جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۳:۰۰
۰ نفر

داستان > سمیرا آرامی: آقای ناظم وارد کلاس شد و برگه‌های دعوت‌نامه را به معلممان داد و رفت. احمد با پا زد به پهلوی کفشم و گفت: «وقتش رسید. یادت باشه چی گفتم.»

دوچرخه شماره ۸۶۴

آقای معلم رفت پشت میزش ایستاد و برگه‌ها را بالا گرفت و گفت: «این‌ها دعوت‌نامه است برای روز کارنامه. بذارید توی کیفتون و بدین به خانواده‌تون. اگه پدر یا مادری نیاد، کارنامه رو به خود شما تحویل نمی‌دیم.»

احمد این بار محکم‌تر کوبید به پهلوی کفشم و پایم را فشار داد. زیر لب گفتم: «آخ...»

احمد ریز خندید و گفت: «خب بهتر، این‌طوری کسی نمی‌فهمه توی مدرسه چی کار کردیم.»

آقای معلم گوش‌های تیزی داشت و شش دانگ حواسش به کلاس بود که گفت: «احمد به چی می‌خندی؟»

رنگ از روی احمد پرید و گفت: «آقا به‌خدا، به هیچی! دهنمون خودش این مدلی می‌شه و اختیارش دست ما نیست.»

آقای معلم بالای سر من و احمد ایستاد و گفت: «جفتتون یادتون نره، من فردا منتظرخانواده‌تون هستم. واقعاً کارنامه‌ي شما دیدن داره.»

احمد سرش را انداخت پایین و پقی زد زیر خنده و آقای معلم گوشش قرمز شد و سفیدی چشمانش پر از رگ‌های خونی شد. بعد با عصبانیت به در اشاره کرد که: «نظامت! تند! سریع! راستی به آقای ناظم هم بگو هیچ نامه و معذرت‌خواهی‌اي قابل قبول نیست تا فردا که خانواده‌ات بیان و من تکلیف تو رو روشن کنم.»

زنگ که خورد، هنوز لاله‌ی گوش آقاي معلم قرمز بود که دویدم پشت در نظامت، درست جایی که احمد را نشانده بودند. کسی غیر از احمد و آقای ناظم در دفتر نبود. به بهانه‌ی برداشتن تخته‌پاک‌كن وارد دفتر شدم و احمد با چشم و ابرو به من و درخت چنار گوشه‌ی حیاط اشاره کرد.

آقای ناظم عینک گردش را چسباند جلوی چشمانش و رو به من گفت: «چی می‌خوای این‌جا؟»

با ترس گفتم: «هیچی آقا، اومدم تخته‌پاك‌کن ببرم. تخته‌پاک‌کن کلاسمون گم شده!»

آقای ناظم با زرنگی تمام گفت: «شاید احمد گم شده و اومدی اون رو ببری، درسته؟!»

احمد سرش را تندتند بالا و پایین کرد که بگو آره... آره...

گفتم: «نه، من چی کار به احمد دارم آقا. فقط تخته‌پاك‌کن می‌خوام.»

آقای ناظم به گوشه‌ی دیوار، سمت پنجره، اشاره کرد که برو بردار.

خم شدم روی جعبه‌ی گچ و تخته‌پاک‌کن‌ها و با گوشه‌ی چشم احمد را نگاه کردم که چشمانش را برایم گرد کرده بود و با انگشت اشاره‌اش برایم خط و نشان می‌کشید.

تخته‌پاك‌کن را برداشتم و از دفتر نظامت بیرون دویدم. برگه‌های دعوت‌نامه‌ی من و احمد هنوز روی میز بود.

برگه‌ي دعوت‌نامه‌ی خودم را برداشتم و دویدم سمت درخت چنار و موقعیت را بررسی کردم و خواستم نقشه‌ی احمد را عملی کنم که آقای ناظم سوت زد و صدایش را برد بالا که «زنگ خورده، مگه صدای زنگ رو نشنیدی؟ برو کلاس.»

برگشتم سمت دفتر نظامت. احمد ایستاده بود پشت پنجره‌ی دفتر و نگاهم می‌کرد. بدون معطلی دویدم سمت کلاس. زنگ آخر بود و فرصت زیادی نداشتم و باید هر طوری بود نامه را زیر درخت چنار خاک می‌کردم. آقای معلم با چشمان بیرون‌زده و سرخش نگاهم کرد و گفت: «تا الآن کجا بودی؟»

تخته‌پاک‌كن و برگه‌ی دعوت‌نامه توی دستم بود که گفتم: «هیچی آقا، رفته بودم تخته‌پاك‌کن براتون بیارم.»

آقای معلم گفت: «مگه تخته‌پاک‌كن توی این کلاس نیست که رفتی آوردی؟»

زبانم از ترس بند آمده بود، من‌من‌كنان گفتم: «آقا، اون یکی خوب پاک نمی‌کرد، برای همین...»

آقای معلم گفت: «خب بسه، نمی‌خواد توضیح بدی. بده به من و برو بشین.»

پشت میزم نشستم و دعوت‌نامه‌ی احمد را گذاشتم توی جامیزش. دعوت‌نامه‌ی خودم را هم تا زدم و زیر پیراهنم جاسازی کردم.

چیزی تا پایان زنگ و اجرای عملیات نمانده بود. آقای معلم شروع کرد به تکلیف‌دادن و من هم چشم از روی ساعت کلاس برنمي‌داشتم که 10دقیقه‌ی آخر کلاس، درست زمانی که بچه‌های سرویسی را کنار دیوار ردیف کرده‌اند و تا پای درخت چنار قد کشیده‌اند، بیرون بروم و دست‌به‌کار بشوم.

احمد هنوز برنگشته بود و آقای ناظم یکی از بچه‌ها را فرستاده بود دم درکلاس، که بیاید و کیف و وسایلش را ببرد دفتر نظامت.

آقای معلم صدایم زد که وسایل احمد را جمع کنم و تحویل پسربچه‌ای که گرمکن قرمز پوشیده بدهم. وسایلش را جمع کردم و دعوت‌نامه‌اش را توی جامیزش جابه‌جا کردم، اما در نهایت تصمیم گرفتم آن را لابه‌لای دفتر مشقش بگذارم. کیف و وسایل احمد را با اجازه‌ی آقای معلم برداشتم و بردم دم در.

پسره گفت: «احمد گفته بهت بگم وای به حالت اگر دعوت‌نامه‌ی من رو نذاری!»

خنده‌ی مسخره‌ای تحویل پسربچه دادم و گفتم: «بهش بگو خیالش جمع، حتماً انجام می‌دم.»

زمان زیادی نداشتم. به آقای معلم گفتم: «آقا، می‌خواين خودم برم و به احمد تکالیف فردا رو بگم؟»

آقای معلم گفت: «خودت نوشتی؟»

گفتم: «بله آقا.»

گفت: «برو.»

با خوشحالی تمام از کلاس بیرون رفتم و بدون این‌که به در دفتر نظامت نگاهی بیندازم، تا پای درخت چنار دویدم. بچه‌های سرویسی مثل همیشه بغل دیوار حیاط پایین مدرسه تا پای درخت ایستاده بودند و همهمه‌ای برپا بود.

پای درخت نشستم و با دست خاک پای درخت را کنار زدم و چاله‌ای کندم. عرق از هفت بند جانم می‌ریخت و صورتم داغ شده بود. حتی جرئت نگاه‌کردن به دور و اطرافم را نداشتم. فقط می‌خواستم تا دیر نشده کار را تمام کنم.

برگه‌ی دعوت‌نامه را از زیر پیراهنم بیرون آوردم و توی چاله‌ای که کنده بودم انداختم و دوباره چاله را با خاک پر کردم و رویش را با برگ خوب پوشاندم.

وقتی که کارم تمام شد، نفس راحتی کشیدم و برگشتم به سمت عقب. آقای ناظم تا وسط حیاط رسیده بود و صدایم زد. دست و پاهایم از ترس می‌لرزید. توی دلم فاتحه‌ای برای خودم خواندم و جلو رفتم.

آقای ناظم عینکش را به چشمانش چسباند و با عصبانیت گفت: «معلومه اون‌جا چی کار می‌کنی؟ مگه تو سرویسی هستی رفتی قاتی اون‌ها وایسادی؟ می‌خوای تو رو هم مثل احمد ببرم نظامت و تحویل خانواده‌ات بدم؟»

سرم را برگرداندم سمت دفتر نظامت. احمد پشت پنجره نبود. مادرش جلوتر از احمد با عصبانیت تندتند راه می رفت و چیزهایی به احمد می‌گفت و به سمت در خروجی مدرسه می‌رفتند. احمد هم صورتش شبیه وقت‌هایی بود که ادای گریه درمی‌آورد تا آقای ناظم ببخشدش.اما دریغ از یک قطره اشک.

حالا هم قیافه‌اش را بیش‌تر شبیه موش کرده بود و کیفش را روی زمین می‌کشید و هر دو از مدرسه خارج می‌شدند.

آقای ناظم صدایش را برد بالا و گفت: «کجایی؟ من دارم با شما صحبت می‌کنم! شنیدی چی گفتم؟ اون‌جا چی کار می‌کردی؟ چرا دست‌هات خاکی شدن؟»

اصلاً نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم و فقط خداخدا می‌کردم که زنگ بخورد و از دست آقای ناظم خلاص شوم.

آقای ناظم گفت: «جواب نمی‌دی، نه؟! بیا بریم دفتر کارت دارم!»

آقای ناظم جلوتر از من راه افتاد و من هم که احساس می‌کردم خونی در پاهایم ندارم، کشان‌کشان تا دفتر نظامت رفتم و آقای ناظم دستش را گذاشت روی کلید زنگ.

تمام مدرسه با شنیدن صدای زنگ منفجر شد و انگار همه می‌دویدند سمت من. صدای تمام بچه‌ها به‌یک‌باره پیچید توی گوشم.

آقای ناظم گفت: «حالا می‌گی پای درخت چی کار می‌کردی یا به خانواده‌ات زنگ بزنم؟ احمد رو دیدی چه‌طوری فرستادم خونه؟»

تنها حرفی که همان لحظه توی سرم کلید خورد این بود که بگويم: «آقا می‌خواستیم کرم جمع کنیم برای علوممون!»

آقای ناظم تا گفت: «پس کو کرمت؟» آقای مدیر صدایش زد که برود تا دفتر مدیریت و من هم با چشم‌برهم‌زدنی از دفتر نظامت تا خود خانه را بدون کیف و وسایلم دویدم و پشت سرم را هم نگاه نکردم...

خانه که رسیدم، مامان نبود. نفس راحتی کشیدم و نشستم کف حیاط و زل زدم به ابرهایی که دنبال هم می‌دویدند.

بلندبلند خندیدم. آن یکی که شکم بزرگی داشت شبیه به احمد بود. مامان و بابای احمد هم کنارش بودند. آن ابر سبیلو و بزرگ، بابای احمد بود و انگار داشت کارنامه‌ی احمد را نگاه می‌کرد و با هر نگاه به نمره‌ها گوش احمد را تاب می‌داد.

مامان احمد هم آن ابر لاغر و کشیده بود که پشت سر شوهر و پسرش با کفش پاشنه‌بلند می‌دوید و هی صدایش را بالا می‌برد و عصبانی می‌شد.

تا این‌که دیدم هر سه تای آن‌ها به هم خوردند و آسمان غرید و احمد و مامان و باباش تبدیل به ابر بزرگ و سیاهی شدند و آن‌قدر باریدند که سر تا پایم را خیس کردند.

از روی زمین بلند شدم و رو به آسمانی که به حال احمد گریه می‌کرد گفتم: «امروز خیلی گریه نکن، چون فردا وقت برای گریه زیاده!»

توی همین فکرها بودم و غافل از خیسی پیراهن و شلوار مدرسه‌ام که مامان با قابلمه‌ی بزرگی که روی سرش گذاشته بود وارد خانه شد. از ترس از جا پریدم و یک لحظه فکر کردم دیو دیگ‌به‌سر وارد خانه شده!

مامان از زیر قابلمه گفت: «مُردی از سرما. این‌جا چی کار می‌کنی؟ برو تو خونه. می‌خوای یک هفته بیفتی تو رخت‌خواب و از درس‌هات عقب بمونی؟!»

توی دلم گفتم: «آره، آره. آخ‌جون سرما. آخ جون یک هفته بخور و بخواب توی خونه.»

صبح مثل همیشه با حرکت ضربه‌ایِ انگشت مامان روي بازوهایم از خواب بیدار شدم. انگشت نبود که، هرروز مثل میخ نوک انگشتش را تندتند می‌کوبید به گوشت بازوم. یا نه، مثل نوک دارکوب به تنه‌ی درخت. تا چشم‌هایم را باز کردم، مامان یک قاشق استامینوفن ریخت توی حلقم و گفت: «پا شو برو مدرسه دیر شد!»

تلخی شربت را بدون آب قورت دادم و پرسیدم: «مریضم؟»

مامان در شیشه‌ی شربت را محکم کرد و گفت: «نه، یک‌كم گرم بودی، برای پیش‌گیری دادم.»

با ناله گفتم: «برم مدرسه بدتر می‌شم، ها!» چند سرفه‌ي پشت‌سرهم تحویل مامان دادم و مامان پتو را از روی پاهایم کنار زد و گفت: «پا شو دیر شد.»

خوب می‌دانستم نقش بازی کردن فایده‌ای ندارد. مامان که بگوید نه، نه است دیگر.

ته دلم تکان‌تکان می‌خورد. نه این‌که بخواهم گریه کنم، یا این‌که دلم پیچ بخورد. نمی‌دانم چه حالتی بود، اما یک‌جوری بودم. تا مدرسه همین حال را داشتم.

وقتی وارد حیاط شدم دیدم همه دور درخت چنار جمع شده‌اند و با انگشت به کاغذهایی که به تنه‌ی درخت چسبانده شده بود اشاره می‌کنند. از آن فاصله درست نمی‌دیدم روی آن کاغذها چه نوشته. اما صدایی از پشت سرم گفت: «درخت صفر رو دیدی؟»

با تعجب برگشتم و خیره شدم به آقای ناظم و گفتم: «نه! درخت صفر؟»

آقای ناظم گفت: «بهتره بری جلو و خودت از نزدیک ببینی‌اش!»

چند قدمی با بچه‌ها و حلقه‌ی بزرگی که دور درخت زده بودند فاصله نداشتم که همه‌ی بچه‌ها به‌یک‌باره برگشتند و هووووو کشیدند و مرا با انگشت به هم نشان دادند.

سرم داشت گیج می‌خورد که دیدم روی درخت نوشته:

ریاضی صفر.

فارسي صفر.

هدیه‌هاي آسماني صفر.

علوم صفر.

و انضباط را درشت‌تر از بقیه نوشته بودند صفر.

آخرین چیزی که شنیدم صدای احمد بود از میان جمعیت که گفت: «درخت صفر شدی دوست عزیزم!»

و دیگر چیزی نشنیدم.


تصويرگري: ناهيد لشگري‌فرهادي

کد خبر 360321

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha