دندانهایش را روی هم فشار داد. ریشهای سیاهش بهرنگ خاک درآمده بودند. با چشمهای بزرگ و خوفناکش همهی ما را برانداز کرد. دست زمختش را جلو آورد. تپش قلبم تندتر شد. نه، نه! او نباید مرا انتخاب میکرد. مکثی کرد تا بهترینمان را برگزیند.
چشمهایم را بستم؛ اندکی بعد درمیان انگشتان بیقوارهاش بودم. در آن لحظه دلم میخواست خودم را در قلب تیره و تارش فرو ببرم، یا بشکنم و خرد شوم؛ اما از جانب من کوچکترین گزندی به آلِ علیع نرسد. چه رسد به آنکه بخواهم مشک پر از آب علمدار سپاه حسینع را نشانه بگیرم.
مرا بین انگشتانش فشرد و در میان کمان قرار داد. در آن لحظه هزار بار آرزوی مرگ کردم. «آخر چرا من باید از میان آن همه تیر انتخاب میشدم؟ چگونه میتوانستم؟! مگر کار آسانی بود؟!» پای تشنگی کودکان حسینع در میان بود. پای جان نوادگان رسول خداص. چهرهی مردانه و پر ابهت عباس هنوز مصمم بود. مشک آب را بهسختی، به دندان گرفته و از اسبش افتاده بود. چشمان آرامش دریای مواج خون بود و دستهایش...
با همهی اینها هیچ یک از سپاهیان دشمن جرئت حمله و نبرد تنبهتن با او را نداشتند و فقط از دور با تیرهای خدنگشان او را نشانه میگرفتند. چندنفری هم با نیزه محاصرهاش کرده بودند. به خودم که آمدم، به پرواز درآمده بودم. زیرلب گفتم: «پروردگارا، جان مرا بستان اما مرا این چنین در مقابل پسر علی قرار مده. تو خودت میدانی در دلم چه آشوبی برپاست. نگذار که شرمندهی حسینت شوم. نگذار...»
* * *
چشمهايم را آرام باز کردم و دور و برم را از نظر گذراندم. نمیتوانستم زیاد تکان بخورم انگار سرم به جایی گیر کرده بود. به سختی توانستم کمی دور و برم را ببینم. ناگهان از ته دل لبخند زدم. دیگر میتوانستم با خیالی آسوده بمیرم؛ آرام و سر در خاك...
مهدیه اسمعیلي
خبرنگار افتخاری از شهریار
تصوير: اثر مهكامه شعباني
نظر شما