پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵ - ۰۶:۳۸
۰ نفر

داستان > نوشته‌ی اورزولا وُلفِل، ترجمه‌ی کتایون سلطانی: بچه‌ها و آقامعلم به گردشی یک‌روزه رفته بودند. حالا دیگر هوا تاریک شده بود و باید با اتوبوس به مدرسه بر می‌گشتند به شهر. اما یکی از بچه‌ها غیبش زده بود. از «هانِس» هیچ خبری نبود.

دوچرخه شماره ۸۵۹

موقع حضور و غياب، آقا معلم متوجه شد که هانس بین بقیه‌ی بچه‌ها نیست. پرسید: «هیچ‌کدامتان خبر ندارد هانس کجاست؟»

اما هیچ‌کس از هانس خبر نداشت. فقط گفتند: «مهم نیست، می‌آید بالأخره.»

بچه‌ها سوار اتوبوس شدند و نشستند روی صندلی‌هایشان.

آقامعلم پرسید: «آخرین جایی که او را دیدید کجا بود؟»

بچه‌ها پرسیدند: «کی را؟ هانِس را؟ نمی‌دانیم، دقیق یادمان نیست. نگران نباشید. خودش می‌آید بالأخره.»

بیرون حالا باد می‌آمد و هوا هم سرد شده بود. اما توی اتوبوس گرم بود. بچه‌ها آخرین ساندویچ‌هایشان را هم از پاکت درآوردند و شروع کردند به خوردن.

آقامعلم و راننده‌ی اتوبوس برگشتند توی خیابان. یکی از بچه‌ها پرسید: «واقعاً هانس از صبح همراهمان بود؟ من که اصلاً ندیدمش.»

یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «من هم همین‌طور.»

اما صبح که همان‌جا از اتوبوس پیاده شده بودند، آقامعلم حضور غيابشان کرده بود. موقع ناهار هم در رستوران ليست را چك كرده بود؛ و یک‌بار هم بعد از آن‌که توی جنگل جست‌وخیز و بازی کرده بودند. تا آن موقع هانس هنوز همراهشان بود.

یکی از بچه‌ها گفت: «هانس همیشه ساکت و بی‌حرف است. آن‌قدر که آدم حتی بودن یا نبودنش را حس نمی‌کند.»

یکی دیگر گفت: «عجیب این‌که حتی یک دوست هم ندارد. اگر از من بپرسید، حتی نمی‌دانم کجا زندگی
می‌کند.»

دیگران هم خبر نداشتند خانه‌ی هانس کجاست. فقط گفتند: «بی‌خیال بابا، به ما‌چه اصلاً!»

حالا آقامعلم و راننده‌ی اتوبوس از جاده‌ی جنگلی رفتند بالا. بچه‌ها از پشت شیشه تماشایشان می‌کردند.

یکی از بچه‌ها گفت: «اگر حالا اتفاقی برایش افتاده باشد، چی؟»

یکی دیگر بلند داد زد: «مثلاً چه اتفاقی؟ آهان، منظورت این است که شاید گراز خورده باشدش؟»

بچه‌ها زدند زیر خنده و بعد شروع کردند به حرف‌زدن درباره‌ي ماهی‌گیرهای لب رودخانه و درباره‌ي پیرمرد بامزه‌ای که نوک برج دیده بودند و درباره‌ي بازی‌های جنگلی.

وسط این گفت‌وگوها یک‌هو یکی‌ پرسید: «ممکن است که راه را گم کرده باشد؟ شاید هم پایش رگ‌به‌رگ شده و دیگر نمی‌تواند راه برود، هان؟ ما که نمی‌دانیم؛ شاید هم از کوه پرت شده باشد پایین، درست می‌گویم؟»

بقیه گفتند: «چه فکرهایی می‌کنی ها!»

اما حالا همه نگران شده بودند. بعضی‌ها پیاده شدند و رفتند تا دم جنگل و از آن‌جا هانس را بلندبلند صدا زدند. زیر درخت‌ها دیگر کاملاً تاریک بود. آقامعلم و راننده‌ی اتوبوس را هم دیگر نمی‌توانستند ببینند. سردشان شد و باز برگشتند سمت اتوبوس.

دیگر هیچ‌کس حرف نمی‌زد. فقط با نگرانی از پنجره زل زده بودند به بیرون. در هوای تاریک و روشن،‌ دیگر نمی‌شد حاشیه‌ی جنگل را تشخیص داد.

بعدش مردها با هانس برگشتند. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. معلوم شد که هانس داشته برای خودش چوب‌دستی درست می‌کرده و به‌همین‌خاطر از بقیه عقب افتاده بود. بعدش هم یک کمی راه را عوضی رفته بود. اما حالا باز برگشته بود و نشسته بود روی صندلی‌اش و داشت توی کوله‌اش دنبال چیزی می‌گشت. یکهو سرش را بلند کرد و پرسید: «چرا همه‌تان این‌طوری نگاهم می‌کنید؟»

بچه‌ها گفتند: «ما؟ هیچی بابا، منظوری نداریم.»

یکی از بچه‌ها بلند گفت: «روی دماغت یک‌عالم کک‌ومک داری ها!»

همه خندیدند. هانس هم همراه بقیه خندید و گفت: «این کک‌ومک‌ها را که از اول هم داشتم!»

کد خبر 356618

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha