پنج نفر لرزانلرزان، رفتند پاي تخته.
- ببخشيد، اگه ما رو هم ببريد پاي تخته بهجايي برنميخوره. يكدفعه شد فاميل من رو صدا کنيد؟
اين حرف مثل استخوان توي گلويم مانده بود. با هزار اميد و آرزو شبها به فلامينگوهاي بدريخت روي جلد كتاب نگاه مي کردم که بالايش درشت نوشته بود: علوم تجربي/ پايهي هفتم.
- کسي از شما هست که به هر دليلي نخواد ازش بپرسم؟
دست دو نفر بالا رفت؛ ساناز و عارفه.
- من ديشب... حالم بد بود... نتونستم بخونم.
- من اس... استرس گرفتم!
عارفه انگشتهايش را لابهلاي هم گذاشته بود و صداي تيکتيک شکستنشان تا آخر کلاس ميرسيد. برق اميد و شادي جلوي چشمهاي من و زينب و مهديه را گرفت. دستهايمان را به هم گره کرديم و آرامآرام زير لب از ساناز و عارفه خواهش ميکرديم.
ساناز توي کلاس چشم گرداند و نگاهش به آخر کلاس رسيد. البته چون ميز دوم مينشينم، زياد حواسم نبود آخر کلاس چه كسي دستش را بالا برده. آهسته گفت: «زينبسادات».
حسوديام شد. با ساناز خيلي دوست بودم. چرا اسم مرا نگفت؟ ميخواستم خفهاش کنم. اما عارفه هنوز حق انتخاب داشت. عارفه هم چشم گرداند و چشم گرداند و گفت: «مائده».
جلوي جيغزدنم را گرفتم و رفتم پاي تخته. با اينکه نه معلم سختگير بود، نه سؤالها سخت، از خوشحالي پاهايم ميلرزيد. با استرس کنار ياسمين و زينب ايستادم و زينگگگ...
سه ماه اميد و آرزويم دود شد و به آسمان رفت...
مائده ابويساني، 12ساله
از روستاي ابويسان (استان خراسان رضوي)
تصويرگري: سپيده طاهرخاني
خبرنگار جوان از تهران
نظر شما