من اولینبارم بود که به تهران میآمدم، ولی حمید و سعید نه. حمید تو کار نظافت منزل بود و سعید از این کار متنفر بود. دستفروشی میکرد یا توی لباس باباسفنجی میرفت یا جلوی پاساژها داد میزد و تبلیغ میکرد. اسفند هم که میشد میرفت تو لباس حاجیفیروز.
ارباب خودم سرتو بالا کن
خانهای که تویش زندگی میکردیم از شهر دور بود. خانه که نمیشود گفت. اتاقی سهدرچهار که غیر از ما، دونفر دیگر هم در آن بودند. آن دوتا هم با ما، همشهری بودند.
ولی روزها میآمدند و شبها میرفتند کارخانه. نزدیک عید که میشد روزها هم کار میکردند. نظافت و باغچه بیلزنی و اینجور کارها.
روز اول سعید میخواست مرا ببرد سرچهارراه. ولی من نرفتم. خجالت میکشیدم. همراه حمید رفتم نظافت منزل. یعنی رفتم توی شرکتی که حمید کار میکرد.
هرچی بلد بود یادم داد و گفت چهطوری با پودر و آب، كف درست کنم و دیوارها را برق بیندازم. چهطور با روزنامه شیشه تمیز کنم. چهطور چربیهای بالای کابینت را نابود کنم.
ارباب خودم بزبزقندی
روز اول که رفتم نظافت نمیدانستم باید از کجا شروع کنم. صاحب کار، زن مهربانی بود که خودش هم کمک میکرد. یعنی خانهاش تمیز بود. مشکلش انباری بود که توی پارکینگ خیلی دوده گرفته و لازم بود گردگیری و تمیز بشود.
همهی کارتنها و وسایلش را بیرون آوردم، خاکشان را گرفتم و دوباره چیدم. بالکن هم خیلی کثیف بود. وقتی کارم تمام شد، دههزارتومان هم عیدی داد. دههزار تومان و یک کتاب داستان که میگفت شوهرش آن را نوشته.
شب دستهایم میخارید و میسوخت. حمید گفت: «دیوونه! باید دستکش دستت میکردی. مواد شوینده پوست رو داغون میکنه.» یادش رفته بود همان اول این را بگوید. سعید خندید و گفت: «کُلفَتی تو خانههای مردم این چیزها را هم دارد. بیا بریم با من، هم فال است و هم تماشا.»
هیچی نگفتم و کتاب را ورق زدم. داستانی عاشقانه بود.
روز دوم کارم سختتر بود. پیرمرد و پیرزنی صاحبکارم بودند. خانهشان خیلی بزرگ بود. خانه نبود، دشت بود. داشتم فکر میكردم دوتا آدم خانهاي به اين بزرگي برای چه میخواهند که چشمم افتاد به بالای شومینه، صدتا قاب عکس آنجا بود.
عکس بچهها ونوهها و نتیجهها. پیرزن هرچه میخواست بگوید قبلش یک آه میکشید. گفت: «کلاس چندمی؟»
گفتم: «مدرسه نمیرم. یعنی ترک تحصیل کردم امسال.»
گفت: «ای وای! واسه چی؟»
گفتم: «مغزم نمیکشید درس بخوانم. بابام هم بیکار بود. گفتم کار کنم کمک خرج بابام باشم.»
گفت: «یعنی اینقدر احتیاج داشتی که نری مدرسه؟»
گفتم: «پنجتا خواهر دارم که اونا درس میخونن.»
گفت: «پس فداکاری کردی...»
پیرمرد پرید وسط حرفمان و گفت: «خانم باهاش حرف نزن. بذار کارش رو بکنه.»
بعد یک قیچی باغبانی گذاشت کف دستم و گفت: «برو توی حیاط و شاخههای اضافهی باغچه رو بچین.»
شب از کت و کول افتاده بودم. زانوهام از بس به نردبان تکیه داده بودم، کبود شده بود. حمید از خستگی خوابش برده بود و سعید داشت با گوشیاش فیلم نگاه میکرد. کتاب را باز کردم.
روز سوم، کار نبود. چند نفر به شرکت اضافه شده بودند و بعضیها زنگ میزدند و کارگر خانم میخواستند.
روز چهارم، حمام و توالت و آشپزخانه شستم و دوتا قالی. نمیخواستم قالیها را بشویم. حمید گفته بود از زیر قالیشویی در برو. هوا سرد بود و آب از هوا سردتر.
ولی نتوانستم از زیر قالیشویی در بروم. زن صاحبخانه گفت پول بیشتری میدهم و دخترش را هم فرستاد کمک. کمک که نه. شیلنگ آب را میگرفت روی دستم و بعد هم كمك کرد قالی را لوله کردیم و چسباندیم سینهی دیوار.
دخترش هم قد خودم بود. صورت گردی داشت و سفیدتر از من بود. اسمش هم شبیه خودم بود. با یک «ه» اضافه. فریده.
شب، تب کردم. تمام هیکلم درد میکرد و سرم سنگین شده بود. حمید خسته بود و سرش روی بالش کج شده بود و خروپف میکرد. سعید مرا برد درمانگاه شبانهروزی. هرچی کار کرده بودم خرج دکتر و دارو و تزریقات شد.
فردایش حس نداشتم از زیر پتو بیرون بیایم. حمید تنها رفت شرکت. دلم میخواست بخوابم. سعید گفت: «بیا با من بریم کار کنیم.»
گفتم: «رقاصی هم شد کار؟»
گفت: «بهتر از اینه که مثل تراکتور کار کنی و بیفتی زیر پتو.»
سعید خیلی اصرار کرد و من هم که حوصله نداشتم، همراهش رفتم.
ارباب خودم چرا نمیخندی؟
صدایم در نمیآمد. ولی میتوانستم داریه بزنم. بدیاش این بود که خجالت میکشیدم. سعید گفت: «اول اینکه صورتت را سیاه میکنی و کسی تو رو نمیشناسه.
دوم از اون، تو این شهر که عین دريا میمونه، کی به کیه؟ از هر یه میلیون نفر یه آشنا شاید ببینی شاید هم نبینی.»
رفتیم توی یک کوچهی خلوت. صورتهایمان را با واکس سیاه کردیم. تا ظهر سختم بودکمکم عادت کردم. سعید میخواند و تنبک میزد و من داریه میزدم و پول جمع میکردم.
صدایش بد نبود. تکانهای کمر و رقصپایش هم قشنگ بود. خودمان را با چراغ راهنمایی تنظیم کرده بودیم. قرمز که میشد راه میافتادیم لابهلای ماشینها. سبز که میشد، برمیگشتیم سرجای اولمان.
بد نبود. سعید برای این که تقویت بشوم برایم آب پرتقال و پیتزا خرید. شب بین حمید و سعید دعوا شد. من طرف سعید را گرفتم. حمید قهر کرد و رفت بیرون. من هم با سعید رفتم درمانگاه، آمپول دوم را زدم. میگفت: «این آمپوله دوای درد پوله. فردا حالت توپ توپ میشه.»
صبح حالم بهتر بود. رفتیم سر چهارراه و هی خواندیم و هی پول جمع کردیم. حالا دیگر من هم لباس داشتم. سعید برایم جور کرده بود. یک قبای قرمز و یک کلاه حاجیفیروز.
خودم را که توی شیشهی بانک دیدم، اولش ترسیدم. بعدش بریدم از خنده. یادم به نمایش مدرسه افتاد. یادم به سیاهخان افتاد. نوکری که با پادشاه شوخی میکرد و هرچه میخواست میگفت. داریه به دست با سعید همصدا شدم: «ارباب خودم...»
نزدیکهای ظهر بود که نگاهی آشنا به چشمم خورد. وسط خیابان خشکم زد. پشت یک پژوی نوکمدادی صدايم توی گلویم گره خورد و بیرون نیامد. فریده شیشهي ماشين بابايش را داد پایین و هزارتومان گذاشت کف داریهام.
چراغ سبز شده بود و من وسط چهارراه مثل درختی خشکیده...
تصويرگري: ناهيد لشگريفرهادي
نظر شما