يا مثلاً نگين، خواهر کوچکم، حتماً بايد موهايش را شبيه دختري ببافد که شامپوي گل کاسني تبليغ ميکند.
حالا برويم سر مأموريت. مأموريت هم به خودي خود و به قول آقاي روستايي، معلم فلسفهمان، فينفسه بد نيست. اگر مأموريت نبود بعضي قطارها، اتوبوسها و هواپيماييها بيکار که نه، ولي کمکارتر ميشدند. بالأخره انسانهاي زيادي هستند توي دنيا كه بايد به مأموريت بروند. حالا از اين سر شهر به آن سر يا از اين استان به آن استان و گاهي هم از اين کشور به آن کشور.
دلم ميخواهد شغلم مأمور باشد. يعني اسمم کلاً مأمور باشد. هي در حال سفر و سياحت. اگر اين مأموريتها نباشد، چوب لاي چرخ خيلي از ادارات، کارخانهها و شرکتها ميرود و حرکت نميکنند و خر بيار و باقالي بار کن. پس ما همه مديون مأموران و مأموريتها هستيم.
نکتهي ديگر سفر است. سفر هم چيز خوبي است. نميدانم چه کسي اولينبار بقچه برداشت و تکه ناني و کوزه آبي و سوار بر اسبي يا خري، تا دور دنيا را بگردد و سفر کند.
پس نه تلويزيون، نه مأموريت و نه سفر هيچکدام به تنهايي بد نيستند. انسانها هم بد نيستند. هر چند مثل دانههاي نخود و لوبيا بعضي از آنها را بايد از سيني زندگي بيرون آورد و بعضيها را هم مثل اسپري خوشبوکنندهي هوا، هي دم دست داشت و به همه معرفي کرد.
کش ندهم. ماجرا به زماني برميگردد که ما آشرشته خورديم. آن هم چه آشي! کشک با سير و نعنا داغ و چه بويي. اگر فکر کنيد مامان آش درست کرده بود، اشتباه ميکنيد؛ چون آشهاي مامان طوري است که ارتش سبزي يک گوشهي بشقاب جمع ميشود و ارتش آب و نخود طرف ديگر. پنج دانه رشته هم بيطرف در کناري مانده و نظاره ميکنند.
خلاصه آش رشته را پرستو خانم، زن آقاي داوودي، برايمان آورد. آش پشتپاي آقاي داوودي بود که رفته بود مأموريت.
البته از بس پرستو خانم گريه کرد که داوودي از هواپيما ميترسد و اگر هواپيما سقوط کند يا مجبور به فرود اضطراري شود و چتر نجاتي نباشد و روي کوهها يا توي اقيانوس بيفتد، چه خاکي بايد روي سرش بريزد، آش کوفتمان شد و هر لحظه فکر ميکرديم توي مراسم ختم طفلي آقاي داوودي هستيم.
مامان برايش چايي و نبات آورد و گفت: «مگه اين اولينباره که آقاي داوودي مأموريت رفته؟ پرستوجان آروم باش.»
پرستوخانم چنان نبات را در چايياش حل کرد که نزديک بود اثري از دستهي پلاستيکي نبات هم يافت نشود. بعد ليوان را سر کشيد: «والا چهکار کنم زهرهجون؟ بعد از خدا، داوودي رو دارم.»
چنان اسم آقاي داوودي را تلفظ ميکرد که اگر نديده بودمش فکر ميکردم با قويترين مرد جهان عروسي کرده است که البته با ترس ايشان از هواپيما جور درنميآمد. خلاصه و جان کلام ظرف آش را پر از رشته پلويي کرديم و پس داديم. چون پرستو خانم گفت كه آقاي داوودي عاشق رشتهپلو است.
نميدانم چندمين روز ميشد که طفلک مرد زحمتکش همسايهي ما به مأموريت راه دور رفته بود که برق در تلويزيون خانهي ما جريان يافت و صفحه روشن و پر از رنگ و رو شد. تلويزيون در مورد خطرات دريا و شنا برنامه داشت. مجري با چند نجاتغريق صحبت کرد، بعد هم با مسافراني که کنار دريا بودند.
ساحل پر از رنگهاي زرد و نارنجي و قرمز چادرهاي مسافران بود. دو پسربچه با شنها مجسمه ميساختند. چند تا آقا کنار ساحل دراز کشيده بودند و خانمها گوشماهي جمع ميکردند. مجري پيش آقايي رفت که داشت وسايل ماهيکباب آماده ميکرد.
مجري از آب و هوا پرسيد. مرد اين پا و آن پا کرد و گفت: «خيلي گرمه، ولي ميچسبه.» مجري پرسيد: «با خانواده اومديد؟» مرد که از سؤال خيلي خوشش آمده بود و انگار منتظر پرسشي اين چنين بود، سرش را چنان به عقب پرتاب کرد که خوششانس بود سرش دوباره به جاي اول برگشت: «نه، با دوستان اومديم. گاهي لازمه.»
دوربين حوالي ساحل چرخي زد و ما آن مرد را ديديم، آقاي داوودي را. با تلفنهمراهش حرف ميزد. اصلاً نميدانست اين طرف چه خبر است. مردي که ماهيها را به سيخ ميکشيد، داد زد: «آقاي حسني، بختي و داوودي. ببينم کجان! آهان. اون دوتا رفتن نون بخرن.»
- آقاي داوودي! نگاه کن. دوربين رو ميگم. جناب مجري با شمان.
تا آقاي داوودي اسمش را شنيد، به طرف صدا برگشت و همهچيز دستگيرش شد و چنان با شتاب صورتش را از دوربين مخفي کرد که انگار يک سرباز فراري آلماني يا خودِ خودِ هيتلر است که از نيروهاي متفقين فرار ميکند. چه فايده؟ برنامه پخش مستقيم بود. چيزي اتفاق افتاده بود که نبايد رخ ميداد. من به مامان نگاه کردم و او هم به من.
- آقاي داوودي بود؟
شک نداشتم آقاي داوودي، همسايهي طبقهي پايين و شوهر پرستو خانم بود. سبيلهاي آقاي داوودي شبيه سبيلهاي نيچه بود و چه نشاني از اينها بالاتر.
نگين خواب بود. پرستو خانم آمد. گفت که آقاي داوودي تلفن زده و خدا را شکر کار و مأموريت خوب پيش رفته و به اهدافشان رسيدهاند. ما هم به سلامتي اين خبر مسرتبخش نشستيم و با طفلك پرستوخانم كيك و چايي خورديم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصويرگري: شادي هاشمي
نظر شما