پونه، مامان جان بیا شام بخور.
«مامان جان و... پونه شام تو رو نمیخوره.»
اینها را توی دل واماندهام میگویم.
صدایم را بلند میکنم، طوری که همه بشنوند: «پونه... پونه... بیا ببین واسهات چی خریدم!»
پونه در اتاقم را باز می کند و مینشیند روی تختم.
ساندویچ سوسیس را از توی کولهام بیرون میکشم و به طرفش دراز میکنم. صدای مخملی مامان توی سرم میپیچد: «سه ساعت ناهار نپختم که شکمت رو با اینها پر کنی!»
گونههای پونه از خوشحالی گل میاندازد. روبان مشکی را که روی فرش افتاده برمیدارد. کی خانه از این باقيماندههای مراسم عزا خالی ميشود؟ روبان را از دستش میگیرم...
- پونه، بیا شام خوشمزه پختم مامانی.
راستی راستی خودش را مامان فرض کرده. نمیگذارم پونه از روی تخت بلند شود.
در اتاقم را میبندم . به پونه نگاه میکنم که ساندویچش را گاز نمیزند. با چشمهایش مرا میبلعد. دوست دارم گازهای گنده بزند. مامان بیاید و ساندویچ را بگیرد و یک گاز گنده بزند.
- حالا که خریدی کاریاش نمیشه کرد، برو از سر کوچه یه پپسی بگیر تا از گلو پایین بره!
مامان عاشق پپسی بود و من تمام مامان نبودن مامان را در همان پپسی میدیدم . وقتی پپسی میخورد دیگر نمیگفت ساندویچ ضرر دارد و نمیپرسید كه فردا امتحان دارم یا نه.
وقتی پپسی را سر میکشید، توی ذهن من میتوانست هر کاری بکند. پپسیخوردن مامان، هم ترسناک بود و هم هیجانانگیز، انگار قید سلامتی و این حرفها را میزد و میشد یکی لنگهی خودم.
بوی شامی صدای قار و قور شکمم را در میآورد. ای کاش دستپخت مامان بود.
صدایم را آرام میکنم و میگویم: «بخور پونه. تو که عاشق سوسیس بودی. بخور زود بزرگ شی.»
همانجا جلوی در بستهی اتاقم مینشینم و به تابلوی بزرگ نقاشی روی دیوار بالا ی تختم نگاه میکنم. همیشه فکر میکردم چهقدر گونههایش شبیه مامان است. برای همین آن را از روی دیوار حال برداشتم و گذاشتمش بالای تختم.
حالا او آمده و این شباهت را به خودش میگیرد. وقتی بابا صدایش میکند ناهید، دلم میخواهد بمیرم. اسم مامان را صدا میکنند و به جای او مهناز میگوید: بله.
پونه چندمین گاز را میزند و ساندویچ را میدهد دستم.
- سیر شدم.
خودش را میاندازد روی تخت.
- اشکال داره امشب مسواک نزنم؟
- نه، فردا صبح بزن.
بلند میشوم و رویش را میکشم.
- یه نقاشی کشیدم رو مبله. بیست بده بهم.
سرم را تکان میدهم.
- نه، خط مامان بزرگونهتره. بده خودش بیست بده.
خبری از خط بزرگانه و امضای مامان نیست و نمیدانم چهطور اين را در کلهي پونه فرو کنم. چراغ را خاموش میکنم و کنار تخت مینشینم. صدای مهناز از توی هال میآید. قلبم تیر میکشد.
- خاله، این گوشواره سرخپوستیهات خیلی خوشگلن.
- مال تو.
کسی در اتاق را میزند. تند بلند میشوم و در اتاق را قفل میکنم. توی تاریکی پایم به پایهی تخت میخورد و اعضای صورتم را درد میپوشاند. بوی شیرین و ملایم عطرش بوی تابستانهای خانهی مادربزرگ و بوی تعطیلات میدهد.
- مامانِ تو بلا بود، خواستگار داشت، زود رفت.
همیشه مهناز اين را میگفت.
من از روی حرکت دستهايشان مامان را تشخیص میدادم. یک بار گفتم: «خاله مهناز، تو جای مامانم رو تو شکم مامانبزرگ تنگ کردی.» وقتی آمدیم خانه، مامان به من اخم کرد. راست ميگفتم.
کسی در ذهنم میگوید: «شامیاش رو با بشقابش بکوب فرق سرش.»
گرسنهام و دلم شامی میخواهد. سرم را محکم به زانویم میکوبم. دردم میگیرد. حرصم درمیآید که همیشه فکر میکردم دستهای مهناز از دستهای مامان قشنگتر است. حرصم درمیآید که این را یک بار به مامان گفتم. دلم برای نرمی تن مامان و بوی تنش تنگ شده. چراغ هال خاموش میشود.
* * *
قفل در را باز میکنم. فضای خانه تاریکی مطلق است. صدای عقربهی ساعت آشپزخانه میآید. دستهایم را روی دیوار میکشم . دستم به نرمی مبل میخورد و خودم را میاندازم رویش.
تیکتاک... تیکتاک...
مامان عکس دو تایی خودم و خودش را چسبانده بود توی ساعت. من دهانم را باز کرده بودم و جیغ میکشیدم و او لپم را ماچ میکرد. عکس را قبل از تولد پونه گرفته بودیم. بابا میگوید مهناز بهخاطر پونه آمده. شبها صدایشان را میشنوم که حرف میزنند و منتظرم صدای مامان هم چیزی بگوید. یکدفعه چراغ روشن میشود.
- ئه! اینجایی؟!
دفتر نقاشی پونه را کنار دستم میبینم. برش میدارم و شروع میکنم به ورق زدن.
- پروانه!
قديمها وقتی این صدا را میشنیدم، میپریدم ببینم چه کتاب شعر جدیدی در انتظارم است. حالا خبری از کتاب شعر نیست و یک هفته است بعد از مدرسه از اتاقم بیرون نمیآیم.
با عصبانیت نگاهش میکنم. لباسراحتي مامان را پوشيده؛ همانی که خرسهای گنده دارد، همانی که پونه اصرار داشت مامان بپوشد و بغلش کند.
بلند میشوم و آستین لباس را میکشم.
- نمیفهمی نباید لباسهای مامانم رو بپوشی؟
به صورتش نگاه میکنم. خوب کردم از عکسهای دونفره با مامان بریدمش! خوب کردم لباسهای مامان را آوردم توي کمد خودم. یک آن دلم برای روزهایی که موهایم را میبافت تنگ میشود. دلم برای روزهایی که امتحان ترم آخر را تند تند میدادم تا با هم برویم سینما و بستنی بخوریم تنگ میشود. بیخود! دلتنگی ندارد که...
دوباره صدایم میکند. سست میشوم و خودم را میاندازم توی بغلش. بوی تابستان و درددل میدهد. خاله دست دراز میکند و چراغ را خاموش میکند.
توی تاریکی صدای تیکتاک ساعت بیشتر میآید. توی تاریکی مامان سر گاز ایستاده و رو به جفتمان میگوید: «لوس بازی بسه. حوصلهی آشپزی ندارم. پروانه پاشو از همین شامیها که خاله مهناز پخته بخور.»
غزل محمدى
خبرنگار جوان از تهران
تصويرگري: دلارامسادات باقري، 15ساله
خبرنگار افتخاري از شهررى
نظر شما