دعوای «حیدری – نعمتی» شعر کلاسیک و نو، بحث تاریخ گذشتهای است! نگاهی به مطبوعات و نشریات دهه 30 و 40 و بررسی آرای شاعران آن دوران دلیلی بر این ادعاست. درست در همان سالها، شاعران برجسته و هوشمندان عرصه ادبیات بر این نکته صحه گذاشتهاند که: «شعر کهنه و نو ندارد؛ شعر باید شعر باشد.»
نقد جناب آقای سمیعی نقدی است با ظاهر منصفانه. منتقد تلاش کرده است تا بیطرفی خود را نشان دهد و حتی در جای جای نوشته بر آن بوده است که با ایجاد شرایط یک مباحثه دو طرفه به استدلالی دوجانبه دست یابد و با طرح سوالهای متوالی و پاسخگوییهای زنجیرهای به آنها، بحث را پیش ببرد.
اما همه اینها سبب نشده است که در این روش، اختلال یا به اصطلاح پژوهشگران Bias ایجاد نشود. این Bias ناشی از تعلق خاطر منتقد محترم نسبت به شعر سپید است که از آن در علم «روش تحقیق» نیز، به عنوان مهمترین انواع Bias یا پیشداوری نام برده میشود. این پیشداوری سبب میشود که پژوهشگر – نویسنده در مثالها و ادلهاش، خودآگاه و ناخودآگاه، از جاده انصاف خارج شود. در مقاله مورد بحث برخی از این موارد به شرح زیر است:
1 - « ...کسی که شاعر را آزاد میگذارد تا غزل بنویسد، اجازه داده است که غزل شاعر را محدود کند و همین محدودکنندگی نقض غرض هنر است. اما کسی که معتقد است نباید در قالب نوشت، شاعر را محدود میکند که در چاله محدودیت نیفتد و شانس بیشتری داشته باشد تا آزادانه به ایجاد ساختهای دیگر و در بهترین حالت، آفرینش ساختارهای تازه بپردازد ...»
نکته جالب ماجرا در این اظهارنظر این است که نقش منتقد در برابر شاعر به عنوان یک آقابالاسر در نظر گرفته شده است! این اشتباه متاسفانه، رایجترین اشتباه نقد ادبی کشور است. اصولا شیوه نگارش نقد بر آثار هنری از جمله ادبیات به اینگونه که در کشور ما انجام میشود، کمنظیر است!
مهمترین وظیفه یک منتقد تحلیل شرایط موجود است. منتقد در جایگاه تعیین کننده تکلیف نیست ؛ بلکه بر اوست که دلایل و جوانب مختلف یک پدیده را تشریح میکند. به عبارت دیگر از آنجا که ما منتقد را به عنوان فصلالخطاب بر کرسی نشاندهایم، از او انتظار داریم برای همه چیز قانون صادر کند و بر اساس همان قانونهای اکثرا خودساخته، به تخطئه یا تایید یک اثر هنری یا بدتر از آن، یک هنرمند و، در بدترین حالت، یک شیوه هنری بپردازد.
نکته جذابتر ماجرا این جاست که گاه منتقد حتی برای سلیقه مخاطب هم تعیین تکلیف میکند ! به عبارت بهتر، او وظیفه خود میداند که تعیین کند چه اثری را باید مردم بخوانندو چه اثری را نباید ! غافل از اینکه وظیفه نقد، تحلیل این قضیه است که چرا یک اثر هنری مورد توجه قرار میگیرد و دیگری نه ! چرا حافظ بعد از 7 قرن با تنها یک مجموعه شعر ، هنوز خوانده میشود و فلان شاعر زنده و حاضر دهها کتاب چاپ کرده است و کسی – به جز معدودی از اعوان و انصار! – به او توجهی ندارد.
بیشک اقبال عمومیبه یک اثر، دلیل قطعی بر ارزشمندی آن نیست. در رویکردهای اجتماعی، دهها فاکتور زمینهای و پسزمینهای موثرند و اتفاقا وظیفه منتقد، تحلیل درست همین شرایط است و اینکه چقدر از این استقبال یا عدماستقبال ریشه در اثر و چه میزان ریشه در سایر فاکتورها دارد. بیتوجهی به این نکته مهم سبب میشود که با منتقدین و به تبع آن شاعرانی خودبزرگبین طرف باشیم که خود را خاص و بقیه را عوام فرض میکنند و ادبیات را از متن زندگی مردم به حاشیه میبرند. نزار قبانی چه زیبا میگوید که: «آن که میگوید من برای فردا شعر میگویم، در حقیقت نشانی مردم را گم کرده است.»
خلاصه کلام اینکه، نقد مقدم بر هنر نیست بلکه هنر است که نقد و شیوه آن را میآفریند و نگاهی به تاریخ هنر جهان بر این امر صحه میگذارد . اتفاقا یکی از چالشهای فراروی شعر معاصر ایران، همین چیرگی و تقدم تئوریهای نقادانه و مانیفستهای رنگبهرنگ بر فضای شعر است.
ما اول خطوطی را به عنوان تئوری رسم میکنیم و سپس بر اساس آن شعر میگوییم ! چیزی که ،تاکید میکنم ، شاید تنها در جامعه ادبی هنری ما دیده میشود. این شیوه سرایش که اصولا نوعی صنعت است ، به ساختن در و پنجره میماند! متر و گونیا و نقاله و اره و تیشه –ابزار- را بر میداریم و بر اساس نقشه موجود – مانیفست – در و پنجره – شعر – میسازیم! گمان میکنم بر چنین شیوه ای نتوان هنر نام نهاد.
2 - اشکال دوم نوشتار مورد بحث دقیقا در ادامه بحث فوق اتفاق میافتد و سفسطه جالبی شکل میگیرد. آقای سمیعی معتقدند که غزل به واسطه رعایت وزن و قافیه و ردیفاش به محدودیتی میرسد که « بیشتر به خودآزاری میماند » که فراروی از این محدودیتها «شانس او را برای درخشیدن» میکند.
طرفه آنکه خود ایشان فراموش کردهاند که پیش از آن نوشتهاند : « آیا هر گونه محدودیتی (چارچوب) نافی آزادی و خشکاننده قوه خلاقه است؟ این حکم دو اشکال دارد: 1- هیچ هستندهای بدون قید قابل تصور نیست 2- وقتی به این صورت از کلمه چارچوب (محدودیت) سخن میگوییم؛ تو گویی هیچ تفاوتی بین انواع چارچوبها قائل نشدهایم.»
تناقضگویی از این آشکارتر نمیشود ! نکته جالب اینجاست که نویسنده در هنگام آوردن مطلب دوم میخواهد نتیجه بگیرد که: «(باید غزل هم بنویسیم ) ناظر بر نوعی محدودکنندگی آب زیر کاهانه است» و بعد میخواهد به همان جملهای برسد که ایجاد محدودیت برای غزل، ایجاد فضا برای شعر آزاد است و در این بین مثال جالب توجه حزب نازی را میآورد که رندانه ذهن مخاطب را به سمت تخریب هر چه بیشتر غزل، از طریق این مقایسه، ببرد!
اگر از این شیوههای مستعمل استدلالی – که بیشتر با رشته تداعیهای منفی از پیش تعیین شده در قالب مثالهای بیارتباط، درصدد قبولاندن بحث به مخاطب هستند – بگذریم ، به یک نکته جالبتر میرسیم: بیشک شعر نو هم «هستندهای »است که «بیقید قابل تصور نیست »! یعنی مسلما تفاوتهایی میان شعر نو و نثر وجود دارد که اگر نه، اصولا بایستگیاش زیر سوال میرود.
آیا همین ویژگیهای ممیزه میان شعر نو و نثر، خود عوامل ایجادکننده محدودیت نیست؟! ...و آیا اصولا چه تفاوتیست میان این قید و آن قید، که اولی ممدوح است و دومی مذموم؟! ... یا اصلا چه کسی میتواند بگوید که شیوههای خلق موسیقی در نحلههای مختلف شعر نو ، راحتتر و سهلالوصولتر از شعر کلاسیک است؟!... و آیا این شیوه دفاع، خود یک نوع حمله به شعر نو نیست؟! ...
بیشک، بی آن که قصد ارزشگذاری داشته باشیم، سرایش مقالهای جدا از نثرنویسی است. یک سری فرارویها ، ما را از نثر به سمت شعر میبرد؛ لذا وجود همین فرارویها قیدیست برای شاعر تا او را از نویسنده متمایز کند. بنابراین قوه خلاقه شاعر درست در همین نقطه باید به منصه ظهور برسد و شعر آفریده شود. حال اگر شعر کلاسیک میگوییم، با شیوهای این فراروی را انجام میدهیم و هر گاه شعر نو میگوییم از شیوههای دیگری سود میجوییم و به نظر من هیچ یک از این شیوهها بر دیگری رجحانی ندارند ؛ اگر و تنها اگر حاصل کار « شعر » باشد. و البته «شانس» در این میان کمترین نقش را دارد !...
به گمان نگارنده باید همه بر حول این جمله آقای سمیعی - که آن را تعمیم دادهام – به نام نامیشعر، بنویسیم : «قالبنویسی [یا خروج از قالب] ، که به فرایند خلق اثر مربوط است، در شعر بودن یا نبودن اثر دخالت ندارد» و باز هم میرسیم به همان جمله فروغ که: «شعر باید شعر باشد».