بعضيها را اصلاً دوست نداشتم، مثلاً کاپشني داشتم که سال گذشته حتي يکبار هم نپوشيده بودم و همينطور يک بلوز بافتني که سالهاست اول زمستان آنها رابيرون ميآورم و ابتداي بهار کنارش ميگذارم.
تعدادي از لباسها هم قابل استفاده بودند که البته تا دلتان بخواهد چروکيده و از ريخت افتاده بودند. چند تا دستکش و کلاه و شالگردن و جوراب زمستاني هم بود که معمولاً آنها را بيرون نميآورم، چون مثلاً من فقط به يک نوع دستکش عادت دارم.
در نهايت لباسهاي قابلاستفاده تا دلتان بخواهد کم بود و کلي لباس بياستفاده ماند و من همه را در بستهبندي كردم تا دوباره آنها را به کمد برگردانم.
از مادرم کمک خواستم تا لباسها را به کمد برگردانيم، اما مادرم آن روز به من ياد داد که بايد لباسها را هم مديريت کنم. او گفت كه زندگي از همين مديريتهاي کوچک و بزرگ تشکيل شده است.
مادرم لباسهاي غيرقابل استفاده را آورد و از بين آنها چند لباس قابل استفاده و خوب پيدا کرد! که کهنه نبودند و فقط با يک شستوشو و اتو ميشد آنها را پوشيد. بعضي از آنها براي خودم هم دوستداشتني شد و بعضيها را مادر در يک کيسهي جداگانه گذاشت.
سپس لباسهايي را که واقعاً کهنه و يا غيرقابل استفاده بودند در کيسهي ديگري گذاشت.
از بين لباسهايي که اصلاً نميپوشيدم هم چندتايي را انتخاب کرد که با يک هماهنگي رنگي و پوششي، ميشد آنها را پوشيد و بقيه را داخل کيسهي اول گذاشت و گفت: «کيسهي اول را به نيازمندان اهدا ميکنيم. آنچه در کيسهي دوم است که اصلاً قابل استفاده نيست، ميگذارم براي پاککردن بعضي از سطوح و...»
و بقيهي لباسها را کنار هم چيد. اينطوري تعداد لباسهاي قابل استفادهي من بيشتر شد. فقط به يک هماهنگي بين رنگها و اندازهها نياز بود که آن را هم با مشورت همديگر حل كرديم.
در نهايت از اين خوشحالم که بخشي از لباسهايم ميتواند نوجواناني همسن و البته همسايز خودم را گرم کند. اين از همه برايم دلنشينتر بود.
نظر شما