طولی نکشید که کاروان اسرا را به طرف عقب به حرکت درآوردند؛ کاروانی از بسیجی‌های غبارآلود و خسته و دست بسته.

باور نمی‌کردم چنین روزی را ببینم. قیافه خودم که... . نمی‌دانم چه حالتی پیدا کرده بود، اما بقیه... . گروهی گرفته و پکر، بعضی‌ها بی‌خیال و عده‌ای حتی خندان بودند، گروهی هم بسیار جدی و خاموش. پشت سرمان چند سرباز جیش‌الشعبی (از گارد ریاست‌جمهوری) به همراه یک گروهبان بدعنق در حرکت بودند. بچه‌ها می‌کوشیدند برای آخرین بار، به پشت سرشان- جایی که وطنشان بود و از آن دور می‌شدند-نگاهی بیندازند؛ کاری که خشم درجه‌دار عراقی را برانگیخت.

مشاهده اجساد شهدا حالم را دگرگون کرد؛ شهدایی که مفقودالاثر نام می‌گرفتند. جسد شهیدی که در حال سوختن بود مرا بی‌اختیار به یاد شهدای عملیات کربلای5 انداخت؛ به یاد مظلومیتشان که چطور به قیمت جانشان، شلمچه را از چنگ دشمن بیرون کشیدند.

پشت یکی از خاکریزها، چشم‌مان به 2جنازه عراقی افتاد که با صورت به زمین افتاده بودند. هر دو، لباس پلنگی به تن داشتند. گروهبان عراقی دستور توقف داد. تیرباری در دست گرفت و چندمتری از کاروان دور شد. بعد آن را روی زمین کاشت. رو به ما مسلحش کرد و با اشاره فهماند همگی به او پشت کنیم. همه بچه‌ها فهمیدند چه قصدی دارد.

یکی از ما خیلی جدی گفت: «لازم نیست بهت پشت کنیم. خوش داریم همینطور، رودر‌رو باشه». گروهبان عراقی به هرحال فهمید که به حرفش گوش نمی‌دهیم. با خشم به طرف سخنگو آمد. در این گیرودار نفربری از راه رسید و یک افسر از آن پیاده شد. وقتی جریان را فهمید با خشونت مانع شد و کاروان را به درجه‌دار دیگری سپرد.

به انتهای خاکریزها که رسیدیم دست چند تن از بچه‌ها را باز کردند تا مجروحین عراقی را برایشان حمل کنند! پشت خاکریز عراقی‌ها، استحکامات خیره‌کننده‌ای وجود داشت، حتی یک وجب خاک دست نخورده وجود نداشت. سنگرها را با کانال‌های باریکی به هم متصل کرده بودند و روی خاکریزها، به فاصله‌های بسیار نزدیک تیربارهای مختلفی مستقر شده بود. فاصله بین سنگرها و اطراف کانال‌های ارتباطی، پوشیده از سیم خاردارهای حلقوی بود.

چشم سربازان عراقی که به ما می‌افتاد، قیافه‌هایشان سرشار از غرور و احساس پیروزی می‌شد و این به ما سخت می‌آمد. تنها چیزی که تسکین‌مان می‌داد سوت خمپاره‌های خودی بود که هر از چندگاه به گوش می‌رسید و آنها را زمین‌گیر می‌کرد. بچه‌ها، هیچ عکس‌العملی از خودشان نشان نمی‌دادند. همگی نسبت به این خمپاره‌ها احساس آشنایی و دوستی داشتیم! گویی فقط برای عراقی‌ها ساخته شده بودند! حتی زمانی که هواپیماهای خودی بر مواضع عراقی‌ها بمب می‌ریختند، بچه‌ها همین رفتار را تکرار کردند.

هوا به‌شدت گرم شده بود. اغلب‌مان از ساعات اولیه روز و پیش از درگیری آبی نخورده بودیم و حالا تشنگی، تمام رخ خود را نشان می‌داد. یکی دو نفر تقاضای آب کردند که با عکس‌العمل تمسخرآمیز نگهبان‌ها روبه‌رو شدند.

حرکت همچنان ادامه داشت و در فواصل مختلف، نگهبان‌ها، تعویض می‌شدند. تا اینکه کاروان در محلی ایستاد و یکی از فرماندهان رده بالای ارتش بعث (که شکل 3ستاره و یک عقاب روی پاگون‌هایش، نشان از سرلشکر بودنش داشت) درحالی‌که تعلیمی مخصوص افسران را دردست گرفته بود، جلو آمد. قدری به قصد تحقیر سر به سر ما گذاشت و بعد چند تن از کم‌سن و سال‌ها و چند نفر از مسن‌ترها را جدا کرد و دستور داد پیشانی‌بند پیش به سوی کربلا را به پیشانی‌هایشان ببندند. آنها را با خشونت به کناری کشیدند و از آنها عکس گرفتند. هرکدام که سعی می‌کرد خود را از جلوی دوربین کنار بکشد، کتک مفصلی می‌خورد.

شاید، ساعت حدود 3عصر بود که به مقر اصلی ‌شان رسیدیم. همه را در محوطه نشاندند. هیچ‌کدام‌مان، از تشنگی، نای تکان‌خوردن نداشتیم، درحالی‌که سربازان عراقی، گرداگرد ما درحال نوشیدن آبمیوه بودند. یکی از آنها، یک قوطی کمپوت پر از آب را به طرف یکی از بچه‌ها دراز کرد. او با حیرت آن را گرفت و به دهان برد ولی بلافاصله با سرفه‌های شدید به کناری انداخت. صدای خنده نگهبان‌ها بلند شد. قوطی پر از آب داغ و آفتاب‌خورده بود. بعد سروکله هواپیماهای خودی پیدا شد و بمباران خطوط دشمن. همه آنها به سنگرها پناه بردند. در همین حال اسیری در گوشم زمزمه کرد؛ کاش یکی را روی سر ما بیندازند.

راوی: آزاده رضا امیرسرداری

 

کد خبر 232803

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز