باز هم البته، دعواي هميشگي خانهي ما نه در مورد عمهنازنين بوده و نه عروسي؛ بلکه در مورد مامان و بابا بوده است. آن هم نه بهخاطر پول، شغل بابا يا آمد و رفت و کثيفي خانه و غذاي سوخته و نپخته، بلکه در مورد خجالتيبودن بيش از اندازهي مامان نسترن!
هفتهاي نبوده و نيست که ما بهخاطر اين اخلاق مامان، مشکلي پيدا نکرده باشيم. حالا اينكه مردن عمهنازنين و خجالتيبودن مامان بههم چه ربطي دارد، از اينجا شروع ميشود که دخترعمه بعد از فوت مامان خدا بيامرزش، يعني عمهنازنين، همهي رخت و پَخت عمه را جمع کرد كه بدهد به نيازمند و مستحق. به مامان نسترن من گفت:
«زندايي، شما شايد کسي رو بشناسي، اينها رو ببر.»
و خودش دوباره زد زير گريه. مامان به من گفت بقچهي لباسها را ببرم و بگذارم پشت صندوقعقب ماشين. مامان براي خانوادهاش که بيشتر شامل من و گلاب ميشود، خجالتي نيست. بقچهي لباسها را برداشتم. طوري كه انگار عمهنازنين خدا بيامرز را بهزور بغل کرده بودم. با بدبختي خودم را به پارکينگ رساندم و خدا را شکر تا اينجا به خوبي تمام شد.
فردا بعد از ظهرش که مامان بقچهي لباسها را باز کرده بود تا تقسيم ارث و ميراث عمهنازنين را انجام دهد، خانموکيلي آمد، همان همسايهمان که با ما توي يک طبقه هستند، آن هم وقتي كه لباسها كف زمين پهن بود. وقت خوشوبشكردن، چشمش به بازار شام روي زمين کنار ناهارخوري افتاد. پرسيد: «نسترنجون، چي شده؟ فروشيه؟»
مامان انگار دستش را موقع دزدي گرفته باشند، گفت: «نه نه، چه فروشي؟»
- لادن براي خانموکيلي چاي بيار!
نميدانم گفتن اينکه اين لباسها براي يک مرده است و فعلاً صاحب ندارد، چهقدر براي مامان نسترن سخت بود.
- از کجا آورديشون؟
مامان نسترن نشسته بود روي يکي از صندليهاي ميز ناهارخوري.
- از جايي نياوردم.
ميترسيد بگويد براي مرده است، شايد چون عمه مرده بود.
خانموکيلي يکي از روسريهاي عمه را برداشت. روسري قرمز پر از گلهاي زرد و آبي. انداخت روي سرش.
- نسترن چه خوشگله! اگه مال خودته، راضي باش. اين مال من.
به مامان اشاره کردم: «بهش بگو!»
ابروهايش را بالا انداخت. خانموکيلي رولباسي کاموايي و صورتيرنگ عمه را هم پوشيد. همان که پر از منجوقهاي رنگي و گلدوزي شده است.
- خيلي به هم ميآد! برش دارم؟ راستي بهخاطر اون روميزي هم ممنون. چرا يه گوشهاش زرد بود؟
مامان خنديد!
- ديگه به بزرگي خودتون ببخشيد!
با شنيدن اسم روميزي، بهجانم آتش افتاد. روميزي اتاق من را که باد انداخته بود توي بهارخوابشان، برداشته بود براي خودش. چهقدر اين زن پررو بود! بايد حتماً ميرفت براي مشاوره.
مامان گفت: «مبارک باشه خانموکيلي، براي صاحبش دعا کن.»
قسمت براي صاحبش دعا کن را خيلي يواش گفت. چون فقط من که کنارش مانده بودم، شنيدم. خانموکيلي چاياش را خورد. دوتا تخممرغ گرفت و رفت. وقتي رفت، گفتم :
«مامان چرا بهش نگفتي مال يه مرده است؟ اصلاً چرا بهش رو ميدي؟ هر چي دلش ميخواد از خونهي ما ميزنه زير بغلش و راه ميافته ميره!»
- چه فرقي داره؟ قراره يه نفر ازش استفاده کنه. ميتونه خانموکيلي باشه يا عصمت خانم، همسايهي عزيز.
حرف مامان بيربط نبود. تازه خانموکيلي از کجا ميفهميد لباس جديدش از کجا آمده است.
- مامانجان من، حرف استفاده از لباسها نيس... خيلي پررو و فضول...
مامان ساکت بود. به موبايلش نگاه ميکرد. شايد داشت فکر ميکرد، نميدانم.
آن روز باران ميآمد، آن روز که عمهپري خانهي ما بود، آن روز که باز هم خانموکيلي آمده بود خانهي ما، خانهي ما و خانهي خودشان نداشتيم انگار.
عمهپري از ديدن خانموکيلي دچار هيجانات شديدي شد و زد زير گريه. خانموکيلي يک سيب قرمز تپل و مپل برداشته بود و پوست ميکند و زيرچشمي به عمهپري نگاه ميکرد.
- ببخشيد! فکر کنم از وقتي شما من رو ديدي، گريه ميکني، درسته؟!
اين را خانموکيلي از عمهپري پرسيد.
من و مامان و گلاب، بي رنگ و رو شده بوديم. چون دقيقاً علت گريهي عمهپري را ميدانستيم.
عمهپري اشکهايش را با گوشهي روسرياش پاک کرد!
- شما من رو ياد خواهر خدا بيامرزم مياندازيد.
خانموکيلي در حالي كه کارد توي يک دست و سيب پوستکندهي در انتظار جويدهشدن در دست ديگرش داشت، به ما و عمهپري نگاه کرد:
- جدي؟ کدوم خواهرتون؟
مامان پيشدستي کرد: «خانموکيلي سيبتون رو بخوريد، پري خانم دل نازکه.»
اما خانموکيلي کوتاه نيامد.
- نه پريخانم، بفرماييد شبيه کي هستم!
عمهپري بينياش را حسابي بالا کشيد: «نازنينجون، خواهربزرگم، اون که شب عروسي پسرش...»
خانموکيلي نگاهي به تکتک ما انداخت و بعد بشقاب را کنار گذاشت.
- قيافهي من شبيه اون خدا بيامرزه؟! هيکلم؟! صورتم؟! کجام؟!
عمهپري هي سر و ابروهايش را به نشانهي رد حرفها، بالا ميپراند.
رفتم توي اتاقم و به عمهپري پيام دادم: «عمه تو رو خدا بس کن! الآن ميفهمه.»
عمه ساکت شد. خانموکيلي سيبش را ميخورد و هي عمه را نگاه ميکرد ولي عمهپري نگاهش نميکرد. وقتي خانموکيلي رفت، مامان از عمهپري حسابي عذرخواهي کرد. عمه خودش هم از اين رفتار و حرکتش پشيمان بود. مامان نسترن هي سرخ و سفيد ميشد، ولي چه فايده؟ البته بهقول خودش لباس به هرکسي ممکن بود برسد، ولي آيا به خانموکيلي؟!
گاهي وقتها واقعاً بعضي از ضربالمثلها حرف دل آدم را ميزنند. مثلاً از کوه کاه ساخته ميشود يا از کاه، کوه! حالا قرار بود شام دعواي مامان و بابا سر همين دو تا تکه لباس عمهنازنين پخته شود.
ماجرا برميگردد به وقتي كه من گوشي جديد خريده بودم، همسايهي خوب ما که نه، عضو ثابت خانهمان که گاهي سري هم به خانهي خودش ميزد، يعني خانموکيلي، خانهمان بود. اينبار طفلي برايمان خورش آلواسفناج آورده بود. داشت با مامان در مورد جاافتادن خورش صحبت ميکرد كه من مرتكب يکي از بزرگترين اشتباههاي عمرم شدم.
- خانموکيلي، بياييد عروس عمهنازنينم رو ببينيد. فيلم عروسياش.
خانموکيلي کاسهي خورش را گذاشت روي اُپِن. مامان توي آشپزخانه برنج دم ميكرد و با خانموکيلي حرف ميزد که خانموکيلي بلند شد و آمد کنار من!
کيارش و مونا از در تالار آمدند داخل. فيلمبردارها هم بودند. من هم داشتم فيلم ميگرفتم. کسي که نبايد ميآمد، آمد.
عمهنازنين خدا بيامرز آمد. روي سر عروس و داماد نقل پاشيد. عروس را بوسيد. برگشت رو به دوربين، پولي را چرخاند و گذاشت توي جيب خانم فيلمبردار. بعد اسپند برداشت. البته اينها زياد هم مهم نبود. مهم آن روسري بود که سرش كرده بود. هماني که خانموکيلي برداشته بود. روسري قرمز با گلهاي زرد و آبي.
خانموکيلي خيلي يواش نشست روي مبل. متوجه شدم که گند بزرگي بالا آوردهام. مامان متوجه تغيير حال خانموکيلي شد.
به من نگاه کرد و سرش را به نشانهي سؤال تکان داد! من هم سرم را تکان دادم. يعني «نميدونم.»
خانموکيلي بلبلزباني نميکرد. فقط گفت: «نسترنجون، من که با تو راحتم، چرا نگفتي اون لباسها براي خواهرشوهر مردهات بوده؟!»
دوزاري مامان افتاد.
سرخ و سفيد شد! من صداي قلبش را نميشنيدم، ولي ميدانستم دارد از جا کنده ميشود.
- بهخدا شرمنده خانموکيلي. شما با يه علاقهاي برشون داشتي كه...
- نسترنجان، من که لباسنديده نيستم. فکر کردم مال خودته يا نميخواهيشون... کاش بهمن گفته بودي!
مامان براي من سرش را تاب داد. انگار جرمي مرتكب شده بودم. گفتم براي همه خجالتي است جز من و گلاب. بعضيوقتها هم براي بابا.
خانموکيلي کاسهي خالي خورش را برداشت و رفت بيرون. مامان داشت آمادهي بحث با من ميشد که خانموکيلي آمد. معلوم بود ناراحت است. چون اصلاً به قيافهي ما نگاه نميکرد.
- شرمنده، چندبار روسري رو پوشيدم. يکي از گلهاي بلوز هم کنده شد...
بابا کنار در ورودي بود و حرفهاي خانموکيلي را ميشنيد. اين شد که آن شب باز هم سر خجالتکشيدن مامان و حرفنزدن بهموقعاش، حسابي سروصدا به پا شد.
تصويرگري: شادي هاشمي
نظر شما