هرروزنهاي نويد پنجره است و هرقطرهاي خبر از پايان خشکسالي ميدهد. اين حال عجيب، آدم را آسيبپذير ميکند؛ چون ممکن است اين نشانههاي کوچک، اولين قدمهاي سقوط باشند که در نااميدي مشتاقانه برداشته ميشوند. اينجا درست جايي است که ماجراي جنگ آخرالزمان شروع ميشود.
دولت برزيل عوض شده است، اما مردم فقير هرروز فقيرتر ميشوند و خبري از تغيير نيست. در اين شرايط مردي که همه او را مرشد صدا ميکنند، خبر از پايان دنيا ميدهد و همه را فراميخواند تا عليه اين ظلم برخيزند. عدهي زيادي دور او جمع ميشوند و شورش بزرگي شکل ميگيرد.
در نهايت اين گروه شورشي، ملک يکي از ثروتمندان را تصاحب ميکنند، اما در محاصرهي نيروهاي ضد شورش قرار ميگيرند. دو دنياي متفاوت به موازات هم شکل ميگيرند و از هرکدام روايتهاي متفاوتي از اين اتفاق نقل ميشود، روايتهايي که گاهي عجيب و باور نکردني به نظر ميرسند.
- نويسندهي سياستمدار
ماريو بارگاس يوسا در سال 1936 ميلادي در «پرو» به دنيا آمد. هنوز مدت کوتاهي از تولدش نگذشته بود که پدرش، او و مادرش را ترک کرد. پدربزرگ مادري ماريو، از مردان صاحب نام منطقه بود و سرپرستي دختر و نوهاش را به عهده گرفت. بهخاطر سمتهاي سياسياي که پدربزرگ داشت، خانوادهي ماريو مدتي در بوليوي زندگي کردند. تا اينکه دوباره پدربزرگ مقام رسمي ديگري در پرو کسب کرد و به کشور بازگشتند.
زماني که ماريو در 10 سالگي براي ادامهي تحصيل به ليما فرستاده شد، متوجه شد پدرش برخلاف آنچه که خانوادهي مادرياش به او گفته بودند، نمرده و منتظر اوست. برخلاف ميلش، پدر و مادرش تصميم گرفتند دوباره زندگي مشترکشان را از سر بگيرند و اين آغاز دورهي جديدي در زندگي او بود.
پدر مردي خشن، متعصب و سختگير بود که هيچچيز او را راضي نميکرد. اين شد که در 14 سالگي ماريو را به مدرسهاي نظامي فرستاد تا به اين ترتيب آيندهي شغلي او را تضمين کند.
ماريو براي فرار از فضاي خشن دانشکدهي نظام به روزنامهنگاري روي آورد و مشغول کارآموزي در يکي از روزنامههاي محلي ليما شد، اما باز هم طاقت نياورد و مدرسهي نظامي را رها کرد و به زادگاهش پيريا برگشت تا ضمن تمامکردن دبيرستان، جديتر به روزنامهنگاري و علاقهي جديدش، نمايشنامهنويسي و بازيگري بپردازد.
يوسا براي تحصيل در رشتهي حقوق و ادبيات در دانشگاه سن مارکو دوباره به ليما برگشت و علاوه بر همکاري جدي با روزنامهها، اولين مجموعه داستانش را هم منتشر کرد. اولين رمان او با نام عصر قهرمان در سال 1963 ميلادي منتشر شد که موفقيت بسياري را براي او به همراه داشت و شروع شهرت او بهعنوان نويسنده بود.
يوسا که در همهي اين سالها بهعنوان روزنامهنگار، فعاليت سياسي نيز ميکرد، در سال 1990 ميلادي تصميم گرفت نامزد انتخابات رياست جمهوري پرو شود. هر چند او در دور اول برندهي انتخابات شد اما در دور دوم با اختلاف بسيار به آلبرتو فوجيموري باخت و بعد از آن، به گفتهي خودش، با عالم سياست خداحافظي کرد تا همهي توان و انرژياش را صرف ادبيات کند.
يوسا تاکنون جوايز بسياري دريافت کرده که جايزهي سروانتس و نوبل ادبيات در سال 2010 ميلادي، از مشهورترين آنها هستند. او در کنار مارکز، فوئنتس و بورخس، از غولهاي ادبيات آمريکاي لاتين بهشمار ميآيد. «عصر قهرمان»، «گفتوگو در کاتدرال» و «سور بز» از ديگر رمانهاي مشهور يوسا هستند.
- در جستوجوي آزادي
جنگ آخرالزمان هرچند رماني تاريخي است، اما اثري تاريخي نيست؛ يعني اينکه يوسا در اين کتاب دربارهي برزيل و جنگ کاندوس در قرن نوزدهم، که يک واقعيت تاريخي است، مينويسد؛ اما اين تخيل اوست که به ماجرا شاخ و برگ ميدهد و به خلق شخصيتها ميپردازد.
يوسا مورخ نيست، بلکه محققي با حوصله است كه تخيلي قدرتمند دارد و خوب ميداند يکي از مهمترين ابزارهاي نويسنده، تاريخ است. حوادث تاريخي ميتوانند سرنخهاي هيجانانگيزي باشند که در ذهن نويسنده به کلاف پرپيچ و خم داستاني تبديل ميشوند. يوسا خودش گفته که جنگ آخرالزمان محبوبترين کتابش است و سختترين چالش او در نويسندگي نيز به حساب
ميآيد.
مضمون بيشتر آثار يوسا، جدال بر سر قدرت و مسئلهي خشونت است. او که تخيل يک نويسنده، قلم يک منتقد و بينش يک سياستمدار را دارد، با ترکيب اين ويژگيها به نقد نظام قدرت و شيوهي تأثير و عملکرد آن در جامعه ميپردازد. در يک نگاه کلي، سرنوشت آمريکاي لاتين و آنچه که بر مردم اين كشورها ميگذرد، دغدغهي اصلي و هميشگي يوسا است.
- نويسندهاي با مشت آهنين
هرچه قدرت نويسندگي و تأثيرگذاري نويسندهاي بيشتر باشد، واکنشهايي هم که آثارش در بين مخاطبان مختلف برميانگيزند، متفاوتتر و عجيب تر خواهند بود.
مثلاً زماني که کتاب عصر قهرمان منتشر شد كه برگرفته از خاطرات واقعي يوسا در دوران نوجوانياش در يک مدرسهي نظامي است، نظاميان در اعتراض و مخالفت با مطالب آن، تعداد زيادي از اين کتاب را در مراسم صبحگاه به آتش کشيدند!
يا زماني که يوسا براي انتخابات رياست جمهوري نامزد شد، مخالفانش بخشهاي خاصي از کتابهايش را، جدا از متن اصلي، در راديو ميخواندند تا مردم را عليه او تحريک کنند.
در کنار زندگي پر سر و صداي نويسنده، جالب است بدانيد رابطهي دوستانهي او با «گابريل گارسيا مارکز» هم مدتها مرکز توجه علاقهمندان به اين دو غول بزرگ ادبيات لاتين بود.
مارکز و يوسا سالها دوست بودند و حتي گفته شده معتبرترين نقد و تحليلي که بر آثار مارکز نوشته شده، به قلم يوسا است، اما در سال 1971 ميلادي بر سر موضوعي که تا امروز علت آن کاملاً مشخص نيست، با هم اختلاف پيدا كردند و يوسا مشت محکمي به صورت مارکز زد.
او با اين مُشت، مهر سياهي بر پايان اين دوستي و همکاري طولاني کوبيد! هرچند بعد از مرگ مارکز، يوسا در بيانيهاي بهخاطر اين فقدان بزرگ اظهار تأسف کرد اما مگر ميشود بعد از آن ماجرا وقتي حرف از اين دو نويسنده ميشود، قيافهي مارکز را بدون حلقهاي سياه به دور چشمش تصور کرد؟!
نظر شما