گفت‌و‌گو > محمد سرابی: وارد مرکز بهاران که می‌شویم، می‌بینیم همه لباس‌های یک‌شکل خاکی‌رنگ به تن دارند. روی لباس‌ها جایی هم برای برچسب اسم در نظر گرفته شده است. دکتر که می‌آید خیلی‌ها دور او جمع می‌شوند و شروع به حرف زدن می‌‌کنند.

دوچرخه شماره ۸۴۲

دکتر «مجید ابهری» حال و احوال همه را می‌پرسد. از برنامه‌ي امروز و این‌که تا چه ساعتی خوابیده‌اند و قرار است چه‌ کار کنند، با آن‌ها سخن مي‌گويد. این‌جا محلی برای ترک اعتیاد است که از طرف شهرداری حمایت می‌شود و کسانی که در آن اقامت دارند، در حال گذراندن مراحل ترک مصرف مواد مخدر هستند.

طبقه‌ي بالا، دفتر کوچک دکتر ابهری قرار دارد. او یکی از اولین متخصصان آسیب‌شناسی و رفتارشناسی اجتماعی است. پاي صحبت او مي‌نشينيم تا كمي بيش‌تر با شخصيت و زندگي كسي آشنا شويم كه بر موضوع آسيب‌هاي اجتماعي و رفتارهاي پرخطر تمركز دارد.

 

دوچرخه شماره ۸۴۲

 

  • اهل کجا هستید؟


من سال 1332 در محله‌ي سلسبیل تهران به دنیا آمدم؛ در چهارراه مرتضوی.

 

  • سلسبیل از محله‌های قدیمی تهران است.

بله، نمونه‌ي محله‌های سنتی است که در آن، همه هم‌دیگر را می‌شناختند و بچه‌ها با هم بازی می‌کردند. ما پنج خواهر بودیم و دو برادر که یکی از برادر‌هایم فوت کرد.

هفت فرزند برای خانواده‌اي در آن محله کم به‌نظر مي‌آمد و ما خانواده‌ي کم‌جمعیتی به حساب مي‌آمدیم. در بین همسایه‌ها تعداد عادی بچه‌ها 11 تا 12 نفر بود.

هيچ ربطی هم به شغل پدر نداشت که درآمد زیادی داشته باشد یا نه. در محله‌ي ما کسانی بودند که دستفروشی می‌کردند یا این‌که لحاف‌دوز بودند و کلی هم بچه داشتند.

البته ما از نظر فامیلی خیلی بزرگ بودیم؛ ولی عمو‌هایم نام‌خانوادگی متفاوتی دارند. مثلاً فامیل یکی از عمو‌ها کاردان بود. «داریوش کاردان» مجری تلویزیون پسر‌عموی من است.

 

  • چه‌طور خرج این‌همه بچه را می‌دادند؟

انتظار‌ها زیاد نبود. مثلاً غذای اصلی همه‌ي خانواده‌ها نان سنگک بود، ولی وضع ما بهتر بود. چون غیر از نان سنگک نان لواش هم می‌خریدیم. بچه‌های همسایه می‌آمدند و به ما انار می‌دادند و به جایش نان لواش می‌گرفتند.

ما پسر‌ها با تشتک نوشابه کلی بازی درست می‌کردیم. با کاغذ آدامس اسکناس می‌ساختیم و بازی خرید و فروش می‌کردیم. وقتی مادرم برای عروسکِ خواهرم لباس می‌دوخت، خواهرم یک هفته با آن بازی می‌کرد و 10‌بار لباس را می‌شست و خشک می‌کرد.

در حیاط خانه‌مان که بزرگ بود پنج گربه داشتیم و حدود 10 خرگوش که هی زیاد می‌شدند و می‌دادیم به دوستانمان.

 

  • تفریح‌های بیرون از خانه چه‌طور بود؟

تا سال 57 تلویزیون نداشتیم، می‌رفتیم خانه‌ي‌ همسایه‌ها تماشا می‌کردیم. پدرم اجازه نمی‌داد در سینما فیلم‌های درب و داغان ببینیم، ولی یادم هست که فیلم‌های خوبی مثل بن‌هور،‌ اسپارتاکوس، حضرت سلیمان، تارزان و... را توی سینما دیده‌ام.

در محله‌ي ما  «سینما خرم» بود که قیمت بلیتش پنج‌ زار (ریال) بود.

 

  • آن‌وقت‌ها توی خود سالن سینما خوردنی می‌فروختند.

بله، من حتی سیرابی فروختن هم دیده بودم. یعنی سیرابی پخته‌شده را توی سالن می‌آوردند. گاهی هم به باغ گلستان در همان محله‌ي خودمان می‌رفتیم که تابستان‌ها کلی سرگرمی داشت.

مثلاً یک‌جور چرخ‌فلک‌هایی که البته خیلی کوچک بود. اصل سرگرمی، بازی کردن بچه‌ها با هم بود. همسایه‌ها مثل خانواده‌ي خودمان بودند و همیشه توی حیاط خانه‌ي ما تعدادی از بچه‌های همسایه‌ها بازی می‌کردند.

وقتی هم که بزرگ شدیم با هم‌کلاسی‌ها بعضي جاها مثل امام‌زاده داوود می‌رفتیم. از همان محله‌ي سلسبیل کلی فوتبالیست و کشتی‌گیر و هنرمند و دانشمند بیرون آمد. خیلی از بچه‌های محله‌ي ما هم شهید شدند.

 

  • شما از کودکی می‌خواستید در همین رشته‌ي درس بخوانید؟

همان دیپلم‌گرفتن هم توی محله ما خیلی مهم بود. زمانی که دیپلم گرفتم دوستانم اعلامیه‌ای را كه درست کرده بودند توی محل به دیوار چسباند‌ند.  رویش نوشته بود «به کوری چشم دشمنان، مجید ابهری دیپلم گرفت.»

من اول می‌خواستم همافر نیروی هوایی بشوم. پدرم که خودش پزشک بود می‌خواست من هم پزشک شوم، ولی من اصلاً تحمل دیدن خون را نداشتم پس خودم تصمیم گرفتم که یا قاضی شوم و یا معلم. بعداً مدتی معلم بودم، اما قاضی نشدم.

 

  • الآن فصل انتخاب رشته‌ي کنکوري‌ها است. كمي درباره‌ي رشته‌هاي تحصيلي صحبت كنيم. شما در چه رشته‌ای درس خواندید؟

من در 23‌سالگی از دانشگاه گیلان لیسانس مدیریت گرفتم و می‌خواستم برای ادامه‌ي تحصیل به دانشگاه تگزاس در آمریکا بروم، ولی وسط راه به انگلیس رفتم که پسرخاله‌ام در آن‌جا بود. او هم گفت که آمریکا خیلی دور است و همین جا بمان.

گفتم من چند‌هزار کیلومتر از ایران بیرون آمده‌ام و چه فرقی می‌کند که کجا بروم. همان‌جا ماندم و مدتی بعد مشغول تحصیل شدم.

 

دوچرخه شماره ۸۴۲

عكس‌ها: محمود اعتمادي

 

  • مشکل زبان نداشتید؟

سه ماه کلاس آموزش زبان انگلیسی رفتم و بعد دیگر خودم یاد گرفتم. آن موقع می‌گفتند اگر می‌خواهید واقعاً زبان یاد بگیرید باید یک دوست انگلیسی پیدا کنید.

نکته‌ي مثبتی که در آن دوران دیدم این بود که در انگلیس بچه‌ها از 16‌سالگی یا باید کار می‌کردند یا درس می‌خواندند و نمی‌شد تا 30‌سالگی بی‌کار و در خانه‌ي پدر باقی بمانند.

 

  • چه شد که به سراغ آسیب‌شناسی اجتماعی رفتید؟

من رشته‌ي روان‌شناسی و مدیریت رفتاری را براي ادامه‌ي تحصيل انتخاب کردم. یک دلیل انتخاب این رشته اين بود که هزینه‌ي کم‌تری داشت و دلیل دیگرش این بود که امتیاز‌های لازم را برای آن به دست آورده بودم.

لیسانسم را هم قبول کردند؛ یعنی از 140 واحدی که گذرانده بودم 70 واحد را پذیرفتند. معدل لیسانسم 75/19 بود که باعث شد به سرعت تحصیل را شروع کنم. البته پول هم لازم داشتم و برای همین در یک هتل شروع به کار کردم.

به ما می‌گفتند: «نایت پورتر» و کارمان این بود که چمدان مسافر‌هایی را  که شب به هتل می‌رسیدند، تحویل بگیریم و تا اتاقشان ببریم. یک اتاق استراحت هم داشتیم که من کتاب‌هایم را می‌بردم و در آن درس می‌خواندم. بعد هم راننده تاکسی شدم.

امتحان رانندگی خیلی سخت بود. شش‌بار امتحان دادم. یک بار توی شهر، یک‌بار توی جاده، یک بار روز، یک بار شب، یک بار توی هوای بارانی... بعد هم یک گواهی‌نامه‌ي موقت دادند با دو تا برچسب به شکل حرف «اِل»(L) که روی ماشین بزنم.

اگر یک سال تصادف نمي‌کردم آن‌وقت گواهی‌نامه‌ي دائم مي‌دادند. تازه با آن گواهی‌نامه‌ي موقت نمی‌توانستم از شهر خارج شوم و همیشه باید یک نفر که گواهی‌نامه داشت همراهم می‌آمد.

نتیجه‌ي این سخت‌گیری در کنترل گواهی‌نامه‌ها این بود که من در مدت 10 سال که در انگلیس بودم فقط یک‌بار تصادف دیدم و در آن یک اتوبوس به گاردریل زده بود!

بعد هم که تحصیلاتم بیش‌تر شد و بنا بود در شغلی مرتبط مشغول شوم در یک کارخانه‌ي لوازم خانگی کار می‌کردم که باید به خانه‌ها سر می‌زدیم و رضایت مشتری‌هایی را ارزیابی می‌کردیم که لوازم خانگی خریده بودند.

 

  • كي به ایران آمدید؟

درست زمان انقلاب آمدم،‌ موقعی که بختیار نخست وزیر بود. من توی انگلیس با انجمن اسلامی دانشجویان آشنا شده بودم. یادم هست موقعی که انگلیس بودم شهید محمد منتظری یا مرحوم فخرالدین حجازی به آن‌جا آمده بودند یا آیت‌الله گلپایگانی که برای جراحی چشم آمده بودند.

وقتی به ایران برگشتم یکی از مراکز انقلاب خيابان سلسبیل بود. موقعی که پادگان باغ‌شاه را تصرف کردند در خانه‌ي ما فشنگ و تفنگ نگه داشته بودند. خانواده‌ي خود ما هم تقریباً یک گروهان مسلح بود.

مدتی هم به صنایع نظامی و کارخانه‌هایی مثل «مینو» رفتم. سال 57 به جنوب لبنان رفته بودم که شهید چمران در آن‌جا یک هنرستان صنعتی را مدیریت می‌کرد. امام موسی‌صدر را هم همان‌جا دیدم.

سال 59 که جنگ شروع شد در شورای فرماندهی گیلان غرب بودم. البته از سال 62 - 63 وارد دانشگاه شدم كه تا الآن هم مشغول همین کار هستم.

 

  • چرا در همان فضای دانشگاه و درس دادن و خواندن پایان‌نامه‌های دانشجویان باقی نمانديد؟ اداره‌کردن یک مرکز ترک اعتیاد یا کار‌های مشابه خیلی وقت‌گیر به نظر مي‌رسد. با مطالعه و تحقیق و تدریس می‌شود همه‌ي روز را پر کرد.

فکر می‌کنم نظریه‌پردازی توی دانشگاه تا یک جایی جواب می‌دهد و بعد از آن باید وارد میدان شد. کار عملی دو فایده دارد؛ یکی این‌که بالأخره معلوم می‌شود نظریه‌های علمی چه‌قدر فایده دارد و دیگر این‌که می‌توانیم با این کار الگوسازی کنیم.

این‌که کسی زیر باد کولر بنشیند و درباره‌ي مشکلات بزرگ جامعه حرف بزند کار ساده‌ای است. می‌گویند اگر دیدی کسی خیلی درباره‌ي مشکلات جامعه «نق» می‌زند یک کار اجرایی به او بسپارید.

مثلاً مدتی بگویید که مدیر یک مدرسه شود، آن‌وقت می‌بینید که در عمل چه کاری می‌تواند انجام دهد.

 

  • الآن روزی چند ساعت کار می‌کنید؟

الآن در 62 سالگی، روزی 18 ساعت یا بیش‌تر کار می‌کنم و حدود پنج ساعت می‌خوابم. وقتی هم برای غذا خوردن مفصل نمی‌گذارم. از وقتی جبهه رفتم این‌طور شدم. البته این‌طور نبود که توی جبهه مثلاً دائم در حال نگهبانی باشم و نتوانم بخوابم، ولی بالأخره این تأثیر را گذاشت.

 

  • از دوستان دوران گذشته در محله‌ي سلسبیل خبر دارید؟

محرم‌ها که به محله‌ي قدیم سر می‌زنم می‌بینمشان. دوست‌هایی داشتیم از قبیل بهمن سویچی، حسن خیاط، ممد زاغول، قاسم لوله، ممد لبویی. بعضی از این لقب‌ها شغل پدرشان بود، مثلاً پدر ممد لبویی کارخانه‌ي لبو داشت.

 

  • کارخانه‌ي لبو؟ پس «جناب‌خان» در برنامه‌ي خندوانه راست می‌گوید که لبو یک صنعت خیلی مهم است.

بله، دم و دستگاه بزرگی بود. صبح زود ساعت چهار لبو‌ها را می‌پختند و بین گاری‌ها تقسیم می‌کردند. البته ممد معتاد شد و الآن از کارخانه‌ي پدرش فقط یک گاری به او رسیده که روی همان لبو می‌فروشد.

 

دوچرخه شماره ۸۴۲

 

مونوفوبيا، آسيب روز

ضریب‌هوشی بچه‌های امروزی بالا است و می‌توانند هرچیزی را از گوگل پیدا کنند، ولی این کار آدم را تنبل هم می‌کند. من یادم هست که زمانی حدود 150 شماره‌ي تلفن را حفظ بودم، اما حالا به شماره‌های توی تلفن‌همراهم وابسته شده‌ام.

الآن یک بیماری وجود دارد به‌نام «مونوفوبیا»، به معنی ترس جدا‌شدن از تلفن‌همراه. کسانی هستند که تا لحظه‌ي خوابیدن هم از تلفن‌همراهشان جدا نمی‌شوند. در مهمانی‌های خانوادگی می‌بینی که یک نفر چت می‌کند یک نفر گروه‌های تلگرامی را می‌خواند و یک نفر هم بازی می‌کند.

به این می‌گویند روابط موزائیکی؛ یعنی کنار هم هستند، ولی با هم  تماس ندارند. مثلاً وقت شام هرکسی برای خودش جداگانه غذا می‌خورد. یکی کنار لپ‌تاپ، یکی جلوی تلویزیون و یکی با تلفن‌همراه. دیگر سفره پهن نمی‌شود. غذا‌های سنتی توی سفره هم، دیگر به اندازه‌ي قبل طرفدار ندارد؛ نه برای خوردن و نه برای پختن.

من در یک کلاس بزرگ از دختران دانشجو سؤال کردم که کدام‌یک می‌توانند غذای سنتی درست کنند، فقط دو نفر بلد بودند. یادم هست وقتی بچه بودم خواهر‌هایم خیلی «مهمانی‌بازی» می‌کردند و همین کار هم یک جور درس خانه‌داری بود. بازی‌ها و حتی دعوا‌های گروهی هم از بین رفته است. الآن بچه‌ها اعتیاد به «تنهایی برنده‌شدن» دارند و با باخت آشنا نیستند.

البته دنیا که به عقب برنمی‌گردد. یک میزگرد خسته کننده می‌گذاریم که کسی نگاهش نمی‌کند، اما یک شبكه‌ي ماهواره‌اي دارد سریالی را نشان می‌دهد که قبح زشتی‌ها را در جامعه‌ي ما از بین می‌برد. الآن ما باید راهی پیدا کنیم که این مشکلات از بین برود و دوباره روابط اجتماعی صحیح ایجاد شود.

 

دوچرخه شماره ۸۴۲

 

بازگشت به خانه

مرکزي که در آن با دکتر ابهری صحبت می‌کنیم، فضای کمی ‌دارد. در طبقه‌ي اول کار‌گاه‌ها،‌ غذاخوری و آشپزخانه قرار دارد، در‌ طبقه‌ي دوم خوابگاه‌ و طبقه‌ي سوم نمازخانه، کتاب‌خانه و بخش اداری. ابهری همه‌جا را به ما نشان می‌دهد و می‌گوید:

«من سال 79 وارد کار عملی اجتماعی شدم و در زمینه‌ي کودکان خیابانی و مشکلات شبیه آن «خانه‌ي سبز» و «خانه‌ي ریحانه» را با کمک بعضی از دوستان تأسیس کردیم. وقتی دکتر قالیباف شهردار شد، باتوجه به این‌که مدیری «میدانی و اجرایی» است؛ تصمیم گرفتیم موضوع رسیدگی به آسیب‌های اجتماعی را در عمل اجرا کنیم.

شهرداری قبلاً یک سازمان خدماتی بود که الآن دارد تبدیل به نهادی اجتماعی می‌شود. در انگلیس من دیده بودم که همه‌ي کار‌های شهری حتی کنترل کار مهد کودک‌ها هم به شهرداری مربوط می‌شد و دولت هم بودجه‌ي کار‌های اجتماعی را به شهرداری می‌داد.»

قسمتی از حیاط مركز هم محل ورزش و کاشت گل و گیاه است. ابهری درباره‌ي ترک مصرف مواد مخدر می‌گوید: «من فکر می‌کنم 85 درصد کسانی که مصرف مواد مخدر را ترک کرده‌اند، دوباره به سمت مواد کشیده می‌شوند و یک دلیلش این است که نمی‌توانند به خانواده‌‌ي خودشان برگردند.

الآن این‌جا کسی را داریم که 11 سال است خانواده‌اش را ندیده است. ما همین‌جا توانسته‌ایم چهار نفر را با خانواده‌شان آشتی بدهیم. یکی بود که دختر بچه‌اش را وقتی کودک بود ترک کرده بود و الآن آن دختر دانشجوی سال چهارم است.

در بین کسانی که می‌خواهند این‌جا ترک کنند از خیاط تا دندان‌پزشک داریم. ما طرحی را به آقای قالیباف ارائه کردیم كه با استفاده از باور‌های دینی و  حمایت خانواده‌های معتاد‌ها، به ترک مصرف مواد مخدر کمک کنیم.

الآن 22 مرکز بهاران در تهران داریم که از ميان آن‌ها دو مرکز مخصوص زنان است و بقیه برای مردان.»

کد خبر 344258

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha