بالأخره کتاب روي ميز تحرير سکوت را شکست: «چهقدر هوا گرمه. چرا هيچکس فکر نميکنه ما کتابها هم گرممون ميشه؟»
کتاب روي طاقچه با فخر گفت: «آخي، جدي؟ من که تمام روز صفحههايم ورق ميخورند، براي همين گرما رو حس نميكنم!»
يکي از مجلهها که روي زمين ولو شده بودند، گفت: «پوووف، اين يکي رو. هيچکس نميدونه چهقدر لذتبخشه يه نفر ساعتها با علاقه به تصويرهاي رنگيات نگاه کنه و از مطالبت لذت ببره.»
هري پاتر و شاهزادهي دورگه، خنديد و گفت: «هيچکدومتون نميدونيد كتاب يه نويسندهي معروف بودن يعني چي.»
آنطرف هم يکي از کتابهاي درسي كه روش خاک نشسته بود و عکس روي جلدش پيدا نبود، گفت: «کتاب از اون اولها براي يادگيري و آموزش بود، بعد آدمها مسخرهبازي درآوردن و شما کتابهاي داستان اِاِاِاِاِاههههههههههههو...» که خاکهاي روي جلدش رفت تو حلقش و نتوانست حرفش را کامل کند.
دوچرخه که تا آنموقع ساکت بود، گفت: «اما هيچکدومتون نميدونيد که چه حس خوبيه که يه نوجوون هر پنجشنبه منتظرتون باشه.»
کتاب آموزش انگليسي هم با عصبانيت چيزهايي گفت که هيچکس نفهميد تا اينکه ديکشنري بغلدستياش گفت: «اي بابا، داره ميگه اينقدر که حرف زدين، سرش رفت و تا حالا کتابهاي به اين پرحرفي نديده. خب راست ميگه ديگه. از خودتون...»
اما ديگر وقت حرفها و غرغرهاي ديکشنري نشد، چون دختر به اتاق برگشته بود و ميخواست به كارهاي روزمرهاش برسد.
تانيا آگاهي، 14ساله
خبرنگار افتخاري از نجفآباد
عكس: رقيه آفنداك، 15ساله از آستانهي اشرفيه
نظر شما