این را نمیخواست. صدای فریاد جیم با موج باد گرمی که از کنارش میگذشت؛ همراه شد و خود را به گوش میم رساند.
- خیلی خب! نرو... آمدم.
و از نردبان پایین آمد. پایش را نباید روی یکی از پلههای نردبان میگذاشت. اما یادش نبود و گذاشت. پله زیر پایش از جا کنده شد و با نردبان برگشت روی زمین!
میم جلو دوید؛ هر دو پای جیم شکسته بود و صدای نعرههای دردناکش یک آن خاموش نمیشد! میم ناچار شد صدایش را بلند کند:
- حواست کجا بود جیم؟ حالا ولش کن... ببین... گفتم بیایی پایین که شام دعوتت کنم خانهمان! حتماً بیاییها!
تصویرگری: رسول آذرگون
نظر شما