حتي گاهي صداي خندههايش را ميشنوم! انگار خبر رفتنش، يك خواب تلخ است و قرار است زود بيدار شوم.
اين احساس را زمان از دست دادن «علي حاتمي»، «احمد آقالو»، «خسرو شكيبايي»، «فريدون مشيري»، «منوچهر احترامي»، «حسين پناهي»، «عباس كيارستمي»، «محمدرفيع ضيايي» و خيليهاي ديگر هم تجربه كردهام.
براي همين است كه هنرمندها زنده و تا ابد در آثارشان جارياند. هميشه وقتي دلمان برايشان تنگ شود، آثارشان آنها را براي ما زنده ميكنند.
صبح جمعه بود كه خبر را خواندم. براي مدتي فكر كردم از همين شايعههاي روزمرهاي است كه هرروز ميبينيم و ميشنويم. از همين خبرهاي بدون منبعي كه معمولاً به سرعت در شبكههاي مجازي پخش ميشوند و بعد ميفهميم فقط شايعه بودهاند.
اما اينبار خبر واقعي بود و تلخ و عصر جمعه را تلختر از هميشه كرد.
اين شد كه به سرعت به سراغ فيلمها و سريالهايي رفتم كه در خانه داشتم. چند گفتوگو در مجلههاي قديمي و چند يادداشت. همه را پشت سر هم تماشا كردم، خواندم و لذت بردم.
داوود رشيدي آنقدر بزرگ و هنرمند است و آنقدر در 45 سال فعاليتش، نمايش، تلهتئاتر، سريال، فيلم و ترجمه دارد كه ميشود براي سالها با آثارش زندگي كرد.
عكس: ساتیار امامی/ آرشیو روزنامه ی همشهری
نوجوانيام دور از وطن و در غربت در رؤيا و آرزوي ايران، تئاتر و بازيگري گذشت.
جواني را به خواندن درس كارگرداني تئاتر و بازيگري و در كنارش دانشكدهي علوم سياسي گذراندم و حالا خوشحالم كه ساليان سال پس از آن آرزوهاي نوجواني، اگرچه به تمام آرمانهايم دربارهي تئاتر و بازيگري دست نيافتم، توانستم با خدمت به هنر اين مرز و بوم، لايق گوشهاي از لطف و محبت مردم باشم.
داوود رشیدی
من با تو دشمن نيستم كوچولو... دوستتم. حالام بيا سوار ماشينت كنم، برسونمت مدرسه. ميخواي آشتي هم نكني، نكن.
جوادآقا/ «بیبی چلچله» اثر كيومرث پوراحمد
ميدوني ليلا... رسم آدميزاد اينه كه خيلي زود عادت ميكنه به همهچيز. قاعدهاش همينه. خب حالام يه قاعدهي جديد پيدا شده؛ خواهرت. هموني كه دنبالش بودي. هموني كه وقتي پيداش نكردي، موندي بيسرانجام.
تمام اين مدت، فكر بلاتكليفي تو، من رو عذاب ميداد. ميترسيدُم بميرُم تو بموني بيسامون. خدايي بود كه خواهرت رسيد. حالا وقتي تو رو سپردُم به دستش، ديگه از هيچي نميترسُم. نه از مرگ خودُم نه از فرداي تو.
عمو/ «گل پامچال» اثر محمدعلي طالبي
از مرگ برای خودم نمیترسم، مرگ واقعیتی است که آدم باید آن را قبول کند. وقتی به مرگم فکر میکنم بغض امانم را میگیرد. بهخاطر درد و غمی که خانواده و نزدیکانم تحمل میکنند.
ناراحت میشوم. مخصوصاً برای نوهام «سینا» که خیلی به من وابسته است و نمیتواند مرگ را بفهمد و باور کند.
دوست دارم سرپا بمیرم مثل پدرم. دوست دارم تلپ بیفتم.
اولاً من که روی سنگ قبرم را نمینویسم، ولی اگر قرار باشد خودم نوشتهاش را انتخاب کنم، شبیه به جملهي سزار خواهد بود.
او گفته: «آمدم. دیدم و پیروز شدم.»
من هم روی سنگ قبرم مینویسم: «آمدم، دیدم و رفتم.»
داوود رشيدي، كتاب «سنگ قبر هنرمندان»
من از بچگي يه مرد كوچولو بودم، تا يه طفل نونهال. دوران كودكي من، سراسر به دويدن گذشت؛ براي بهدست آوردن يك كف دست نان و قايمشدن زير يك تاب.
ششانگشتی/ «هزاردستان» اثر زندهیاد علی حاتمی
نظر شما