دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۵ - ۱۴:۲۹
۰ نفر

همشهری آنلاین: قالی کرمانِ خوش‌نقشی بود ولی معلوم بود که مور ناجور زده بهش. بیشتر جاهایش پوسیده و نخ‌نما شده بود

داستان

«از هشت نه سالگی‌ام پدرم، حاج یدالله، تابستان‌ها دستم را می‌گرفت و با خودش می‌برد حجره‌اش.

حجره‌ای که یک‌جورهایی شده بود جزئی از وجود پدرم، جزئی از دست‌هايش که همیشه‌ی خدا پینه بسته بود به خاطر جابه‌جا کردن فرش‌ها. جزئی از چهره‌اش، چهره‌ای که وقتی از دور می‌دیدی‌اش با خودت می‌گفتي حتما از آن آدم بداخلاق‌هاست.

ابروهایی که افتاده بود روی چشم‌هایش و خط‌های عمیقی که روی پیشانی‌اش بود.

ولی باید بهش نزدیک می‌شدی تا بفمهی این آدمی که تابستان‌ها پیراهن نخی چهارخانه‌ی دو جیب تنش می‌کند و زمستان‌ها پالتوی قهوه‌ای با کلاه پوستی می‌پوشد چه آدم عزیز و مهربانی‌ است.»

می‌گویند کاسب حبیب خداست؛ یعنی موقعیت شغلی‌اش چیزی فراتر از یک داد و ستد است. جنس رفتار و گفتار و مرام هر کاسب در محلی که خانه‌ی ثابت او در بازار است جایگاه و اعتبارش را تعیین می‌کند.

اگر سال‌ها آبروداری کند و ذره‌ذره اعتبار کسب کند، می‌تواند به موقعیتی برسد که تار سبیلش را گرو بردارند. حاج‌ یداللهِ فرش‌فروش از این‌دست کاسبان خوش‌نام بوده است.

پنجاه سال، هر روز صبح اول‌ِ وقت از خانه می‌زده بیرون. بسم‌الله می‌گفته، کلید را می‌انداخته توی قفل و درِ حجره‌ی فرش‌‌فروشی را باز می‌کرده؛ حجره‌ی چهار در چهاری توی بازار فرش‌فروش‌ها در همدان. حالا اولين عيدي است كه حاج یدالله ديگر نیست.

اما خاطرات‌ سال‌های کارش را پسرش به خاطر دارد. مرتضی فرجی ۳۲ سال دارد و از کودکی در حجره‌ی پدر مشغول به کار بوده و در تمام این سال‌ها شاهد کسب و کار حاج‌ یدالله. آنچه می‌خوانید خاطرات اوست از همراهی با پدرش در سال‌های دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ در حجره‌ی فرش‌فروشی در کاروانسرایی در همدان.

درِ کاروانسرا توی خیابان اصلی بود. از زیر دالان جلوی کاروانسرا که رد می‌شدی، نور یکهو می‌خورد به چشم‌هایت و یک‌آن همه‌چیز را سفید می‌دیدی. کم‌کم همه‌چیز پیدا می‌شد. حوض بزرگ وسط حیاط کاروانسرا و درخت توت تنومندی که وسط حیاط بود.

نور از لابه‌لای برگ‌هاي درخت می‌افتاد توی حوض و نسیم که می‌آمد برگ‌ها شروع می‌کردند به رقصیدن. دورتادور هم حجره بود و مغازه‌های فرش‌فروشی و رفوگری. فرش‌های تاخورده و روی هم چیده شده‌ی جلوی درِ حجره‌ها.

فرش‌هایی که پهن شده بودند زیر آفتاب، تا کمي رنگ و رخ‌شان کمتر شود. حجره‌ی حاجی توی حیاط کاروانسرا نبود. گوشه‌ی حیاط کاروانسرا شش هفت‌تايي پله می‌خورد مي‌رفت پایین. زیر پله‌ها قهوه‌خانه بود و روبه‌رویش هم راسته‌ی بلندبالایی که دو طرفش پُر بود از حجره.

هر وقت فرش‌ها را وسط راسته پهن می‌کردند برای مشتری‌ها، گرد و غبار فرش‌ها لوله می‌شد توی نوری که از سوراخ گنبدهای سقف راسته می‌زد بیرون.

حجره‌ی حاجی یک‌جایی وسط همین ستون‌های نور بود، میانه‌ی راسته. هر روز صبح که در حجره را باز می‌کردیم، آفتابه‌ی مسی را می‌داد دستم که بروم از توی حوض وسط حیاط پُر کنم و بیاورم. خودش آب می‌پاشید جلوی در حجره و من هم جارو می‌کردم.

حجره‌ی فرش‌فروشی حاجی همیشه بوی نم می‌داد، بوی خاک، بوی خاکی که رفته باشد لای خامه‌های فرش‌ها و باهاشان قاطی شده باشد.

فرش دو به سه‌اي را وسط راسته پهن کرده بودند و کلی آدم دورش حلقه زده بودند. اختلاف داشتند که این فرش مال کجاست، نقشه‌اش مال کجاست، بافتش چطور؟

هر کس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت بافت قم است. یکی می‌گفت از قرمزیِ رنگ زمینه‌اش معلوم است که مال ایلام و آن‌طرف‌ها است. از آن قالي‌ها بود كه نمي‌شد به راحتي از روي نقشه‌اي حدس زد مال كجا است.

آن کسی که فرش را خریده بود صدایم زد و گفت: «پسر حاجی برو حاجی رو صدا کن بیاد.» رفتم سراغ حاجی. توی بازار، حاجی تنها کسی بود که ‌چشم‌بسته هم می‌توانست بفهمد یک قالی بافتش مال کجاست، نقشه‌اش مال کجاست، چند تا گره دارد، خامه‌اش را با چی رنگ کرده‌اند و این چیزها. حاجی که آمد نشست بالای فرش و گوشه‌اش را داد بالا.

پشت فرش را نگاهی انداخت و دستی کشید روی خواب فرش. یک لحظه چشم‌هايش را بست و گفت: «مال تهرانه. بافتِ تهران.» طرفی که قالی را خریده بود مانده بود از شادی چه‌کار کند.

قالی‌ای که بافت تهران باشد یک‌جورهایی عتیقه است و قیمتی. خریدار فرش از خوشحالی تمام بازار را شیرینی داد و شیرینی توی بازار فرش‌فروش‌ها یعنی یک استکان چای قند پهلو.

توی حجره‌مان مهمان آمده بود و حاجی فرستاده بودم از قهوه‌خانه‌ی زیرِ پله‌ها چای بگیرم. سینی چای دستم بود و داشتم می‌آمدم سمت حجره. دیدم مردی يك قالی دوازده متری کرمان را پهن کرده و عده‌ی زیادی هم دور قالی جمع شده‌اند.

مرد کنار قالی چمباتمه زده بود و گوشه‌‌ی قالی را هم گرفته بود دستش. وضع و ظاهر درست و درمانی نداشت. گویا فرش را آورده بود برای فروش.

قالی کرمانِ خوش‌نقشی بود ولی معلوم بود که مور ناجور زده بهش. بیشتر جاهایش پوسیده و نخ‌نما شده بود. حواسم رفته بود پی مرد و قالی کرمانش که دیدم حاجی از در حجره‌مان گردن کشیده و دارد صدایم می‌کند.

گفت: «چی شده ملت جمع شد‌ن؟» گفتم: «یکی قالی کرمان آورده برای فروش. قالی رو مور زده. فکر نکنم کسی ازش بخره.» گفت: «تو چای رو بگیر جلوی مهمون.» خودش رفت. دیدم همان مرد قالی تا شده را انداخته پُشتش و دارد پشت سر حاجی می‌آید.

حاجی گفت قالی را بگذارد دم در و خودش رفت درِ صندوق را باز کرد و اسکناس‌ها را شمرد و گذاشت کف دست مرد. گفتم: «حاجی این فرش رو مور زده، همه‌اش پوسیده‌س، قشنگ معلومه.» حاجی چشم‌غره‌ای بهم رفت و رو کرد به مرد و گفت: «مگه قالی کرمان رو مور می‌زنه، مگه نشنیدی همه می‌گن طرف مثل قالی کرمان مي‌مونه. قالی کرمان هر چقدر پا بخوره عزیزتر می‌شه.»

مرد که رفت گفتم: «به خدا این فرش می‌مونه روی دست‌مون.» حاجی گفت: «نمی‌مونه، مطمئن باش.» قالی همان‌جور تا چند ماه دم در حجره مانده بود. تا اینکه یک روز یک نفر آمد گفت ترنج فرشی را می‌خواهد جدا کند برای رومیزی.

قالی کرمانِ مور زده را باز کردیم و ترنجش را درآوردیم و طرف بردش. چند روز بعد دوباره آمد و گفت: «اون قالی هنوز هست؟ حاشیه‌هاش رو هم می‌خوام.»

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.

منبع: همشهري‌داستان

کد خبر 330719

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha