تجربههای من از زندگی در غرب- بهویژه در آمریکا- به 32 سال پیش بازمیگردد. اطلاعات من اما میگوید امروز هم وضع همان است که بود. میکوشم آنها را که مفیدتر به نظر میرسد، در میان بگذارم:
سر راه به آمریکا چند روزی در لندن ماندم. یکی از آشنایان بستهای داده بود که به کسی برسانم. گفته بود: «فلانی پسر زرنگی است. خانمش وضع رو به راهی دارد و در لندن یک پانسیون را اداره میکند.» از دوست آشنایی در لندن راهنمایی خواستم و او از روی نقشه گفت با چه وسایلی و به چه ترتیبی به خانه آن آقا برسم.
به نظرم سه ساعتی در راه بودم. چند مترو و تراموا و اتوبوس عوض کردم تا عاقبت در حاشیه دور شرقی شهر خانه را یافتم. در را که زدم، فوری باز شد. بعد فهمیدم خیال کردهاند از ساکنان هستم.
وارد که شدم نزدیک به پانزده جوان را دیدم که هر یک گوشهای نشستهاند و بعضی یک بشقاب ماکارونی و یک لیوان نوشیدنی در دست دارند. آن آشنای ما با همسرش عرقریزان مشغول کشیدن خوراک، شستن ظرفها و رتق و فتق امور بود.
طبقه دوم یک خانه چهار اتاقی را اجاره کرده بودند و به جوانان ایرانی که از پس خرج سنگین اقامت در لندن برنمیآمدند، خدمت میکردند و در برابر پول کمی میگرفتند. زن و شوهر حتی فرصت این را نیافتند که دل درست از من احوال کسان خود را بپرسند. این برخورد اول و نخستین درس: ساکنان ایرانی آن سوی دنیا، هرگز به شما در مورد سختیهایی که میکشند و رنجی که میبرند، راست نمیگویند.
در آمریکا به آشنای دیگری هم برخوردم: «حمید خونهشو تو آپادانا فروخت و رفت آمریکا. حالا یه رستوران داره و وضعش توپه.» این را در تهران - لابد از قول خود حمید- برایم گفتند. در جنوب سانفرانسیسکو و در خیابان دراز میشن، حمید یک پیتزافروشی را اداره میکرد.
خودش، همسرش، برادر همسرش و پدر و مادر همسرش و خلاصه همه اهل خانه زور میزدند از ضرر این به اصطلاح رستوران کم کنند و نمیشد. رستوران در نزدیک یک استادیوم بزرگ بود.
موقع خرید، صاحب یونانی قبلی گفته بود جمعهشبها و شنبهشبها که مسابقه برگزار میشود باید پنجاه دانشجو استخدام کنی که بتوانند جواب سیل مشتری را بدهند. یک ماه پس از خرید، استادیوم تعطیل شد و حمید هرچه داد زد، گوش بدهکاری نیافت.
حالا اعضای خانواده هرکدام وظیفهای بر عهده گرفته بودند تا هزینهها پایین بیاید. پدر و مادر همسر حمید، پیرانهسر نه یک کلام انگلیسی میدانستند و نه چیزی از کانالهای پرتعداد سر در میآوردند. آن زمان کانال فارسی وجود نداشت.
در آن زمان تعداد ایرانیانی که پولشان را در کار پمپ بنزینداری به کار انداختند، ضرر کردند و پس از مدتی به ایرانی دیگری واگذاشتند، کم نبود. اما جالب این بود که اگر گروه ایرانیان پولدار را میکشتی، امکان نداشت بگویند آن همه پول را از کجا آوردهاند. به علاوه محال بود اقرار کنند که در اساس چقدر پول دارند. درس دوم: پنهانکاری درباره منبع و میزان ثروت، اصل مهم در میان ایرانیان است.
به دو علت یادشده، ایرانیان مقیم غرب تا بتوانند از هم دوری میکنند و در واقع چشم دیدن همدیگر را ندارند. داریوش دوست من در یک پمپ بنزین کار میکرد. روزی یکی از آن ایرانیان مایهدار سوار بر ماشین آدمیرال خود به محل کار داریوش آمد. مرد، شیشه را پایین داد و با لهجه یزدی- انگلیسی پرسید: آر یو ایرانین؟ داریوش هم جواب داد: نه خیر! بخشی از این دوری البته به گرایشهای سیاسی آنان هم ربط دارد.
این مشکل اساسی که درون میهن داریم، در غربت بارزتر رخ مینماید: ما مردم تحمل عقیده متفاوت و خداناکرده مخالف با خود را نداریم. سهل است به چیزی کمتر از محو بنیانی حریف راضی نمیشویم. درس سوم: لطف کنید و به حمایت هممیهنان خود در آن سوی آبها دل خوش نکنید.
همان شب اولی که وارد بریج پورت شدم: (آذر 1356) تلویزیون سیانان خبری را پخش کرد: همسر شاه به بنیاد کارنگی در نیویورک رفته بود و چند نفر ایرانی علیه خودکامگی شاه شعار داده بودند. باور کنید از همان شب تا وقتی در سال 1359 به ایران برگشتم، خبرهای ایران، از رسانهها محو نشد که نشد.
حالا هم همانطور است. کمتر کشوری مثل ایران برای شبکههای رسانهای غربی، خبر تولید میکند. در نتیجه اهل کمتر کشوری مثل ما طرف توجه- اغلب منفی- مردم قرار میگیرد.
جالب این که خود مردم غرب از روی آمار قبول دارند که اقلیت ایرانی، نجیبترین، کمحادثهترین و در عین حال مفیدترین تبعه کشورها هستند. در دانشگاههای معروف آمریکا، دانشجویان و دانشآموختگان ایرانی، همیشه در بالای فهرست برجستگان قرار دارند.
با این همه، برخورد دشمنخویانه اهل غرب و رفتار تبعیضآمیز و گاه برخورنده با ما، همیشگی است. درس چهارم: ما هر کار بکنیم و هر قدر و به هر مدت در غرب زندگی کنیم نسل اندر نسل بیگانه میمانیم و باید تحقیر و تبعیض را تحمل کنیم. با این همه، شما از هر ایرانی مقیم در غرب بپرسید، چیزی از این رنج ماندگار نخواهد گفت.
من این بخت را داشتم که در بهار 1357 از ساحل اقیانوس آتلانتیک در غرب به ساحل اقیانوس آرام در شرق آمریکا، با یک خودروی فورد پیتنوی چهار سیلندر دست دوم سفر کنم. گفتنی و نوشتنی درباره این سفر بسیار دارم. از آن سفر اما یک درس گرفتم: آمریکا چگونه سرزمینی است.
خداوند همه شکل موهبت را آن هم در اندازههای غولآسا در این سرزمین فراهم آورده است و مردم آن با لیاقت و کوشش و به کار گرفتن هوش خود از آن به بهترین شکل بهره بردهاند.
در پنسیلوانیا کشتزارهای گندم، جو و ذرت، منظم و یکدست، تا خود افق دامن گستردهاند. در اوهایو و ایندیانا دستگاههای حفاری و بارکشهای عظیم، کانیهای پر تعداد را از دل زمین بیرون میکشیدند.
در خاک ایلینویز توانستم بیش از صد دهانه پل بزرگ روی بیش از صد رودخانه پرآب را بشمارم. در مرکز آمریکا تعداد گاوهای یک گله را تنها با حدس و گمان میتوان برآورد کرد. در خاک نوادا که بسیار به خاک یزد و کرمان ما شباهت دارد، انواع و اقسام تسهیلات به مردم میدهند که هر چه ممکن است در آن بسازند. کالیفرنیا که داستان دیگری دارد؛ بهشتی از جنگل و رود و باغستان که در خاک آن، هر چه بکارند، سر بر میآورد. همه اینها درست. حرف اما اینجاست که این همه، ربط ناچیزی به من پیدا میکند.
نکته آخر: نوشتم که در اروپا و آمریکا بچههای دانشگرای ایرانی، همیشه در صف بهترینها هستند. اما کدام بچهها؟ نزدیک یک قرن است که ما از محل بودجه عمومی برای آموزش بچهها هزینه میکنیم و هر سال گروهی از نخبگان و برجستگان بیرون آمده از مدرسهها را با صرف آن هزینهها تحویل غرب دادهایم.
اما تمام آنان که در غرب به دانشگاه راه مییابند، نخبه و برجستهاند؟ لابد، نه. در سراسر اروپا و آمریکا مدارس و دانشگاههای پرتعدادی را میتوان سراغ کرد که برای تأمین هزینههای خود، در برابر حق ثبت نام کلان، دانشجوی غیربومی میپذیرند.
لابد دیدهاید و شنیدهاید که سفر کردگان از تحصیل خود در غرب داد سخن میدهند. برای این که دریابید این حرفها چقدر با واقعیت میخواند، توصیه میشود بپرسید: در ایران کجا درس میخواندید؟
خلاصه این که برابر با یک توافق ناگفته، کمتر کسی با رعایت انصاف از سفر و اقامت خود در غرب حرف میزند. کمتر کسی اقرار میکند که در ورود به آن سرزمینها تا بیاید زبان بیاموزد، چه زجری کشیده است.
کمتر کسی میگوید چه پولهای کلانی از جیبش رفته تا بفهمد باید چگونه خرج کرد. کمتر کسی است که بگوید برای گذران زندگی دشوار در جایی که کسی حتی برای دیگری از سرعت رفتن خود کم نمیکند، چه دشواریهایی از سر گذرانده است. نشنیدهام کسی اقرار کند در برخورد با نژادپرستان فراوان آن سرزمینها، ناچار چه خفتی را تحمل کرده است.
نمیخواهم بچهها را بترسانم. پیشنهاد میکنم پیش از سفر و اقامت، درستتر و بهتر مقصد خود را بشناسند.
همشهری ماه