چشمهايم را قد وزغ باز کردهام، به اضافهي يک لبخند مليح. خودکارم را محکم توي دستم گرفتهام و کمرم را صافِ صاف نگه داشتهام. من کاملاً سرحالم!
احساس ميکنم الآن است که مردمک چشمم بيفتد وسط مسئلههاي پيچيدهي دفترم. پلک ميزنم. سر حالم! پلک ميزنم. من کاملاً سرحالم!
چشمهايم ميسوزند و التماس ميکنند. پلک ميزنم. پلک ميزنم. آنقدر که گمانم کمکم دارم پرواز ميکنم. طبق قوانين فيزيک، موجودي در حد و اندازهي من نميتواند با پلکهايش پرواز کند. ولي خب، ميبينيد که دارد اتفاق ميافتد! فکر کن وسط کلاس فيزيک همهي قوانين فيزيک را زير سؤال ببري!
دارم ميرسم به سقف. بيشتر پلک ميزنم، بالاتر و بالاتر. خانم ماتش برده است. حالا وزغهاي زيادي دارند نگاهم ميکنند. پلک ميزنم. کمکم دارم دنبال راه فراري ميگردم که صدايي ميشنوم: «يکي ايشون رو بيدار کنه!»
سرم را از روي ميز بر ميدارم و ميگويم: «من... من که بيدارم!»
سارا درهمي
16ساله از يزد
تصويرسازي: سپيده طاهرخاني از تهران
نظر شما