بعد بیآنکه به چشمهایش نگاه کنم، رفتم و دفتر نقاشیام را آوردم و کلاغی را که آن روز صبح در مدرسه کشیده بودم نشانش دادم. یک کلاغ شاد. بال راستش به رنگ صورتی و آن یکی آبی.
خانم معلم گوشهي صفحه یک آفرین با «آ» بزرگ نوشته بود. دور آن را با گلبرگهای پولکی شکل تزیین کرده و کنارش زنبور عسلی کوچک کشیده بود. ولی گل او همهاش مشکی بود. خانم وقتی تعجب مرا دید، گفت: «اگر بالهای کلاغ تو خوشگل است، پس این گل هم قشنگ است.»
***
قرار بود برای گردش و بازی برویم اطراف پل، ولي مادرهایمان هنوز حاضر نشده بودند. داشتیم کفشهایمان را به هم نشان میدادیم که مریم ناگهان جیغ کشید. یک موش ترسناک از کنار ساختمان دوید و بعد از میان سوراخی وارد پارکینگ شد. واقعاً بزرگ بود. گفتم: «این هم از جانورهای آقای محبی است.»
او پیرمرد تنهای همسایه است؛ هم بدجنس و هم ترسناک. بعضی روزها که جلوی ساختمان بازی میکنیم یکدفعه متوجه میشویم سرش را از پنجره بیرون آورده و به ما نگاه میکند. قیافهاش با آن بینی دراز و پیشانی پر از چروک واقعاً شبیه جادوگرهاست. موشها را هم او میفرستد تا اذیتمان کنند.
عاقبت مادر من بیرون میآید و ما را که از ترس میلرزیم با خود میبرد. با یک دستش مرا میگیرد و با آنیکی مریم را. پیش از دورشدن سر برمیگردانم و به پنجرهي طبقهي سوم نگاه میکنم. آقای محبی آنجاست. برایش زبان درمیآورم و زود جلو را نگاه میکنم.
پل، دیدنی و باعظمت است. از آن بالا به آبی که از زیر پایمان میگذرد نگاه میکنیم. توی دلم فکر میکنم اگر پایین بیفتیم، چه بر سرمان میآید؟ من که شنا بلد نیستم زیر آب میروم و همانطور که دستوپا میزنم ماهیها به تماشایم مینشینند.
بعد مامان ماهی به بچههایش میگوید: «ببینید! این سزای همهي بچههای بد و بیتربیت است.» میگویم: «نه، من بیادب نیستم. برای آن پیرمرد جادوگر هم فقط یکبار زبان درآوردم.» ولی بهجایش از دهانم چند حباب بیرون میآید.
من محکوم به مردن هستم و همهي موجودات دریا این را میدانند. حتی چند دلفین کوچک و بازیگوش هم آمدهاند برای سرکشی. ناباورانه اشک میریزم و میگویم: «شما هم از من بدتان میآید؟»
ناگهان کسی توی آب میپرد و نجاتم میدهد. او بابایم است که از همه پرزورتر است و ماهیهای بیوفا هم از او حساب میبرند. اما فقط میتواند به من کمک کند. مریم با چشمهای نگران میماند و غرق میشود.
سرم را تکان میدهم تا همهي این فکرها دور شوند. مریم که کنارم ایستاده، میگوید: «این دریا خیلی خیلی گود است.» دلم برایش میسوزد. بغلش میکنم و میگویم: «مریم کوچولوی طفلکی!» او که غافلگیر شده، با دستهایش پشت سرم را نوازش میکند.
***
اتفاق بدی افتاده است. مامان وقتی رفته بود بستنی بخرد، در بازگشت مادر مریم را میبیند که شیون میکند و از نگرانی نزدیک است سکته بزند. چون مریم گم شده بود. پدر تا این خبر را شنید رفت تا به پیدا کردنش کمک کند.
من از پشت پنجره نگاه میکنم. اشکهایم هی جلوي دیدم را میگیرد و باید پاکشان کنم. یکی از همسایهها به پلیس زنگ زده است. کمکم جلوي در شلوغ میشود. بعد سروکلهي آقای محبی جادوگر هم پیدا میشود. با آن عصای چوبی زشتش. او پیش پدرم رفته و چند کلمه صحبت میکند و با عصا طرفی را نشان میدهد. حرصم میگیرد و میخواهم داد بکشم: «به حرف این شیطان گوش نده!»
همینموقع یک اتومبیل پلیس سر میرسد. نه آژیر دارد و نه بوق میکشد. دو مأمور چاق از آن پیاده میشوند که یکیشان سبیل هم دارد. با چشم دنبال تفنگهایشان میگردم که یکباره متوجه میشوم پدر میان همسایهها نیست.
گریهام شدیدتر میشود. مادر در آغوشم میگیرد و از کنار پنجره میبرد. روی تخت موهایم را نوازش میکند و آرام حرفهای امیدوارکننده میزند. پلکهایم سنگین شده و به خواب میروم.
در رؤیا، خودم و مریم و تمام دوستانم را سوار بر چرخفلک بلندی میبینم. من و مریم درون یک اتاقک نشستهایم و از فرط شادی همهاش میخندیم. پدر که آن دورها روی زمین ایستاده، دستها را گرد دهان حلقه کرده و فریاد میکشد: «نترسید! نترسید!»
با تکانهای مادر بیدار میشوم. میگوید: «بلندشو بیا؛ بابا مریم را پیدا کرده.»
از پشت شیشه پدر را میبینم که مریم را روی دوش گذاشته و دارد میآورد. مادرش تا او را میبیند جلو میدود و محکم در آغوشش میکشد. بعد پدر همانطور که بر سر مریم دست میکشد، برای دیگران که دورش حلقه زدهاند چیزهایی تعریف میکند. پلیسها توی بیسیم به رئیسهایشان خبر میدهند. بعدش از همه خداحافظی کرده و سوار ماشینشان میشوند.
همسایهها هم بهتدریج میروند. مریم و مادرش سر راه یک دقیقه میآیند خانهي ما. مریم لبخند میزند و اشکم را پاک میکند. موقع رفتن پدر بستنی خودش را به او میدهد.
همهچیز دوباره آرام میشود. ما هم یاد بستنیهایمان میافتیم و با خیال راحت مشغول خوردن میشویم. مادر خواست از بستنیاش به بابا بدهد، ولی او نخواست. رفت روی مبل نشست، روزنامهاش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
نگاهش میکنم. اخم کرده و مشغول پر کردن خانههای جدولِ سختش شده است. فردا در زنگ نقاشی او را با اخمش با مدادهای قرمز و حنایی خواهم کشید تا معلم خوشحال شود و بهعنوان جایزه، قشنگترین گل دنیا را با رنگهای نارنجی و صورتی درخشان در دفترم امضا کند.
تصويرگري: شكيبا بوشهري
نظر شما