چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۶:۴۹
۰ نفر

خاطره روح‌بخش: تب داری! فرض کن که تب داری، افتاده‌ای روی تخت، سخت نفس‌ می‌کشی. با هر نفس، انگار یک خط آتش سینه‌ات را زیر رگبار می‌گیرد و خس...خس...خس... نفس می‌کشی

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی 637

حتماً بوده‌ای در این حال، حتماً شده که چنین حالی را تجربه کنی! حالا بلند شو، با همان خط آتش روی سینه‌ات بلند شو، ببین می‌توانی چیزها را مثل هر روز، مثل شکل هر روزشان ببینی؟ می‌شود که صبح همان صبح همیشگی و معمولی باشد که بوی نان تازه بلندت می‌کرد و بی‌هوا تا سفره تو را می‌کشاند؟ یا مثلاً به میزت نگاه کن! همان میز همیشگی مهربانی که شب‌ها پشتش می‌نشینی و درددل‌هایت را روی کاغذ می‌ریزی. ببین همان میز دیروز است؟ نیست. همان میز نیست. خط آتش روی صورتت، انگار میز را هم آتشی کرده باشد، دیگر آرامت نمی‌کند، یک‌جور تب و تاب به تنت می‌دهد و نمی‌توانی آن آرامش همیشگی را پشت آن پیدا کنی!

نگو که این همه بی‌تابی از تو می‌آید. نگو که وقتی تب می‌کنیم و آتش می‌گیریم و بیماری تمام تنمان را می‌گیرد، هیچ چیز عوض نمی‌شود. گاهی فکر می‌کنم مگر ممکن است همه اتفاق‌های دور و بر ما ساده و بی ارتباط به ما پیش بیایند؟ مگر می‌شود فکر کنیم اتفاقی است که گاهی در غمگین‌ترین روزهایمان دل آسمان هم می‌گیرد؟ و غمگین‌ترین باران‌های دنیا بر سرمان می‌ریزد؟ یا در روزهای شاد خدایی، دانه‌های ریز برف پاکی و زیبایی را بر سرِ شهر می‌کشند و بارش برف تبدیل می‌شود به رخدادی که می‌تواند حس خوبمان را در روز کامل کند؟

نه، من نمی‌پذیرم که همه‌چیز فقط به ما برمی‌گردد. نمی‌پذیرم حس ما، مغز ما و چشم‌های ما آ‌ن‌قدر قوی‌اند که می‌توانند به‌تنهایی زمین و آسمان و حال زمین و آسمان را تغییر دهند و گاهی اتفاق‌ها را طوری پیش ببرند که ما می‌خواهیم یا ما حس می‌کنیم. نمی‌پذیرم هستی و آفریننده‌اش، بی‌تفاوت و بی‌اعتنا و بی‌رحم ما را نگاه کنند و کاری به کار حال ما، حالِ من و تو، نداشته باشند. نمی‌پذیرم که کارگاه آفرینش راه خودش را برود بی‌‌آن‌‌که نیم نگاهی به ما بیندازد تا ببیند امروز من چه مرگم است یا تو چرا خوشحالی. نمی‌پذیرم که جهان کاری به این نداشته باشد که چرا بغض داریم و نمی‌توانیم از حجم گریه لب از لب وا کنیم. این قانون آفرینش نیست. این هستی بی‌تفاوت و بی‌رحم را من نمی‌شناسم.

من جهانی را می‌شناسم که هر روز صبح، وقتی بیدار می‌شوم خورشیدش به من سلام می‌کند، حالِ روزم را می‌پرسد. می‌خواهد بداند که اصلاً امروز را دوست دارم؟ اگر دوستش نداشته‌ باشم، خورشید هم با من قهر می‌کند. اگر مریض باشم، او هم مریض می‌شود. اگر آتش به سینه داشته باشم، خورشید هم شدیدتر از همیشه می‌سوزد و بدتر می‌سوزاند. من جهانی را می‌شناسم که کوچه‌هایش خودشان را برای قدم زدن ما پهن می‌کنند؛ جهانی که وقتی دلمان برای موسیقی تنگ می‌شود، جوی‌ها را پر آب می‌کند تا از صدای گذر آب لذت ببرم؛ جهانی که از لج کردن ما لجش می‌گیرد؛ با عاشق شدن ما عاشق می‌شود؛ از گریه‌های ما بغضش می‌گیرد و با شادی‌های ما قهقه‌ی بلندش همه‌جا به‌گوش می‌رسد.

نمی‌دانم آدم‌ها چه‌طور می‌توانند در جهان دیگری زندگی کنند؟ مگر می‌شود با هستی رفیق نبود و زندگی کرد؟ مگر می‌شود تنهای تنها، با جهان بیگانه ماند و هر ناز و کرشمه‌ی هستی را به چشم و مغز و روان خود نسبت داد و گفت: «بله، آدم‌های غمگین جهان را غمگین می‌بینند و آدم‌های بیمار جهان را بیمار می‌بینند و...» گاهی آدم‌ها چه‌قدر ساده می‌شوند، مگر می‌شود جهان را عوض کرد؟ مگر ما اصلاً کی هستیم که بتوانیم جهان را غمگین و شاد و مریض و عاشق کنیم! نخیر! این یکی را هیچ‌جوری نمی‌توانم بفهمم! نه که نمی‌توانم بفهمم، نمی‌توانم تصور کنم این‌جور آدم‌ها چه‌طور زندگی می‌کنند، زندگی این‌جور آدم‌ها باید خیلی تنها، خیلی بی‌رنگ، خیلی بی ذوق و شوق باشد...

باید سخت باشد که نتوانی با جهان لج کنی، نتوانی از او گلایه داشته باشی، نشود که گاهی به جهان بتازی و با آن دعوا کنی و بخواهی که لااقل یک لحظه، یک ثانیه از تو دور شود تا بتوانی نفس بکشی.

حالا همه‌ی این‌ها به کنار، اگر جهان نباشد، می‌خواهی بازو به بازوی چه کسی بیندازی؟ می‌خواهی چه‌طور تا قدم آخر، تا لحظه‌ی آخر دوام بیاوری، یک سال و دو سال که نیست، حالا حالاها راهی برای رفتن پیش رو داری و داریم! به امید خدا 50 سال، 100 سال، 150 سال دیگر هنوز مانده تا این سفری که 15، 16 سال پیش شروع کرده‌ایم، به پایان برسد. در همه‌ی این مسیر، اگر با هستی دوست نباشی، اگر در تک‌تک‌ روزها به رویت لبخند نزند، حالت را نپرسد و چای صبحانه‌ات را دم نکند، چه‌طور می‌توانی دوام بیاوری و در 70، 80 سالگی، آدم تلخی نباشی که از همه چیز به تنگ آمده؟

کاش تو هم از آن‌هایی باشی که دست در دستِ جهان، جهانِ خودت انداخته‌ای. جهانی که حواسش به تو هست! همه‌ی حواسش به تو هست و تا لحظه‌ی آخر، تا نفس آخر با تو می‌ماند و رفیق خوبی است، اگر رفاقتش را به رسمیت بشناسی...

کد خبر 158289
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز