عکس و متن: سیما روشن: «والایار» از سه چهارسالگی جلوی دوربین رفته و در فیلم‌های تبلیغاتی بازی کرده،اما از جایی به بعد تصمیم گرفته بگوید «نه» و سر حرفش هم مانده.

دوچرخه شماره ۹۳۶

حتی وقتی که فیلم‌نامه‌اي داستانی به او پیشنهاد شد و کارگردان از او خواست در این فیلم بازی کند، فیلم‌نامه را به کمک مادرش خواند و باز هم گفت «نه»، چون به نظرش کودک است و نباید شب‌بیداری بکشد.

تابلوهای نقاشی‌اش در گوشه‌ای از خانه است و با این‌که نقاشی را دوست دارد، اما فعلاً نقاشی نمی‌کشد. سفالگری هم کرده، اهل ورزش و تکواندو هم هست. والایار که در مهرشهر کرج زندگی می‌کند، دوست دارد خیلی از چیزها را تجربه کند، از ‌گرفتن پول‌توجیبی بدش می‌آید و برای همین امسال تابستان تصمیم گرفته برای خودش کاری راه بیندازد.

اگر اين‌روزها از بلوار شهرداری مهرشهرکرج گذشتيد و میز پر از گلی را دیدید که پشت آن، پسر مهربانی با یک کیف کج روی شانه‌اش ایستاده و دارد به گل‌هایش آب می‌دهد. بدانید او والایار است. پسری که به‌نظرش این روزها پول خیلی مهم‌تر از قبل شده. به مناسبت روز جهاني نوجوان، به سراغ او و گل‌فروشی كوچكش رفتيم تا بيش‌تر با او و حرف‌هايش آشنا شويم.

  • والایار از خودت بگو!

من 11سالم است و «هیتر» و «ماندلا» (گربه‌هایش) را خیلی دوست دارم.

  • اولین و دورترین خاطره‌ای که از خودت و بچگی‌هایت یادت مي‌آيد، چیست؟

سه چهار سالم بود که جایی توی خانه‌ي قبلی‌مان از خواب بیدار شدم و از آن‌جا به بعد بود که بعضي چیزها را یادم می‌آيد و بعضي چيزها را نه.

  • یعنی زندگی از این‌جا برای تو شروع شد؟

نه، اما از این‌جاست که یک چیزهایی یادم می‌آيد!

  • چه شد که تصمیم گرفتی برای خودت کاري تابستانی راه بیندازی؟

دوست داشتم برای خودم درآمد داشته باشم. تابستان بود و حوصله‌ام هم سر می‌رفت. تازه یک‌عالم گلدان خالی توی خانه داشتیم که می‌شد با آن‌ها کاری کرد وگرنه باید آن‌ها را مي‌انداختيم دور.

  • پول توي‌جیبی از مامان و بابا نمی‌گرفتی؟

چرا، اما من کسی نیستم که از کسی پول توي‌جیبی بگیرم. چندان خوشم نمی‌آيد و حال نمی‌کنم. برای همین با پدرم مشورت کردم، وسایلش را جور کردیم و شروع کردیم به‌کار و الآن دو هفته‌ای هست که کار می‌کنم.

  • پول توجیبی‌ات بیش‌تر بود یا پولی که الآن از گل‌فروشی درمي‌آوري؟

درآمدم 21برابر پول توجیبی‌ام است!

  • چه عالی! اما چرا گل‌فروشی را انتخاب کردی؟

چون هم طبیعت را دوست دارم و هم دیدم گلدان خالی داریم!

  • بیش‌تر گل‌هایی هم که مي‌فروشي کاکتوس‌اند. چرا؟ کاکتوس را بیش‌تر از گل‌های دیگر دوست داری؟

اوایل نه و برای من مثل گل‌های دیگر بود. اما الآن بیش‌تر دوستشان دارم. بعد هم گلدان‌هایی که داشتیم مخصوص کاکتوس بودند، یعنی گلدان‌هایی که زیرش سوراخ ندارند، کوچک‌ترند و مخصوص شن و ماسه‌اند.

  • این اطلاعات را از قبل داشتی؟

نه، پدرم به من گفت و گل‌فروشی هم که از او گل ها را می‌خریم برايم درباره‌شان توضیح داد.

  • وقتی گفتی می‌خواهی کار کنی، مامان و بابا چه گفتند؟

وقتی ایده‌ام را گفتم و با مادر و پدرم مشورت کردم، چیزی نگفتند و موافقت کردند. آخر چه چيزي بهتر از این؟! اما چون هوا گرم‌تر از الآن بود، کمي صبر کردیم تا هوا خنک بشود. پدرم هم خیلی کمکم کرد و سرمایه‌ي اولیه‌ام را داد.

  • مردم وقتي می‌بینند تو کار می‌کنی، رفتارشان چه‌طور است؟

روزهای اول خوب بود و استقبال می‌کردند، اما الآن کم‌تر گل می‌خرند.

  • چرا؟

نمی‌دانم... فروشم خیلی خوب نیست. البته برای بچه‌ای هم‌سن خودم، بد هم نیست. چهار پنج ساعت وقت می‌گذارم و می‌روم گل‌ها را روي ميز می‌چینم و بعضی روزها فقط 20هزار یا 25هزار تومان فروش دارم؛ اما قبلاً روزی 50هزار تا 55هزار تومان هم می‌فروختم.

  • بیش‌ترین درآمدی که در یک روز داشتی، چه‌قدر بوده؟

تا 88‌هزار تومن هم رکورد زده‌ام.

  • فکر می‌کنی چرا فروش‌ات کم شده؟

نمی‌دانم، شايد افت کردم. البته همه توی پاساژ فروششان افت کرده چون اقتصاد ضعیف شده.

  • درباره‌ي گل‌هایی که می‌فروشی، به خریدار توضیح هم می‌دهی؟

بله، خاصیت گل را می‌گویم. درباره‌ي آب‌دادن و خاکش هم برایشان می‌گویم؛ اگر هم بخواهند گلدانش را عوض کنند، برایشان عوض می‌كنم.

  • در بين دوستانت هم کسی هست که مثل تو برای تابستانش کاری پیدا کرده باشد؟

نه، چون خیلی از دوست‌های من مادر و پدرشان جایی را نمی‌شناسند که امن باشد. اما پدر من، جایی کار می‌کرد که آشنا داشت، نگهبان داشت و می‌توانستند مواظب باشند، اما خیلی از پدر و مادرها جایی را نمی‌شناسند يا حتی نمی‌توانند به نگهبان آن‌جا اعتماد کنند و به‌نظر من هم نباید اطمینان بکنند.

دلیل دیگرش هم این است که بعضی‌ها فکر می‌کنند وقتشان هدر می‌رود و دوست دارند کارهای دیگري بکنند. اما من این کار را دوست داشتم، چون زیر دست کس دیگری نبودم و خودم برای خودم کار می کردم.

  • مگر قبلاً تجربه کرده بودی که زیردست كس دیگري کار کنی؟

نه، ولی دوست دارم برای خودم کار کنم.

  • روز اولی که سر کار رفتی، بیش‌ترین ترست از چه بود؟ البته شاید ترس خیلی کلمه‌ي درستی نباشد.

نه، اتفاقاً کلمه‌ي درستی است؛ ترس داشتم!

  • از چه می‌ترسیدی؟

ترس داشتم که كسي بیايد و بپرسد این گیاه چیست و چه خاصیتی دارد و من ندانم!

  • برای این‌که بر این ترس غلبه كني، چه کار کردی؟

بیش‌تر درباره‌ي گل‌ها پرسیدم و الآن می‌دانم بیش‌تر گل‌ها چه اسمی دارند و چه خاصیتی؛ البته اسم محلی‌شان را می‌دانم و اسم علمي يا جهاني بعضی‌هایشان را بلد نيستم.

  • تو امسال کلاس ششم مي‌روي. نظرت درباره‌ي مدرسه چیست؟

افتضاح است!

  • واقعاً؟! چرا؟

چون معلم‌ها جوان نیستند، زود عصبانی می‌شوند، همه‌چیز را هم یک معلم درس می‌دهد و خسته می‌شوند. درس‌ها هم زیاد خوب نیستند، من دوست داشتم درس‌هایی مثل روباتیک و نقاشی داشته باشیم، اما الآن درس‌ها بدترین حالت را دارند!

مثلاً من ریاضی و علوم را خیلی دوست دارم، اما این درس‌ها را در اولویت قرار نمی‌دهند. درس اجتماعی هم یک‌جوری است که انگار داری به یک بچه‌ي دوساله درس می‌دهی!

  • کتاب‌خوان هستی؟

می‌خوانم، اما خیلی زیاد نه. چون من داستان کمیک دوست دارم، اما متأسفانه كتاب‌های كميك «مارول» و «دي‌سي»، در ايران زیاد در دسترس نیستند.

  • چیزی هست که دوست داشته باشی بگویی و از تو نپرسیده باشم!

بله!

  • خب چي؟

ساعت چند است؟ من باید بروم!

دوچرخه شماره ۹۳۶

کد خبر 412900

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha