شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۳:۴۲
۰ نفر

همشهری آنلاین- هلن صدیق بنای: برای همه ما پیش آمده است که بارها به خدای خود شکو و شکایت کردیم. که چرا این چنین شد؟ و آن چنان؟...در این باب حکایت استعاره‌ای زیبای را آورده‌اند که...

حکیمانه

روزها گذشت... و گنجشک با خدا هیچ نگفت...

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به آنها این گونه می‌گفت: می‌آید. نگران نباشید. من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود. یگانه قلبی هستم که از دردهایش کاسته و در خود نگه می‌دارد...

 سرانجام گنجشک، روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت.

خدا لب به سخن گشود؛ " با من بگو از آنچه در قلب تو سنگینی می‌کند."

گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام . تو همان را هم از من گرفتی .

حکیمانه


این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد.

فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: " ماری در راه لانه‌ات بود. خواب بودی ... باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .

گنجشک خیره در عظمت و مهربانی، خدایی خدا مانده بود.

خدا ادامه داد: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی!!!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و های‌های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد....

 

چه می‌شد اگه، این حکیمانه‌ها به جای نشستن در دل کاغذ و صفحه‌های وب، بر دل و جان آدمی نشسته و جای می‌گرفتند؟

به امید آن روز حکایات را ادامه می‌دهیم...

کد خبر 170683
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز