«لويي بريل» يکي از همين آدمها بود. او بهدنبال کشف و خلق بود و هرچند شوق بينهايتش براي کشف، در سهسالگي نتيجهي غمانگيزي به بار آورد، همين ماجرا آغاز کشفي بزرگ براي جهان شد.
تکههاي قشنگ چرم روشن روي ميز پهن بود. لويي با اشتياق تکههاي چرم را نگاه ميکرد. آيا ميشد او هم مثل پدر با آنها کار کند؟
وسوسهي بزرگي بود. لويي از صندلي چوبي بالا رفت و روي ميز زانو زد. با دست چپش تکهاي از چرم را گرفت و با دست راستش درفش را برداشت و در چرم فرو کرد. چرم سفت بود و او بيشتر فشار داد...
ناگهان دستش ليز خورد. درفش از جا پريد و راست به ميان چشم راست کودک فرود آمد. لويي از درد جيغ کشيد.
اتفاق ناگوار يکباره خودش را به لويي تحميل نکرد. همه اميدوار بودند بينايي او کمکم خوب شود اما همهچيز برعکس پيش رفت. يک سال و نيم بعد از آن اتفاق، يك روز لويي وقتي از خواب بيدار شد، ديگر هيچچيز نميديد.
مادر گفت: لويي، تنبلخان چرا بيدار نميشوي؟
لويي گفت: آخر مامان هنوز صبح نشده، هوا تاريک است.
- تاريک؟ خورشيد خيلي وقت است درآمده.
- راستي؟ من چيزي نميبينم.
لويي از آن پس ديگر خورشيد را نديد.
برگ زندگي برگشته بود. نه فقط در دنياي درون لويي، بلکه در دنياي بيرون هم همهچيز بههم ريخته بود. ناپلئون شکست خورده و لشکرش عقبنشيني کرده بود. به دستور امپراتور مردم بايد داراييهايشان را در اختيار لشکر ميگذاشتند.
خانوادهي بريل بسياري از داراييهاي ناچيزشان را از دست دادند. اين موضوع لويي را غمگين و غمگينتر کرد. با اين حال شوق کشفهاي تازه او را به زندگي خوشبين ميکرد.
به زودي لويي براي شنيدن قصههاي کشيشي که تازه به ده آمده بود، به خانهاش رفت. لويي با حرفها و قصههاي او قدم به سوي کشف دنيايي تازه برميداشت. همين کشيش بود که کارهاي لويي را پيگيري کرد تا امكان ادامهي تحصيل او در پاريس فراهم شد.
پدر صدا زد: لويي بيا اينجا.
وقتي لويي به اتاق رسيد، سيمونرنه از او پرسيد: ميخواهي به پاريس بروي؟
لويي پرسيد: کجا؟ پاريس؟ براي چي؟
براي اينکه به مدرسه بروي و خواندن و نوشتن ياد بگيري.
پسر از خوشحالي از جا پريد. دستهايش را دور گردن پدرش حلقه کرد و گفت: اوه پدر! من خيلي خوشحالم! بله دلم ميخواهد بروم.
لويي به همراه پدر، دهکدهي هميشه محبوبش، کوپوري را به قصد پاريس ترک کرد.
پدر روبهرويش نشسته بود و منظرهي راه را برايش تعريف ميکرد.
«اين جنگل است. اين تاکستان است. حالا به خانهها رسيديم. آسمان آبي رنگ است. روز خوبي است.»
در سردر بزرگ خانهاي کلمات «مؤسسهي مخصوص کودکان نابينا» خوانده ميشد. لويي احساس کرد به جايي نمور پا گذاشته است و بوي کپک در دماغش پيچيد. دکتر گيبه آنها را دعوت به نشستن کرد و گفت: آقا پسر اينجا خوشحال خواهد بود و دوستان خوبي خواهد يافت.
پس از اينکه پدر توضيحات مدير را شنيد و کاغذها را امضا کرد، زمان خداحافظي رسيد. لويي وقتي پدرش را در آغوش کشيد گريه را سر داد.
حالا شب شده بود و لويي به اتاقش رفته بود تا بخوابد. رختخواب سخت و سرد بود. کاملاً با رختخوابي که در خانه داشت، متفاوت بود. کي دوباره به خانه ميرفت؟ در حالي که سرش را زير لحاف کرده بود، شروع به گريستن کرد.
صدايي گفت: غصه نخور. هميشه اول هر کاري سخت است. اينجا زياد هم بد نيست.
حال لويي بهتر شد. دوستي پيدا کرده بود.
او بهزودي خواندن را فرا گرفت. دريافتِ انديشههاي ديگران توسط کاغذ براي او کاري جادويي بود. او کتابهاي آموزشگاه را با ولع تمام ميخواند اما تعداد اين کتابها محدود بود، زيرا حروف درشت برجسته جاي زيادي را ميگرفت.
چه ميشد اگر نابيناها هم مثل بيناها کتابهاي فراواني در اختيار داشتند...
لويي به زندگي در آموزشگاه خو گرفته بود و در تمام اين مدت فکر کشف راهي براي خواندن و نوشتن راحتتر، دست از سر او برنميداشت.
* * *
تعطيلات تابستان 1824 ميلادي از راه رسيده بودند. حالا لويي در کوپوري بود و از روز اول تعطيلي همهي وقتش را در کارگاه پدر گذراند.
او شکل حروف را با تکههاي چرم چيد و آنها را پيش هم گذاشت. اين روش والنتين هوي بود. سپس چند ميخ برداشت و آنها را در کنار هم روي تختهاي نصب کرد. بعد آرامآرام ميخها را کند و به طرزي ديگر رديف کرد و اين کار را بارها تکرار کرد.
اواخر تابستان بود که لويي بريل پس از آنکه هزاران بار ميخها را روي صفحه رديف کرد و بههم زد، روشي را يافت که با تعداد کمي نقطه تمام حروف و اعداد را نشان ميداد.
لويي از شادي در پوست نميگنجيد. بيآنکه در ذهن مجسم کند که اين روش او موفقيتي جهاني در پي دارد، خوشحال بود که وسيلهي آموزشي مناسبي براي همنوعان محرومش فراهم آورده است.
هرچند روش او در ابتدا با مخالفتهاي بسياري از سوي آموزشگاه روبهرو شد، اما در نهايت با تلاشهاي خستگيناپذيرش و حمايت دوستان و استقبال شاگردانش، پذيرفته شد.
* * *
در سال 1851 بيماري به سراغ بريل آمد. او چهلوسه سال بيشتر نداشت اما احساس ميکرد که مرگ به سراغش آمده است. بريل با ايمان کاملي که داشت خود را به دست حادثه سپرد و جان به جانآفرين تسليم کرد.
او را در آرامگاه بزرگان علم و دانش در «پانتئون» به خاک سپردند و تنها دستهايش را در جعبهي مهرومومشده در زادگاهش باقي گذاشتند.
نام او در اعماق قلب نابينايان به شکرانهي اين که از دولت او قادرند چون ديگران زندگي کنند زنده است. يادش گرامي باد!
- پيروزي بر شب
نويسنده: ژ. کريستان
مترجم: سيروس طاهباز
ناشر: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان
قيمت: 4300 تومان
نظر شما