- بچه نیستم که مادر من!
چشمغرهای رفت، بعد سرش را از پنجره بیرون برد، نگاهی انداخت. خبری نبود.
گفت: «بیانصافها! چرا شیشهی خونهی مردم رو میشکنن؟! قلبم اومد تو دهنم. فکر کردم زلزله است.»
گفتم: «اتفاقه دیگه. بچهان. جایی رو ندارن بازی کنن. الآن هم از ترس چپیدن توي خونهشون.»
مامان سری تکان داد و به سمت پذیرایی رفت.
عصر که شد، برای رفتن به کتابخانه حاضر شدم. دوساعتی در کتابخانه ماندم و برگشتم. سر کوچه که رسیدم، بچهها باز هم وسط کوچه گلکوچک بازي ميكردند. انگار ماجرای صبح و شکستن شیشهی خانهمان را فراموش کرده بودند.
دم در بودم که پسر هفت هشتسالهاي از پشت صدایم زد.
- خانوم... خانوم.
برگشتم.
- بله؟
- شما خونهتون اینجاست؟
- بله. کاری داری؟
کمی من و من کرد.
- نه. چیزه. اشتباه گرفتم!
خسته بودم. نق زدم: «من رو یه لنگهپا معطل كردي اینجا بگی اشتباه گرفتم؟! واقعاً که!»
در را کوبیدم و وارد خانه شدم. چند قدمی بیشتر نرفته بودم که در زده شد.
بلند داد زدم: «کیه؟»
صدایی نیامد. در را بازکردم. کسی پشت در نبود. خواستم در را ببندم که چشمم به کیسهای جلوی درافتاد. برش داشتم. توی کیسه یک بستنی و یکتکه کاغذ بود.
«سلام! من اشتباه نگرفتم. شیشه رو من شکستم. ببخشید! پول شیشه رو نداشتم. بستنی نوش جونتون!»
مهسا منافي، 17ساله
خبرنگار افتخاري از اسلامشهر
تصويرگري: ياسمين الهياريان، 16ساله، خبرنگار افتخاري از شهرري
نظر شما