یکشنبه ۸ مهر ۱۳۸۶ - ۰۵:۵۲
۰ نفر

لیلا سلیقه ‌دار: آنچه در این نوشته آمده است اتفاقات واقعی است که بیانگر جریان روزهای پایانی یک انسان است.

 این نکته بدیهی است که دیدن، شنیدن و خواندن غم‌ها و تلخی‌ها، دل و ذهن را آزرده می‌سازد و لذا به همین دلیل پرهیز از آن توصیه می‌شود، اما گاه، گفتن، شنیدن و خواندن چنین مطالبی یادآور رازهایی می‌شود که به حفظ زندگی، عشق، انسانیت و تعهد منجر خواهد شد.

30 سال خدمت در ارتش از او مردی ریزبین، دقیق و منظم ساخته بود، طوری که دامنه این خصوصیات به خانواده و اقوام نیز کشانیده شده بود. با شروع ایام بازنشستگی، ماندن در خانه را بیشتر ترجیح می‌‌داد چون تحمل دیدن بی‌نظمی‌ها یا از بین رفتن تدریجی آنچه که روزی برای او ارزش محسوب می‌شد را نداشت، حداقل می‌توانست تا حدی در خانه‌،‌آنچه را که به او آرامش بیشتری می‌داد، فراهم کند.

 اما دست روزگار چنان برایش رقم می‌زد که او را از چهار دیواری خانه به هر دلیلی بیرون می‌کشید و ما هر بار، شاهد گلایه‌ها و غصه‌هایش بودیم که: چرا این چنین شده است؟!‌ چرا ارزش‌سالها تلاش سالمندان در نظر گرفته نمی‌شود؟ چرا افزایش بی‌مهری‌ها سرعت سرسام آوری دارد؟ و...

یکی از این جریانات که هر ماه اتفاق می‌افتاد برنامه بانک رفتن و دریافت حقوق ماهانه بود که او را هر بار بیشتر از قبل آزرده می‌کرد. این اواخر که به دلیل کم‌بینا شدن چشمهایش در هر رفت و آمد، شاهدی هم به همراه داشت و وقتی با او به جایی می‌رفت تازه می‌فهمید که دقیق نگریستن به اطراف چگونه است؟

 آن روز وقتی ماشین اورژانس به در منزل آمد هیچ کدام نمی‌دانستیم که او به سوی سرنوشتی در حرکت است که دیگر بازگشتی در کار نیست. حدود ساعت 9 صبح روی یکی از تخت‌های اورژانس بیمارستان ... قرار گرفت و این قرار تا 8 شب ادامه داشت، حداقل 10 بار مجبور شد از روی تختی که بلندی آن حدود یک متر بود پایین بیاید و برای آزمایش و عکسبرداری و ... به طبقات بیمارستان برود و پس از هر بازگشت، کوهنوردی بالا رفتن از تخت را تکرار کند، وقتی اعتراض کردیم که چرا این تخت‌ها این طورهستند، گفتند بیمار اورژانسی باید با برانکارد حرکت داده شود و نباید خودش این کار را انجام دهد.

 این در حالی بود که نه برانکارد خالی و نه هیچ نیروی کمکی برای این کار وجود داشت و پدر هم دلش نمی‌خواست که به او تلقین کنند که ناتوان است.

 در طول این مدت که گویا شیفت کاری هم عوض شده بود حدود 20 نفر (دکتر یا دانشجو) با او صحبت کردند، اما همه حرف‌ها و رفتن و آمدن‌ها بی‌نتیجه بود، چون آنها بیشتر به دنبال جمع کردن اطلاعات و نوشتن آن در برگه‌های خود بودند نه درمان حال بیمار، این وضعیت و نیز دیدن صحنه‌های فجیع اورژانس اعم از تصادفی‌ها، چاقو خورده‌ها و ... که اجتناب‌ناپذیر بود حال همه را کاملاً‌ خراب کرده بود و باعث شد که تصمیم به رفتن بگیریم، امضای برگه رضایت و انجام کارهای اداری که حدود یک ساعت طول کشید تمام شد و به سمت خانه رفتیم.

 او که متوجه بدی حال ما هم شده بود تلاش کرد که اظهار کند حالش خوب است اما تا نیمه شب دوام نیاورد و قصه دوباره تکرار شد. او بی‌هیچ برگشتی 2 ماه را در بیمارستان‌های مختلف (که از طرف بیمارستان اول فرستاده می‌شد) سپری کرد، هیچ پزشکی نتوانست دلیل تغییر و تحول‌های جسم او را تشخیص دهد.

روز اول فقط گهگاه تب و لرز داشت، در اولین روزهای بستری شدنش در بیمارستان، ناراحتی روده پیدا کرد، بعد از مدتی کلیه‌هایش به دلیل دارویی که جهت انجام اسکن به او خورانده بودند ضعیف شد و تقریباً‌ از کار افتاد، هرگز ناراحتی کبد نداشت که آن را هم در روزهای آخر حضورش در بیمارستان تجربه کرد.

 آن قدر پزشکان متعهد معالجش با هم هماهنگ بودند و به کل وجود او توجه داشتند که در اثر تجویز‌های متفاوت و نیز استفاده مداوم و بیش از طاقت او از سرم به عنوان تنها غذای مصرفی در طول 2 ماه، تمام بدنش آب آورد و این شامل ریه‌هایش هم شد. حالا مجبور بود با لوله‌ها و سیم‌های مختلفی که 2 ماه برخودش تحمل کرده بود طاقت نگهداشتن لوله‌هایی را در دهان و در مسیر معده و روده‌هایش هم در خود ایجاد کند.

 او که همیشه حرف‌های زیادی برای گفتن داشت حالا خاموش شده بود و تنها اشک چشمانش، زبانش بودند که حتی یک بار هم در طول هفته‌های آخر زندگیش، خاموش نماندند.

آخرین نوشته‌اش را همچون سندی مهم حفظ کرده‌ام، برگه‌ای که در هفته‌های آخر بودنش در بیمارستان که به دلیل بسته بودن دهانش نمی‌توانست حرف بزند روی آن نوشت: «اینجا مرا می‌کشند» هر بار که آن را می‌بینم به یاد روزی می‌افتم که تازه در بخش‌ CCU بیمارستان ... بستری شده بود.

 ما هر قدر به مسئولین بخش اصرار کردیم که چون ایشان کم‌بینا هستند و نیاز به حضور یک همراه دارند، اجازه ندادند و چون شیفت کاری آنها عوض شد بعدی‌ها هم نمی‌دانستند که او کم‌بیناست و لذا رسیدگی به اندازه یک بیمار بستری در CCU را هم از او دریغ داشتند.

ساعت ملاقات بود، مثل همیشه بی‌صبرانه، خود را به بیمارستان رساندیم، ظرف ناهار او دست نخورده روی میز بود و علاوه بر این دست چپش کاملاً‌ خون‌آلود بود. بعد از پیگیری از مسئول بخش، پس از آن که توپ را به شیفت قبلی‌ها پاس دادند، مشخص شد که چون آنژیوکت بیمار جدا شده، خون زیادی از بدن او خارج شده و او که نمی‌توانست درست ببیند از رطوبت خون متوجه شده و از آنان در خواست رسیدگی کرده است.

 نتیجه این که آنها هم لطف کردند و لباس بیمار را تعویض کردند و بعد هم، این اتفاق را مثل یکی از اتفاقات طبیعی آنجا، فراموش کردند. تحمل این وضعیت آن قدر سخت بود که موجب شد بخواهیم رئیس بیمارستان را ببینیم. اقدام بخش هم برای پیشگیری از این ملاقات انتقال پدر به بخش پست CCU بود.

آن روز او پس از انتقال به بخش جدید به سختی گریه کرد، اما نه به دلایلی که پیش آمده بود بلکه به خاطر آن که مرد درجه‌داری را در بیمارستان دیده بود که دربان آسانسور است و این مسئله او را آن قدر آزرده کرده بود که این چنین از کم شدن ارزش مردی سالمند از جنسی که می‌شناخت، یک ارتشی درجه‌دار، محزون شده بود.

 آن روز مطمئن شدم که پدر را نه مسئله جسمش بلکه تخریب روحش از بین می‌برد و نکته مهم آن بود که با وجود درخواست ما از بیمارستان، هرگز در طول این مدت (2 ماه) هیچ روانکاو، روانپزشک یا حتی مشاوری که احتمالاً کلامش موجب ایجاد امید به زندگی شود او را ندید.

این غمنامه با فروبستن چشمان او از دنیا ختم نشد، نحوه تحویل جسم بی‌جانش از بیمارستان که در کمال بی‌رحمی و عدم همدردی بود، چگونگی انجام امور اداری بهشت زهرا برای تغسیل و تکفین ایشان و بالاخره نوع برخورد راننده‌های آمبولانس بهشت زهرا جهت انتقال اوبه زادگاهش که قصه دریافت کارت بنزین علاوه بر 2 برابر هزینه متعارف و معمول حمل و نقل به اینجا هم کشانیده شده بود، همه نشان از بی‌حرمتی به انسانی بود که از دنیا رفته است، همان چیزی که حفظ حرمت آن از روزگاران قدیم و خصوصاً‌ میان ایرانیان بسیار سفارش و تأکید شده بود.

این اتفاقات یادآور زندگی غازها به‌ویژه عملکرد آنها حین کوچ کردن است. غازها گروهی کوچ می‌کنند و هماهنگی شگفت‌انگیز آنان علاوه بر دهها مزیت بزرگی که در بردارد چنان است که اگر یک غاز مریض، زخمی و یا خسته شود به شکلی که باید گروه را ترک کند، غازهای دیگری هم با او گروه را ترک می‌کنند تا از او مراقبت کرده و به وی کمک کنند. این امر تا زمانی که آن غاز بمیرد یا قادر به پرواز مجدد باشد ادامه خواهد داشت، پس از آن، آنها به گروه اصلی خود ملحق شده یا گروه دیگری را تشکیل می‌دهند.

حال این سؤال مطرح است که چرا در طول بیماری یک عضو از گروه انسانی، همراه و همدردی که دست کم به لحاظ شغلش احساس مسئولیت و تعهد کند حاضر نیست؟ چرا اغلب از سر جبر و تنها به لحاظ انجام وظیفه آن هم به شکل صوری عمل نموده و آنچه می‌توانیم را نیز از دیگران دریغ می‌کنیم؟

 چگونه است که با آن که می‌دانیم از این دست وقایع برای هر کدام از ما امکان وقوع دارد اما در کمال بی‌تفاوتی از آن عبور می‌کنیم؟ چطور می‌توانیم شاهد باشیم که با رفتن یک نفر، یک خانواده بیمار برجا بمانند؟ خانواده‌هایی که از عدم همراهی، توجه و همدردی، بی‌تعهدی و عدم احساس مسئولیت و از همه مهم‌تر، عدم وجود حس مشترک با هم بودن و عضو گروه بودن آدم‌ها آزرده و رنجور شده‌اند.

آیا جز این است که اندکی تأمل و تفکر بر گفتار و کردارمان می‌تواند حس مشترک گروه انسانی را برایمان ایجاد کند و موجب شود که اتفاقات شیرینی برای اعضا گروه رقم بخورد؟ به راستی سهم هر یک از ما در زندگی دیگران چیست؟

کد خبر 32736

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز