شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷ - ۱۷:۴۱
۰ نفر

داستان > فریبا خانی: پدرم چیزهای مهمی در زندگی‌ جا گذاشته است.

دوچرخه شماره ۹۲۹

اصلاً او می‌تواند در فضای مجازی، چالشی مهم راه بیندازد با هشتگ #تا_به_حال_چه_چیز_مهمی_جا_گذاشتی؟ یا این‌طوری #چی_جا_گذاشتی؟ و قهرمان اول و آخرش هم خودش باشد.

آن‌وقت اگر من چيزي جا بگذارم، نگو، نگو...! مثلاً حتي اگر  دستمال‌كاغذي‌ام را كه بي‌ادبي نباشد، رويم به ديوار، دوبار مخاط بيني‌ام را در آن خالي كرده‌ام، گم كنم يا جا بگذارم، به من تشر مي‌زند و مي‌گويد: «بچه، همه‌چيز را جا مي‌گذاري! بچه، حواست كجاست؟ نمي‌فهمي اين‌‌ها با عرق جبين به دست مي‌آيد؟ مي‌داني دلار چند است؟ تو اين اوضاع و احوال، آدم دستمال دماغي‌اش را جا مي‌گذارد؟!»

- كدام اوضاع و احوال پدر من، عزيز من؟

جوابم را نمي‌دهد. به من چشم‌غُره مي‌رود. عصباني مي‌شود و مي‌گويد كه يك روز از دست من انفاركتوس مي‌كند. اما من مثل او نيستم كه به رويش بياورم كه خودش خيلي چيزهاي مهمي در زندگي‌اش جا گذاشته‌ است!

فقط يكي از آن‌ها را براي شما تعريف مي‌كنم.

ماجرا از اين قرار بود كه چند سال پيش پدرم بي‌‌خيال در جاده‌ي اصفهان با سرعت نور مي‌راند. جاده حتماً خلوت بود يا دوست داشت زودتر به مقصد برسد، نمي‌دانم. فقط مي‌راند. طوري با پرايد‌مان مي‌راند انگار در مسابقات فرمول يك شركت كرده است. 

هوا خيلي خوب بود. كوه‌ها خيس از نم باران و دشت‌هاي زيبا در كنار جاده، منظره‌ي چشم‌نوازي شكل داده بودند. هواي گرفته‌ي فروردين بي‌نظير بود. گاهي رعد و برقي هم مي‌زد و نم باراني هم.

در حين رانندگي يك‌هو تلفن‌همراه پدرم زنگ خورده و صداي ناآَشناي گرفته‌اي با خون‌سردي به پدرم گفته بود: «سلام آقا، خسته نباشيد!»

پدرم گفته بود: «شما؟»

شيشه‌ي ماشين باز بود و باد مي‌پيچيد و صدا به صدا نمي‌رسيد.

صداي ناآَشنا اين‌بار بلندتر گفت: «شما چيز مهمي جا نگذاشته‌ايد؟»

يك‌ساعت قبل‌تر، در كنار جاده نزديك يك مزرعه‌ي پياز، استراحت كرده و چاي و ناهار خورده بوديم.

پدرم گفته بود: «شما؟!»

صدا گفته بود: «من هم راننده‌اي‌ هستم، مثل شما... از شما يك سؤال دارم، به دور و برت نگاهي بينداز، ببين چيزي جا نگذاشته‌اي؟»

پدرم گفته بود: «طيبه، چيزي جا گذاشته‌ايم؟»

 مادرم كه داشت براي خواهرم ميوه پوست مي‌گرفت، خيلي خون‌سرد گفته بود: «فلاسك، فلاسك را آوردي؟»

پدرم گفت: «بله، خودم گذاشتمش توي صندوق.»

مادرم همان‌طور كه يك پَر پرتقال مي‌كَند و مي‌گذاشت توي دهان خواهرم، گفته بود: «زيرانداز؟ زيرانداز را برداشتيم؟»

- بله!

-قابلمه چي؟

- قابلمه كه زير پاي خودت است خانم‌جان، حواست كجاست؟

برادر كوچكم روي صندلي عقب ماشين به خواب عميقي فرو رفته بود.

پدرم با اعتماد به نفس گفته بود:

آقا اشتباه گرفتي. ما همه‌چيز را آورده‌ايم، مال ما نيست...

صدا خيلي خون‌سرد گفته بود: «پسرتان را جا گذاشته‌ايد آقاجان! پسرتان را....»

مادرم گفته بود: «چه مي‌گويد اين بابا؟!»

پدرم كشيده بود به شانه‌ي خاكي جاده. مثل اين فيلم‌هاي اكشن گرد و خاك به راه انداخته بود. زده بود روي ترمز و فرياد دراكولايي وحشتناك بلندي كشيده بود. با فرياد پدر، برادرم نيم‌متر پريده و بغض‌كرده بود. دماغش هم قرمز شده بود، چون وقتي بغض مي‌كند قبل از جاري‌شدن اشك‌هايش دماغش قرمز مي‌شود.

- نننننننهههههه... نه، زن، آريان كو؟!

مادرم كه انگار برق سه‌فاز گرفته باشدش، جيغ كشيده و گفته بود: «اي واي بچه‌ام! واي آريانم كو؟»

بله، معما تازه مطرح شده بود؛‌ آريانم كو؟!

اين جمله‌ي كليدي و مهمي بودكه بعد از يك ساعت ذهن پدر و مادر اين‌جانب را به خود مشغول كرده بود. آن‌ها حالا بايد منتظر صداي آقاي غريبه مي‌ماندند.

حتماً پدرم يك لحظه فكر كرده بود مثل فيلم‌هاي سينمايي مرا گروگان گرفته‌اند و بايد چند ميلياردي بسلفد تا مرا رها كنند. حتماً چشم‌هايم را با پارچه‌ي مشكي بسته بودند و مرا با نخ جعبه‌ي شيريني محكم به يك درخت بسته بودند و توي دهانم يك جوراب بوگندو فرو كرده بودند تا نُطُقم درنيايد.

- آريانم، آريانم، آريانم!

اين اسم را بارها و بارها تكرار كرده بودند. صداي پشت تلفن پدرم را به خود آورده بود.

- آقا جان آرام، آرام باشيد. پسرتان حالش خوب است. پيش من است. برگرديد و پسرتان را بگيريد.

پدرم نمي‌دانست چه بكند.

پدرم دست‌پاچه انگار كه مي‌خواست مطمئن شود كه جنس عوض نشده و انگار كه من كيف پولم يا يك دسته كليد، نشاني ‌مي‌داد كه واقعاً خجالت‌آور بود.

مي‌گفت: «آقا، آقا لباسش سفيد است و شلوار ورزشي يشمي تنش كرده است؛ موهايش فر دارد و دماغش كمي بزرگ است! آقا او پسر ماست! او پسر ماست!»

البته تمام نشاني‌ها را اشتباه مي‌گفت. چون من لباسم آبي لاجوردي بود. شلوارم هم مشكي... موهايم را هم قبل از عيد حسن آقا، آرايشگر مخصوص‌ خانوادگي‌مان، با شماره‌ي چهار تراشيده بود. خوب شد آقاي راننده‌ي كاميون به نشاني‌هاي پدرم توجهي نكرد و به قول ادبا وَقعي نگذاشت وگرنه تا ابد توي جاده مي‌ماندم.

تجربه‌ي عجيبي است جا ماندن. آن هم در بين راه! فقط شانس آوردم راننده‌ي كاميون آدم خوبي بود و نگه داشته بود كه چرخ‌هايش را  بررسي كند، ديده بود من حيران و ترسان كنار جاده مانده‌ام.

فكرش را بكن! من، پسرت، آريان، گل گلدانت. يكي يك‌دانه‌ات... (اين را چرت گفتم، من يكي يك‌دانه نيستم. سه تاي ديگر هم خواهر برادر دارم.) در جاده مانده بودم و با توپم به ماشين‌ها نگاه مي‌كردم كه شما چرا رفتيد؟ پدر، لحظه‌‌ي خاصي بود. غم‌انگيز بود... چون من خسته شده  بودم و روي توپم نشسته بودم و چون مثل خودت اضافه وزن دارم نزديك بود توپ عزيزم بتركد.

راننده از من ماجرا را پرسيده بود و من گفتم با پدر و مادرم اين‌جا نگه داشتيم كه ناهار بخوريم، اما وقتي من داشتم دنبال توپم در بين تپه‌ها مي‌گشتم، آن‌ها وسايل را پشت ماشين گذاشتند و گاز دادند و رفتند.

پدرم كه مدتي رانده و شايد شصت هفتاد كيلومتر جلوتر رفته بود، دور زد و برگشت. مرا از آقاي راننده‌ي مهربان تحويل گرفت و في‌البداهه سرم داد كشيد: «بچه، چه‌قدر بازيگوشي! چرا جا مي‌ماني؟ بچه كه جا نمي‌ماند... مگر حيواني كه جا مي‌ماني؟»

پدر اين چه طرز برخورد با يك جا مانده بود؟ نگفتي در روحيه‌ي من تأثير مي‌گذارد؟ نگفتي تأثير اين جاماندگي چه قدر مي‌تواند زندگي مرا تغيير بدهد؟ پدر نگفتي افت تحصيلي‌ و اين‌كه از رياضي نمره‌ي قبولي نگرفتم، شايد به‌خاطر اثر جاماندگي‌ام باشد؟ نگفتي من ممكن است ديگر نتوانم در كنكور رتبه‌ي خوبي بگيرم؟ نگفتي چرا مدام مشروط مي‌شوم؟ خب پدر، ياد آن روز بيفت.

پدر و مادرهاي عزيز... بياييد صادق باشيم. خيلي صادق باشيم چون براي هردو طرفمان خوب است.

عينك آفتابي؟ ماشين حساب؟ كارت بانكي؟ فلش مموري، هارد اكسترنال، ظرف غذاي مدرسه، دفتر رياضي، كتاب جبر، همه‌ي اين‌ها ممكن است جا بمانند. خب، طبيعي است. جزء طبيعت بشر است كه اين‌ها را جا بگذارد. اين خاصيت اشيا است كه جا بمانند. اصلاً لطف و مزه‌ي زندگي جاماندن است. چون بعدش كلي مي‌گردي و گيج مي‌خوري و هيجان گم‌گشتگي به انسان دست مي‌دهد. 

اما لطفاً،‌ خواهشاً، انصافاً، فرزندانتان را كه امانت‌هاي خدا نزد شما هستند، جا نگذاريد. حالا ما به روي شما نمي‌آوريم؛ شما هم  آقايي كن و بي‌خيال شو و جا گذاشتن‌هاي ما را به روي ما نياور.

صد البته فرزندان شما، جگر گوشه‌هاي شما، از فلاسك و زيرانداز و موكت‌هاي كهنه‌‌ي موش خورده و گاز پيك‌نيكي و قابلمه‌ي روحي‌ دودزده مهم‌ترند.

در آخر فقط چيزي نگوييد و به اين هشتگ‌ها توجه كنيد!

# جگرگوشه

# سفر

# جاده

# ناهار

# اشيا

# تا_حالا_چي_جا_گذاشتي

# سرزنش

# فلاسك                                                                 

# مهم_ نيست

# به_ روي_ شما_ نمي_‌آريم

# به _ روي_ من_ نيار

# پيش_ مي_‌آيد

# هديه_ فراموش_ نشود


تصويرگري: نجمه آقا‌خاني

کد خبر 408449

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha