آغجاگول همانطور که خود را در آیینه تماشا میکرد، دستی به سر و موی سفیدش کشید و با خود زمزمه کرد: «آی عاشیق نوروز! جوانیام را بر سر کار تو گذاشتم. کجایی که ببینی؟». و نگاهش را تا قلّة پربرف سبلان، کِش داد. از این پایین، از درّة قرهسو، راههای کوهستانی همگی در قلّه بههم میرسیدند آغجاگول اندیشید آیا آنجا، آن بالا، جانپناه محبوبش عاشیق نوروز است؟
اگر چنین بود پس چرا تا به حال کسی از او سراغی نداشت؟ مگر این کوه میتوانست سالیان سال، کسی را در خود پنهان کند بیآنکه ردّی و نشانی از او به جای بماند؟ اصلاً چرا عاشیق نوروز میخواست از آغجاگول کناره بگیرد؟ اینها پرسشهایی بودند که عمر آغجاگول در پی پاسخشان آرام آرام سپری میشد!
خیلیها میگفتند حیف از آغجاگول که روزگارش را چنین به بینصیبی گذرانیده است. خود او چنین نظری نداشت. او تنها فرزند عاشیق خیراندیشی به نام حبیب بود که سرآمد عاشیقهای زمان خود به شمار میآمد. عاشیقحبیب وقتی پنجه به تارهای چگورش میکشید و آواز سر میداد، چوب و ترک و زخمه و پرده و دستان ساز، به نوا درمیآمد، او پیر روشننهاد ایل بود که از سالها قبل در دامنة ساوالان مسکن گزیده بود و در میان عاشیقها، به حکمت رسیده بود؛ برای همین به هنگام درگیری میان طوایف و ایلات، کار قضاوت با او بود و حکم او گره از کارها باز میکرد. عاشیقهای جوان برای ورود به آیین عاشیقی، از او نامهای پسندیده میگرفتند و با دعای خیر او پا به راه میگذاشتند.
گردنفرازان و نامآوران ایل به اذن و اجازة او چریکة ایلات و طوایف را مشخص و محافظت میکردند. او بود که بر اندازة سهم خانپاشا از دسترنج مردمان ایل، نظارت داشت. با چنین اوصافی، معلوم است آغجاگول از وقتی که پا به سن رشد گذاشت، چقدر هواخواه داشت؛ بخصوص که از زیبایی هم نصیب بالایی داشت؛ اما از میان آنهمه هواخواه، آنکه میتوانست جرأت کند و پا پیش بگذارد، هنوز پیدا نشده بود!
آغجاگول همچنان به قلّة برفاندود، خیره مانده بود. در آن صبح زود، برفی درخشان کلبة او را دربرگرفته بود؛ امّا صافی و یکدستی ابرها که بر فراز کوه کله بسته بودند، منظر نگاه او را محو و مسدود نمیکردند.
کلبة آغجاگول، بیرون آبادی، در گوشهای از درة قرهسو در پیش پای ساوالان در کنار یک درخت بادام وحشی قرار داشت که عمر واقعیاش را هیچکس نمیدانست. درخت، با شاخ و برگ گستردهاش، تابستانها حکم سایهبان خانه را داشت و زمستانها برای گمشدگان کوهستان نشانة نجات بود. آغجاگول بعد از آنکه طی سالها، همة کس و کارش را از دست داده بود، آنجا را برگزیده بود تا درست نزدیک مسیر عبور احتمالی عاشیقنوروز باشد. کسی چه میدانست شاید میرسید آن روزی که او دیدگانش را به دیدار محبوبش روشن کند.
چشمانتظاری آغجاگول از آن سالی شروع شده بود که او عاشیقنوروز را به عنوان مرد زندگیاش برگزیده بود. حالا، پس از زمانی طولانی، او دیگر به این حال و هوا، خو کرده بود! عاشیقنوروز، کمی بعد از خواستگاری از آغجاگول، در بهاری که آسمانش کمبارش بود و زمینش بیحاصل، راه کوهپایههای ساوالان را درپیش گرفته و رفته بود تا رمة بزرگش را به چراگاههای تابستانی برساند و پاییز، با دستی پُر، به آبادی برگردد. آن وقت او میتوانست برای آغجاگول هفت شبانهروز جشن عروسی برپا کند.
امّا از آن بهار تا به حال دیگر هیچکس او را ندیده بود. یعنی چه بر سر عاشیقنوروز آمده بود؟ از پس آنهمه سال که از این غیبت میگذشت، او دیگر به افسانهها پیوسته بود. مردمان کوهستان میگفتند هر بهار، با درآمدن اولین بوتههای نوروزگولی، عاشیق دورهگردی را دیدهاند که از آن نواحی میگذاشته است که بیشباهت به عاشیقنوروز، نبوده. بعضی از آنها حتی شنیده بودند او در آوازهایش، نام محبوبش آغجاگول را میبرده است.
این گفتهها هرچه بود، در دل آغجاگول، شرارههای امیدی کوچک را همچنان زنده نگاه میداشت به طوری که بعد از آنهمه سال و تحمل آنهمه مصیبت و رنج، باز، در پایان هر زمستان، او به شوق آمدن عاشیقنوروز، خانهاش را آب و جارو میکرد، صندوقش را از پارچههای الوان زیبا خالی میکرد، پردههای خوشنقش و نگار را به در و پنجره میآویخت، سفرة هفتسین را میچید و چشم به باریکة راههای کوهستانی میدوخت؛ به همان راههایی که در آن وقت از سال، محل عبور تکمچیهای سرگردان بود. آنها آوازخوانها و عروسکگردانهای دورهگری بودند که با کلاه و پوستین و پاپیچهای رنگین از کوه میرسیدند و آمدن نوروز را به ساکنان دشت و درة قرهسو، بشارت میدادند. آنها همراه آوازشان، بُز عروسکی آیینهکاری شدهای را که بر روی یک صفحة چوبی نصب بود، میرقصاندند و اشعار سادهای در وصف بهار و مدح خوبان و پاکان، میخواندند:
بهار آمد، بهارآمد، خوش آمد
علی با ذوالفقار آمد، خوش آمد
گل و نسرین به بار آمد، خوش آمد
امّا عاشیقها، حال و هوایی دیگر داشتند. آنها بازماندة شامانیها بودند که قرنها آیین قوم خود را در سراسر دشت بزرگ مُغان، با ساز و آوازشان، از نسلی به نسلی، سپرده بودند. آنها داستانهایشان را به کمک چگور و بالابان که به سازهای عاشیقی معروف بودند، برای مردمان شرح میکردند و چون در این کار به مهارت میرسیدند و نفس خودشان را از بدیها پاک میکردند، مبارکطالع و نیکبخت میشدند و به سمت بزرگتر ایل خود، منصوب میگردیدند. این همان مقامی بود که عاشیقحبیب، پدر آغجاگول به آن رسیده بود!
اشعار عاشیقها، سرشار بود از ماجراهای عاشیقی یا حربی، یا حماسی و اینها همه، داستان زندگانی مردمان این دیار بود که همواره چیزی را از خود، به آغیها و بایاتیهایشان میافزودند و آنها را در عزا یا عروسی، میخواندند. آنها از غیبت نابههنگام عاشیقنوروز و انتظار طولانی آغجاگول هم افسانهها ساخته بودند و این افسانهها را با ساز و آواز، بر سر زبانها انداخته بودند. این داستانها به گوش آغجاگول هم رسیده بود؛ اگرچه او آنها را قبول نداشت.
در افسانههای عاشیقی، سخن از انتظار بیهودة پیرزنی بود که هر سال به شوق دیدار خاننوروز، از نیمههای اسفند، خانهاش را پاکیزه میکرد. سور و ساط تحویل سال را فراهم میساخت. سفرة نوروزیاش را میچید امّا همینکه به زمان تحویل سال نزدیک میشد، از فرط خستگی به خواب میرفت. او زمانی از خواب برمیخاست که میدید دیگر کار از کار گذشته است و باز مثل هرسال خاننوروز آمده و رفته است. پیرزن حضور نوروز را از روی علامتهایی که گذاشته بود میفهمید، مثلاً گلی که او کنار سرش روی بالش گذاشته بود. یا نارنجی که نصفش را خورده و نصفش را برای پیرزن نگهداشته بود، و یک فنجان چای نیمخورده و یک آتش روشن، روی سرقلیانی که حتماً خاننوروز از آن یک قلاچ دود گرفته و رفته بود.
نه! آغجاگول این داستانها را نمیپسندید. در تمام این سالها که آمدند و رفتند، او حتی آنی از یاد عاشیقنوروز غافل نبود تا خواب بتواند در غفلتش طمع ببندد. او همة پاییزهای برگریز و زمستانهای برفبار را به یاد عاشیقنوروز سرکرده بود؛ چه رسد به بهاران که تازه اگر خود او هم میخواست غیر این باشد، حال و هوای دگرگون عالم و آدم نمیگذاشتند.
در آستانة بهار همانطور که درّة قرهسو هنوز پوشیده بود از برفهای زمستانی، ساوالان هم زیر سنگینی برفی که مدام میبارید، سفید و تسخیرناپذیر، برجای نشسته بود. در این حالت، کوه به عروس سفیدپوشی شبیه بود که آرام و خاموش، در انتظار تقدیر خود، بر درگاه زندگی مانده است. قدری دورتر از کوهپایههای ساوالان، آبگیرهای دائمی در زیر قشری از یخ، سرشار از حیاتی پنهانی بودند.
این را ماهیهایی میگفتند که در جنبش نامحسوس خود، در زیر یخ، جا به جا میشدند، خود را به کنارههای آبگیر میرساندند، از میان گل و لای آبهای کم عمق طعمهای پیدا میکردند و میرفتند. نزدیک آبگیرها، در پای ساوالان، رودخانة آرپاچایی چون همیشه، جریان داشت و صدایش در برفبار خاموش، تنها صدایی بود که از دوردستها شنیده میشد، صدایی که در پیچ و تاب درّهها، در طول فرسنگها راه، به نوبت کم و زیاد میشد و تا به مانعی میرسید، لحن میگرفت و بنای آواز خواندن میگذاشت.
گاه آواز رود را صفیر بال مرغان شببیدار یا مرغان جا مانده از سفر پرندگان مهاجر، همراهی میکرد؛ آن وقت لحن آرپاچایی، لحن آغیها و بایاتیهای عاشیقها را میگرفت که در عزا و عروسی، ساز میزدند و آواز میخواندند. آنها غم وشادی خودشان را به داستانهای پهلوانی یا عاشقانهای که مردمان هزاربار شنیده بودند، اضافه میکردند و برای هزار و یکمین بار، باز آنها را شرح میدادند و با این کار خود، هم باری از روی دل خسته برمیداشتند، هم به تازگی روایتها کمک میکردند. به همین خاطر داستانهای عاشیقی با وجود تکرار، هیچوقت شنوندهشان را ملول نمیکردند.
راستی چه بودند این غم و شادی و این رود و این دشت و آن کوه، جز چهرة آشنایی از زندگی که رمز بزرگش مرگ بود و عشق؟ همان دو رمزی که وسوسة شناختشان را از ازل به دل آدمی انداخته بودند. همان وسوسههایی که در سرمای این صبح اواخر اسفند، عاشیقنوروز را از پناهگاهش بیرون آورده و روانة دشت و دره کرده بودند. او حالا به تیری میماند که از چلّة کمانی رها شده باشد و دیگر هیچکس و هیچچیز، جلودارش نباشد؛ امّا سودای عاشیقنوروز هرچه بود، او را از سازش جدا نکرده بود! او چگورش را برداشته بود. شولای پشمیناش را به دوش انداخته بود، پاشنة گیوههایش را بالاکشیده بود، و هو حق علیمدد گویان، از کوه سرازیر شده بود. راستی که بود این عاشیقنوروز که تا از پسلة صخرههای ساوالان پایین نمیآمد، زمستان نمیرفت و بهار از راه نمیرسید؟
-
باز آغجاگول، در این روزهای آخر سال، مثل هر سال دیگر، برای دیدار محبوبی که نمیدانست میآید، لحظهشماری میکرد. او میدانست انتظارش را پایانی نیست امّا نمیخواست شرار ناچیز امیدش را در دل خاموش کند. آغجاگول از پنجره نگاهی به بوتة گل یخ انداخت که نفس سرد صبح زمستان را خوشبو کرده بود. عجبا! این گیاه به چه شوقی در دل یخ و برف رشد میکرد و به گُل مینشست؟ چه بود حاصل برفآرایی این بوته؟ او به چه امیدی در دل این سرما، عطر خود را میپراکند؟ یا این نوروزگلی که به تازگی، درست بر پاشنة در خانة او روییده بود.
میگفتند نوروزگلی با آنکه هرگز گلسرخ را ندیده، به او عشق میورزد و با آنکه میداند هرگز او را نخواهد دید، دست از محبتش نمیشوید؛ چرا که نوروزگلی در اسفند میروید و گلسرخ در بهار و تابستان غنچه میکند! راستی چه بودند این هجر و این فراق؟ چه بودند این غم و اندوه و جدایی و انتظار و امید و دیدار؟ آیا اینها نیز شکلهای دیگری از زندگی آدمی بودند که همواره او را به دنبال خود، میکشاندند؟ او همة این شکلهای جوراجور را در سالهای طولانی عمر خود، دیده بود، چه آن وقتها که هنوز از دلبستن و دلکندن چیزی نمیدانست، چه سالهای بعد که دغدغة وجود عاشیقنوروز آمد و فراق و خانهنشینی آغجاگول، در میان بُهت و ناباوری اطرافیانش. انگار ذهن آغجاگول باز هوس مرور ایام گذشته را داشت.
آن سالهایی که در چنین اوقاتی، مردمان کوهپایههای ساوالان، با سبز کردن غلات و حبوبات بر روی ستونهایی از گل، به استقبال سال نو میرفتند. ستونها، با بارشهای اسفندی، آبیاری میشدند و هر کدامشان زودتر سبز میشدند، آن سال، سال کاشت همان محصول بود. از میان همة ستونها، آغجاگول، آن را که رویش پر میشد از گلهای پروانهای باقلا، بیشتر دوست داشت. او دلش میخواست هر روز برای تماشای پروانههای پشتگُلی روی ستون، خودش را به بیرون آبادی برساند اما مادر صدایش میکرد تا در کار خانهتکانی و شستوشوی اسباب و اثاثیه و دوختودوز رخت و لباس کمکش کند. ساعاتی بعد از کار روزانة، وقتی به خیال آغجاگول همه چیز رو به راه بود، او خسته و مشتاق راه صحرا را پیش میگرفت و مرتّب از خود میپرسید: «آیا پیشقراولان ایل شاهسون از راه رسیدهاند؟ آیا ایلبانان، چادرهای کوچنشینان را بر پا کردهاند؟».
با آمدن شاهسونها، دشت و درة قرهسو پُر میشد از رنگهای زندة شاد و از نواهای دلکش موسیقی که غروبها، از چگور عاشیقهای دورهگرد بلند بود. به تازگی تماشای این چیزها، دل آغجاگول را در سینه میلرزاند و در او حسی غریب را بیدار میکرد که تا آن وقت در خودش سراغ نداشت امّا مادر باز صدایش کرده بود، آخر چیزی به تحویل سال نو نمانده بود.
ـ مادر بزرگ! سال چطوری نو میشود؟
در ذهن مادربزرگ در زیر پای هستی، دریای پهناوری بود که ماهی بزرگی در میان آن زندگی میکرد. بر پشت این ماهی، گاوی عظیم قرار داشت که دنیا را بر سر شاخش گذاشته بودند تا نگه دارد. گاو سالی یک بار برای رفع خستگی دنیا را از این شاخ به آن شاخ میکرد و این جابهجایی، موجب نو شدن سال بود. با این جابهجایی، حال و هوای عالم و آدم عوض میشد و دنیا طراوت میگرفت. آغجاگول باز میخواست آن قصه را بشنود.
مادربزرگ میدانست اصرار دخترک، برای طفره رفتن از کارهای خانه است؛ به همین خاطر زیر بار تکرار داستان هستی نمیرفت. پس آغجاگول خود را به تماشای هیزمشکنانی سرگرم میکرد که بوتهها و هیمههای زمینهای مجاور را چیده و آورده بودند برای آتش چهارشنبهسوری. عنقریب مردمان، در غروب آخرین چهارشنبة سال با سوزاندن آنها، آتشی بزرگ برپا میکردند و بر گِرد آن، به شادی و سُرور میپرداختند. آنها آنقدر صبر میکردند تا آتش خودش تمام شود. این آتش را هیچکس نمیکشت. آغجاگول تماشای این آتشبازی هرساله را دوست میداشت. مادر میگفت اینطوری، زمینها از خار و خاشاک پاک میشود امّا آنها باید خانه را هم از اشیاء اضافی و کهنه، خالی میکردند؛ برای همین همان شب، بعد از مراسم آتشبازی، کوزههای کهنه را که چند پول سیاه در آن ریخته بودند، به پشت بام میبردند و از آن بالا به پایین میانداختند و میشکستند. کمی بعد در گذرگاهها، فقرا در میان سفالهای شکسته به دنبال سکهها میگشتند.
هر چهارشنبه سوری، برای شام، مادر آغجاگول کوفته درست میکرد. همیشه یک کوفتة اضافی توی دیگ بود که سهم غایب بود، سهم مهمان ناخوانده. در آن شب، وقتی سفرة شام پهن میشد، وقتی همة اهل خانه، دور هم جمع بودند، چشم دخترهای دمبخت، به روزن بام خانه بود؛ چون اغلب خواستگاریها با مراسم شالاندازی جوانان در شب چهارشنبة آخر سال شروع میشد.
این یک جور خواستگاری غیررسمی بود؛ به این صورت که وقتی جوانی خواستار دختری میشد، سعی میکرد خانة او را نشان کند. آن وقت در شب چهارشنبة آخر سال، خود را به بام خانه میرساند و شالی را که با خود برده بود از روزن خانه، پایین میفرستاد و برای ازدواج با دختر مورد علاقهاش، اعلام آمادگی میکرد. خوشا به حال جوانی که وقتی شالش را بالا میکشید، به پَرِ آن شیرینی بسته بودند، این، یعنی اینکه یار پسندیده بود او را! امّا آنکه ترشی یا شوری نصیبش میشد، یار جوابش کرده بود!
اگر نبود بهاری که پشت همین روزها خیمه و خرگاه زده بود، عاشیقنوروز آلان در پناهگاهش نشسته بود و به عشق آغجاگول داشت یک بند تازه به اشعار عاشیقی میافزود:
جادههای آلوارس پوشیده از برفی سخت است
گوسفندان عاشیقنوروز در سرما تلف میشود
آغجاگول، عاشیق روی برگشتن ندارد
دست عاشیقنوروز از پول و رمه خالیست
پس چطور برایت هفت شبانه روز عروسی بگیرد؟
ــــ
سالی دیگر گذشت و ناکامی زیاد شد
برای عاشیق فقیر، بیپولی یعنی بدقولی!
سرم را پایین میآورم و در همة درهها ناله و فریاد میکنم
وای بر من اگر آغجاگول را رقیب من برباید!
ــــ
قوتورسویی از دود دلم دود میکند
سنگ عقاب از فریادهای من به خودش میلرزد
آچا میخواهد مرا ببلعد
اگر برنگشتم، یادم را هم فراموش میکنی؛ آغجاگول!
این داستانها را پایانی نبود. عاشیقنوروز بعد از سرودن هر شعر تازه از خودش میپرسید: «یعنی پس از اینهمه سال، هنوز آغجاگول به پای عشق من نشسته است؟ آیا آوازهای عاشیقی راست میگویند، آیا در درة قرهسو، پیرزنی هر بهار منتظر آمدن عمو نوروز است تا بلکه به معجزهای از راه برسد و برای او یک نارنج و یک شاخه گل نوروزگولی ببرد؟ آیا انتظار آغجاگول میتوانست پای صحّت این بایاتیها را مُهر کند؟» اینها همان دغدغههایی بودند که بالاخره توانستند عاشیقنوروز را راهی دشت و دره کنند. او امروز به ندایی که نمیدانست از کدام سمت و سو است، گوش داده و پای به راه گذاشته بود. او قصد داشت یکنفس تا درة قرهسو برود و از پس اینهمه سال، با آغجاگول روبرو بشود حتی اگر چیزهایی ببیند و بشنود که چندان خوشایند نباشند!
برف همچنان می بارید و ردّپای کسانی را که در پیش از او از این کورهراه گذشته بودند، محو میکرد. برف خیال بندآمدن نداشت؛ با این حال میشد اعتدال بهار را از روی نشانههایی که تنها دل عاشیقنوروز با آنها آشنا بود، یافت. مثلاً از نوری که پس ابرهای ضخیم، جابهجا، آسمان را روشن میکرد و روی شاخههای تیرة عریان، رنگی از سفیدی سیمابی میریخت. یا از حرکت موّاج باد در بیشهزار کمرونقی که تنها درختهای کاجش، رنگی از سبزی تیرهگونی داشتند؛ اما دیر نبود آن روزهایی که قندیلهای یخ آب میشدند و جوانهها پوست میترکاندند و از تن ساقهها بیرون میزدند. دیر نبود آن روزهایی که تُکَمچیهای دورهگرد، عروسکهای چرخان و رقصان خود را به دست میگرفتند و از کوه به سمت آبادیها سرازیر میشدند. آنها با نواهای شادشان، مژدة آمدن بهار را میدادند. عاشیقنوروز شنیده بود بعضی از آنها در داستانهایشان خبر آمدن یک عاشیق گمشده را هم داشتند. گمشدة عالم و آدم او بود که حالا شوق پیدا شدن داشت. کاش تکمچیهای ساوالان این را هم میدانستند و به داستانهایشان اضافه میکردند!
عاشیق نوروز همانطور که در برف پُرپشت پیش میرفت، شانهها را تکاند و شولای کرکی را روی دوشش صاف کرد. در راه، صدای خوش پرندهای که خود را به لابهلای ارغوانهای بیبرگ و بار پنهان کرده بود، او را آنچنان به وجد آورد که ناگهان زیر آواز زد و همراه آواز، سازش را هم به صدا درآورد. تارهای ساز، آرام آرام، زیر ضربة انگشتان او به رقصی نرم درآمدند و با ارتعاشهای کوچک کمدامنه، به خود لرزیدند. دل عاشیق هم در سینه لرزید. درست مثل زههای تابیدة ساز، و با همان طپشی که اولبار در پای ساوالان، در یکی از سفرهای ایل، لرزیده بود. وقتی آغجاگول را برای بار اول دیده بود!
عاشیقنوروز سازش را به سینه فشرد گویی لرزههای پیاپی این هفت تار، هفت بند پیکر او را به لرزه انداخته بودند. به خود گفت دیر است برای این چیزها! اما او میرفت تا آرام آرام تن به شعلهای بسپارد که سالیان سال، زیر خاکستر ایام پنهانش کرده بود و حالا در خلوت خاموش کوهستان باز داشت زبانه میکشید. عاشیق نوروز میخواند:
تا اولین آبادی راهی نیست
تا اولین دیدار، زمانی نمانده
ای کاش بدانی عاشق فقیرت در راه است!
ای کاش بخواهی چوپان بیرمه و بیمکنت خود را ببینی!
ــــ
ای امیدهای ناامید، ترس را از دل من بگیرید
ای ساز من، در این راه سخت، همراهم باش
ای آوازهای حنجرهام، یاریم کنید
تا خانة آغجاگول، راهی نمانده است
ظهر نزدیک بود اما تا غروب ساعتها، طولانی و کشدار بودند. تا آن وقت که آتشافروزها بوتهها و هیمهها را آتش میزدند، زمان به کُندی میگذشت. آغجاگول در حال بافتن آخرین رجهای جورابهای امسال عاشیقنوروز بود و میدید با هر بار عوض کردن میلها و پیچاندن نخ به دور انگشتش، چطور گلولة کُرک، دور خود میچرخد و نخها از کلافه باز میشوند. این چیزها، آغجاگول را به یاد تقدیرش میانداختند و سالهایی از عمر که از کلافة هستی باز شده بودند تا خرج تاروپود زندگانی او بشوند با عمری که بیشترش به انتظار گذشته بود. این انتظار در شبهایی چون امشب، رنگی از امید و دلواپسی به خود میگرفتند و تا دمدمههای صبح، آغجاگول را بیدار و حیرتزده بر جای میگذاشتند.
آغجاگول به یاد آن شب چهارشنبهای افتاد که همة اهل خانه دور سفرة شام جمع بودند. آن شب او فکر میکرد آیا کوفتة اضافی توی دیگ، نصیب چه کسی میشود که شالی قرمز، از روزن خانة آنها آویزان شد. در خانه، اول فریادی از تعجب بلند شد چون کسی باور نداشت دخترک خانه آنقدر بزرگ شده که برایش شال بیندازند. و بعد، سکوتی معنیدار فضا را پر کرد و همة چشمها رفت سوی آغجاگول. دخترک میدید زیر نگاه منتظر آنها دارد آتش میگیرد. پس بلند شد به صندوقخانه رفت، گوشهای پیدا کرد و روی خودش تا خورد. دوست داشت بخندد.
دوست داشت گریه کند. بعد از آن آغجاگول در طول عمر درازش بارها آن گریة خندیده را به یاد آورده بود. او چه حال خوشی داشت آن شب! آن شب که بهار بود و جوانی بود و عشق. عشقی که از نهاد پاک او و آن جوان ایلیاتی ناشناس سرچشمه میگرفت. عشقی که اولین پیغامش، یک شال قرمز آویخته از روزن خانه بود. آغجاگول غرق در این ماجرا بود که صدای مادربزرگش را شنید: « بیا ببینم گیسبریده! او کیست که راه بام خانة ما را پیدا کرده است؟»
در صدای مادربزرگ، عتاب و مهربانی به هم آمیخته بود؛ آنطور که آغجاگول دوست داشت هزار بار دیگر «گیسبریده» صدایش کنند. آغجاگول خواست بگوید من او را نمیشناسم. من او را اول بار کنار شاخهای از رود آرپاچایی دیدهام، وقتی داشت اهل ایل را از رودخانة طغیان زده عبور میداد. من ...
راست میگفت. اول بار آغجاگول، عاشیق نوروز را در پای رود دیده بود. وقتی آب داشت بالا میآمد و زنان و کودکان ایل از ترس غرق شدن جرأت به آب زدن نداشتند. وقتی او میان رود خروشان در رفت و آمد بود و دستها و شانههایش برای بچههای ترسیده، پلی مطمئن بودند. باز مادر داشت صدایش میکرد. او در پسلة سایههای شامگاهی آرام به اتاقی خزید. کنار مادربزرگش نشست. سرش را روی سینة او گذاشت و باز گریة خندیدهاش را از سر گرفت. آیا او مستحق مجازاتی بود که از گناه دوست داشتن، ناشی میشد؟ چه بود این دلدادگی که حتی هنوز به حرف و کلام هم نرسیده بود؟ چه بود این آشنایی که او هنوز نام محبوبش را نمیدانست؟ حالا آغجاگول باید در پرسش از اسم و رسم شالاندازش، چه جوابی به خانوادهاش میداد؟
آغجاگول فقط خواست بگوید او یک عاشیق دورهگرد است که برای گذران زندگی، چوپانی رمههای ایل شاهسون را به عهده دارد. باز اینجا مادربزرگ به دادش رسیده بود. او جوانی حبیب را به یادش آورده بود که خود، عاشیقی خستهجان بود، با اینهمه هرگز از زن و فرزندش غافل نبود. و باز به یاد همه آورده بود که عاشیقها از شامانیهای پاکنهاد و درستکاری هستند که از صفای باطن و صدق نیّت، به ساز و آواز پناه میبرند.گویا مادربزرگ میخواست بگوید در اینکه «شال سالاماق» امشب را یک عاشیق دورهگرد به راه انداخته است، عیبی نمیبیند. اما از یک چیز هم نمیشد گذشت و آن اینکه در میان عاشیقها، شبیه به عاشیقحبیب، کم بودند که از مال و آبرو برخوردار باشند و روزگار را به آسایش بگذرانند. نصیب غالب عاشیقها، بینصیبی بود و بس. آنها در زندگی، تهیدست و در عشق ناکام و بدفرجام بودند و گویی این در تقدیرشان بود . شاید برای پسراندن این تقدیر از قبلنوشته بود که عاشیق حبیب بر خواستگار دخترش سخت گرفت و رضایت خود را به هزار شرط سخت منوط کرد و مادربزرگ دم فروبست و جوان ایلیاتی تنها، با سکوت و سر به زیری، پذیرفت تا:
ـ رمهای از خود داشته باشد
ـ دست از زندگی سرگردان ایل بردارد و در آبادی ساکن شود
ـ باج و خراج خانپاشا را بپردازد
ـ و برای آغجاگول هفت شب و هفت روز، جشن عروسی بر پا کند
آغچاگول تنها با التماس به مادربزرگش نگاه کرده بود و با اشارة او، جورابی را که پنهانی برای معشوقش بافته بود آورده بود تا به نشانة پاسخی مثبت، به پرشال او ببندند. پاسخی مثبت، با هزار شرط سخت!
-
در نیمروز، عاشیق نوروز قدری سرمازده و قدری خسته، به کمک چوبدستی از شاخههای محکم یک بادام وحشی، شیب کوهستان را پایین میآمد و با خود فکر میکرد با کمی عجله خواهد توانست خود را به آتشبازی و شالسالاماق امشب برساند. بعد به خود خندید. درمانده بود این جوانسری از کجا به سراغش آمده بود، او که پیری از جوانی به یاد داشت، او که این راه را بارها تنخسته و دلشکسته تا نیمه، آمده و باز برگشته بود. او که بارها در کار آسمان مانده بود که چرا هر وقت بذر عشقی پاک در دلی افشانده میشود، دهر سخت میگیرد و خونبازی راه میاندازد. راستی چرا؟ چرا زمانه تاب تحمّل این چیزها را نداشت؟ کم نبودند داستانهای عاشیقی که ناکامیها و بدفرجامیهای عاشقانه را شرح میکردند. خود او در سالهای فراق، بارها از این نوع داستانها، برای مردمان کوهپایه خوانده بود و از شباهت بعضی از آن ماجراها با ماجرای خودش در حیرتی عظیم فرورفته بود. راستی چرا عاشیقحبیب برای او تکلیفی چنین دشوار تعیین کرده بود؟ چرا آسمان بر او خشم گرفته بود و در سرمایی نابههنگام، دار و ندار او را زیر برفهای ساوالان دفن کرده بود؟ عاشیق نوروز از یادآوری آن سیاه بهاری که هست و نیست او را به غارت برده بود، سردش شد.
در میان شامانیها، قول، حقی غیرقابل انکار بود که اگر ادا نمیشد، آدمی را از کرامت و اعتبار میانداخت. این حق آغجاگول نبود که درکنار مردی بیاعتبار، روزگار بگذراند. برای همین بود که عاشیق نوروز، همة آن سالهای فقر و تنگدستی، زندگی را در میان صخرهها ساوالان گذرانیده بود و در تأمّلات تنهایی، روز به روز، دلبستگیاش به آغجاگول بیشتر شده بود؛ اما آیا آغجاگولِ او همان شاهصنم عاشیقغریب نبود که خسته از انتظاری طولانی، دور از چشم مردمان, پیر شده و از یادها و خاطرها رفته بود؟ همان که بعدها در فریاد عاشیقهای مغان، دوباره جان گرفته بود و شور آفریده بود؟ همان که شرح زندگانی او و دلدادهاش، شرح روایت اول ماست:
داستان شاهصنم و عاشیقغریب
عاشیق غریب از اول غریب و آواره نبود. او جوان برومندی به نام شیرزاد بود که تازه به جرگة عاشیقها پیوسته بود و امید داشت تا از دانندة بزرگ ایل، لقب مبارک و پسندیدهای دریافت کند. او هر بهار، از قلة سفید ساوالان به سمت آبادیهای کوهپایه میآمد و مژدة آمدن نوروز را میآورد تا مردان کوهستان که زمستانی سخت و طولانی را پشت سر گذاشته بودند از نوای ساز و آواز او به وجد آیند و مقدمش را گرامی بدارند.
مادران برای سلامتی او، دست به آسمان بلند کنند و دختران از شوق آمدنش، پنجرهها را رو به راهش باز کنند و آرزو کنند او به یکی از آنها دل ببندد و در آبادیشان، ساکن شود. شاید آن دعاها و آرزوها بود که کار خودش را کرد و چشم او به پنجرة خانة خانبابا افتاد که شاهصنم در قاب آن نشسته بود. عاشیق پای آن پنجره بیتوته کرد. او روزها و شبهای زیادی بیوقفه ساز زد وآواز خواند تا بالاخره پدر دختر درِ خانه را به رویش گشود و از دارایی خواستگار شیفته پرسید. شیرزاد تنها سازی داشت که آن را قدر جانش دوست میداشت. در میان عاشیقها رسم بر این است وقتی دو عاشیق بر سر موضوعی مدّعی هستند، با هم به رقابتی شاعرانه میپردازند که سرشار از شعر و موسیقی است.
آنها آنقدر دیشمهخوانی میکنند تا بالاخره یکی از پا میافتد و دیگری به عنوان جایزه، ساز رقیب را صاحب میشود. شیرزاد خواست تا در این دیشمهخوانی میان پدر شاهصنم که از مال و مکنت فراوانی برخوردار بود و عاشیق تنهایی یکلاقبا، خانبابا او را پاکباخته فرض کند، چگورش را بگیرد و دختر را به او بدهد. خانبابا اهل چنین معاملهای نبود. او را تنها کیسههای زر ناب به وجد و سرور میآورد. آیا شیرزاد میتوانست چهل کیسة زر و سیم برای خانبابا بیاورد و دختر را از او بگیرد؟
شیرزاد در مقابل نگاههای التماسآمیز شاهصنم به زانو درآمد. چارهای نبود او باید برای انجام قولش به سفری طولانی میرفت سفری که حاصل سودایش چهل کیسة زر بود. تا امروز، هیچ عاشیقی در جهان ما، در داستانهای خود ، از توفیق شیرزاد سخنی به میان نیاورده است، اما همة عاشیقها از شامانی غریبی یاد میکنند که روزگارش با بینصیبی و ناکامی سپری شد و رفت، شاید او عاشیق غریب، همان یار گمشدة شاهصنم باشد.
روایت دوم
داستان سارایگلین و عاشیقچوپان
عاشیقچوپان از اول، یک عاشق دلسوختة زخمدیده نبود. او آیدین، فرزند برومند ایل بود که میتوانست به تنهایی رمههای زیادی را از قشلاق به ییلاق بیاورد و برگرداند بیآنکه به احشام آسیبی برسد. او در اوج جوانی، امین مردمان مغان بود؛ برای همین از دانای دانایان لقب خانچوپانی گرفته بود. از آنجا که هرکس در این عالم، جفتی همتای خود دارد، جفت خانچوپان دختری گیسوطلا و چشمشهلا بود که در خانة خانسلطان، درکوهپایههای ساوالان پرورش مییافت. او تنها فرزند خانواده و چشم و چراغ ایل بود. همه او را سارای یعنی ماه طلایی صدا میکردند و همه به وجود او در میان خود میبالیدند. ماهطلایی ایل در میان طبیعت پاک و مصفای کوهستان میبالید و بزرگ میشد تا آنجا که داستان زیبایی بینظیر او زبانزد خاص و عام شد و آوازهاش از دشتها و درهها گذشت و سیل خواستگاران را به سوی خانة خانسلطان روانه کرد؛ اما سارای دل در گرو محبت خانچوپان داشت. تازه، در شب آخرین چهارشنبة سال، این خانچوپان بود که توانسته بود دور از چشم اغیار، شال خود را از روزن خانة خانسلطان بیاویزد.
همه میدانستند آیدین، شایستهترین جوان ولایات دور و نزدیک است. او همان کسی بود که دختران دشت مغان، به امید دیدارش از هر در و روزنی سرک میکشیدند و صدای های و هوی او به هنگام حراست از گوسفندان، نغمة خوش گوشهایشان بود. میگفتند آیدین مردمان را با ساز و آوازش سحر میکند. راست میگفتند. چگور روی سینة او، به کبوتری ناشکیبا میماند که بالا و پایین میپرید و نغمههای خوش سرمیداد. با این اوصاف، آیا در همة عالم، کسی شایستهتر از او بود تا بتواند همسر سارای باشد؟ نه! نه! کسی نبود!
خانسلطان رضایتمندی خود را با لبخندی به روی سارای، نشان داد و ریشسفیدان قوم، وعدة عروسی سارای را به خانچوپان دادند. حالا او میبایست گوسفندان را برای چرای تابستانه به ییلاقات کوهپایه میبرد و پاییز، با مزد خوب برمیگشت.
در دشت مغان، همة جشنهای عروسی، پاییز برگزار میشوند. برای همین آیدین رفت و سارای پای در دامن فراق کشید. غافل از اینکه وسوسة تصاحب سارای، خانپاشا را دیوانه کرده بود. خانپاشا بهتر آن دید تا در غیاب یار سفر کرده از سارای خواستگاری کند. در تمام روزهای سیاه بهاری که به کندی و با کسالت سپری میشدند، پدر سارای بیش از هزار بار به قاصدان خانپاشا جواب رد داده بود و از میثاقی که با خانچوپان داشت، سخن گفته بود. بجز او، همة ریش سفیدان ایل و مردمان آبادی، به حمایت از عشق سارای و خانچوپان، جلوی نوکران خانپاشا ایستاده بودند تا کسی به سارای که حالا ناموس ایل به شمار میرفت، تعرضی نکند؛ اما به هر حال پاشا، حاکم بود و خانسلطان، رمهداری ناچیز، در آن بهار و آن سال، نوای همة عاشیقهای سبلان این بود:
اگر همة عالم و آدم جمع شوند،
اگر آبگیرها به گل بنشینند و آرپاچایی از رفتن بایستد،
اگر ساوالان در دود و آتش خود بسوزد و خاکستر شود،
نمیتوانند عشق خانچوپان را از سینة سارای بیرون بکشند.
ــــ
مغان به این عشق قسم خورده است
خان پاشا! خان خانان! به نوکرهایت بگو برگردند
از همان راه که آمدهاند، برگردند
سارای، به عشق خانچوپان پشتپا نمیزند!
اما روزی رسید که مردمان فهمیدند زور خانپاشا، بر ارادة آنان میچربد! چون خانپاشا آنها را تهدید به سوزاندن خانههایشان کرده بود و نوکرهای خان، با مشعلهای افروخته، بیرون آبادی، منتظر فرمان او بودند. سارای بیطاقت از این ماجرا، چشم در چشم مادرانی داشت که از ترس جان کودکانشان، به کوه پناه میبردند، و مردانی که در برابر ضرب و شتم نوکران خان، آرام آرام توان مقاومت را از دست میدادند. چنین بود که برای خان پیغام فرستاد حاضر است به عقد ازدواجش درآید. اما مگر کسی باور میکرد؟ چطور ممکن بود سارای، عروس زیبای خانچوپان، حاضر به ازدواج با خانپاشا شود؟
خانپاشا به سرعت مشاطهها و مطربها را خبر کرد تا عروس را بیارایند و با ساز و دهل به قصر او ببرند. مشاطهها در کار آرایش سارای ماندند چون زیبایی او، اسباب و ابزار آرایشگری را به مسخره میگرفت. دست و دل مطربان هم به کار نمیآمد. برای آنها این عروسی از عزا غمانگیزتر بود. در این میان سارای، به خوابگردی میماند که بیاراده، راه خروج از روستا را در پیش گرفته بود و به سوی قصر خانپاشا میرفت. در آن وقت، یکی از میان جمعیت فریاد کرد: «هر چند عروسی سارای با خانپاشا از عزا تلختر است، باز او از دختران ایل ماست. بروید و برای عروسیش عاشیقی را خبر کنید تا بیاید و ساز بنوازد».
عاشیق آمد. ساز را در آغوش کشید و پنجه بر تارهایش کشید اما صدای امواج خروشان آرپاچایی که یکمرتبه طغیان کرده بود، صدای ساز را بلعید و گوش مردمان را کر کرد. یکی از میان جمعیت فریاد زد: «رود دارد طغیان میکند!» همه به سمت رود دویدند. همه از سارای غافل شدند و این از فریب رود بود که جلو میدوید و از پل روی رودخانه میگذشت و سارای را که حالا به میان پل رسیده بود، مشتاقانه در آغوش خود پنهان میکرد. اشتیاق سارای هم دست کمی از اشتیاق رود نداشت. او خود را به آغوش امواج سپرد و آب از سرش گذشت. مردمان سیلزده، وقتی به خود آمدند که سارای داشت در میان امواج خروشان آرپاچایی گم میشد. این را همة عاشیقهایی میگویند که آن روز او را دیدهاند:
آرپاچایی طغیان کرد و گذشت
سیل سارای را در برگرفت و با خود برد
چشم هر بینندهای اشکآلود شد
قالی بیاورید و در اتاقها پهن کنید
و مردمان را به عزای سارای بنشانید.
___
سیل سارای را با خود برد
بروید به خانچوپان بگویید
امسال به مغان نیاید
ــــ
سارای حالا از آن چهارشنبة چهار عنصر، روزها میگذرد
از چهارشنبة آب و باد و خاک و آتش
از چهارشنبة یک کوفتة اضافه سهم غایب
یک کوفتة اضافة سهم مهمان
ــــ
هنوز مادرم، با آوردن اسم تو گریه میکند
هنوز صدای غمناک خانچوپان در صخرههای ساوالان به گوش میرسد
نالههای او راهنمای گمشدگان کوه است
روایت سوم
داستان عاشیقعباس و گولگیزپر
عاشیقعباس نوازندهای چیرهدست بود که در جوانی به جمع عاشیقها راه یافت و خیلی زود در میان آنها نامآور شد. امّا او بیشتر خوش داشت نغمههای حربی و حماسی را بنوازد و بخواند. برای همین همیشه هنگام نواختن ساز، با قامتی افراشته، روی دو پا محکم میایستاد و ساز را تا پشت گردن بالا میبرد و با دستة آن، بازی میکرد. پای بر زمین میکوفت و به این ترتیب در میان جمع، هیجانی تماشایی ایجاد میکرد؛ به طوری که علاوه بر مردان، زنان هم اشتیاق شنیدن صدایش را داشتند.
کار ساز و آواز عاشیقعباس، حیرتانگیز بود و حیرتانگیزتر اینکه او در رفتار و کردار هم سرآمد بود و یکشبه ره صد ساله طی کرده بود و پا جا پای عاشیقهای کامل گذاشته بود. با چنین حال و هوایی، او هرگز در مقام و منزلت دلدادگی چیزی نمیخواند چرا که هرگز محبوبی که لایق دلبستن باشد، پیدا نکرده بود. امّا از آنجا که کار دهر، به بند کشیدن سر سرکشان و گردن گردنفرازان است، او هم طمعة صیاد شیرگیری شد که در قالب دخترکی جوان، در خانة حاکم تبریز، خانه داشت. چطور؟
از بخت پریشان عباس، حاکم تبریز که خبر صولت آوازخوانی و نوازندگی عاشیق عباس را شنیده بود، به او پیغام فرستاد تا برای نوروزخوانی به قصرش برود. او هم ساز را زیر بغل زد به راه افتاد. وقتی رسید، فضایی دید آراسته به گل و گیاه و تخت و قالی و مخدّه و پردة معطر به بوی مشک و عنبر. این چیزها با حال و هوای عاشیقعباس، همخوان نبود، او حربیخوانی سختگیر بود. خواست قبل از آنکه سازش را کوک کند و آوازش را سر دهد، از آنجا بگریزد. به در و دیوار نگاهی انداخت و راه فرار جست.
همانطور که سرگردان به این سوی و آن سوی نگاه میانداخت، از قاب پنجرهای نیمباز نیمهبسته، چشمش به گولگیزپری خواهر حاکم افتاد و زمینگیر شد. میگویند از آن روز به بعد دیگر هیچکس عاشیقعباس را در حال حربیخوانی ندید. بعد از آن هرچه او خواند در وصف صیادی بود که صید لاغرش، عظمت و صولت عاشیقعباس بود. امّا از بخت بد آوازۀ زیبایی گولگیزپری از دروازههای تبریز گذشت و به اصفهان رسید و شاهعباس که همواره فکر میکرد الهة جمال همان «ترلان» نامی است که او در قصر خود دارد، نشناخته و ندیده، یک دل نه صددل عاشق گولگیزپری شد و چون سرش از باده گرم شد، به سردار شجاعش «دلیبیگ جان» دستور داد تا در اسرع وقت به تبریز رفته و گولگیز را از حاکم خواستگاری کرده و برای او بیاورد.
به هر حال گولگیز، تقاضای شاهی بود از حاکمی؛ برای همین به فرمان همایونی، چهل روز بعد گولگیز، علیرغم میل خود، در اصفهان بود. او را که با مُهرشاهی و قشون نظامی و محمل و کجاوهای اشرافی به اصفهان آورده بودند، در میدان نقشجهان، مقابل عمارت عالیقاپو مستقر کردند تا شاه خود به استقبالش بشتابد. همینکه شاه رسید و خواست گولگیز را از کجاوۀ زرّین پیاده کند. صدای ساز و آوازی میدان نقشجهان را پُر ساخت. این ساز و آواز را گولگیز خوب میشناخت. صاحب این ساز و آواز کسی نبود جز عاشیقعباس که معلوم نبود چطور با قطارسواران دلیبیگ جان همراه شده است. او ساز بر دست به جلو شاه رسید و از عشق خود با گولگیز، شعرها خواند و سخنها گفت امّا شاه نه تنها بر حال زار او رأفت نکرد بلکه آنچنان از او در غضب شد که فرمان داد تا خنیاگر عاشق را به جرم اظهار عشق به سوگلی جدیدش، به قعر چاهی ویل بیندازند. کسانی که در آن روزها بر سر آن چاه گذشتهاند. این اشعار را از عاشیق خسته دل شنیدهاند:
گولگیزپری! من تو را جان خطاب کردم، تو نیز مرا
پس بر آتش عشق، چون من گرفتار آی و بسوز
نام من عاشیقعباس است و از تو فارقانم
گاه بر من بنال و گاه از من یاد آر
ــــ
من عباس هستم و دروغ نمیگویم
مردم مرا و سرزمین را غارت کردید
شما خواجه دلیبیگ جان و شما اللهوردی خان!
آوخ! دلیبیگ جان! تو دلدارم را هم بردی
ــــ
پری من! عباس را به پای چوبة دار میبرند
همچنان که فقیران را به بیگاری میبرند
کاش چون حنا بر دست و پای تو میلغزیدم
امّا من شکسته عباس خراباتیام و تو گولگیزپری!
-
روایت آخر، روایت کوراغلوست که او را از اول به این نام میخواندند. از اول او روشن، فرزند علیکیشی، ایلخیبان خان حاکم بود که از اسبان گرانقیمت او در اصطبل نگهداری میکرد. علیکیشی روزی شاهد بود که دو مادیان از اصطبل حاکم در ساحل رود، از دو اسب دریایی بار گرفتند و کمی بعد قیرآت و دورآت را زاییدند. پس چون خان حاکم خواست تا برای خانپاشا هدیهای بفرستد، علیکیشی آن دو کره اسب را پیشنهاد کرد.
خان حاکم که از ماجرای آن دو کره اسب بیاطلاع بود، به دلیل کوچکی و لاغری کرهها، و به گمان اینکه علیکیشی قصد مسخره کردن او را داشته، بر ایلخیبان خود خشم گرفت و دستور داد تا با میلة آهنین گداخته، چشمهای او را نابینا کنند. جلادها دو چشم ایلخیبان را از حدقه درآوردند و او را نابینا ساختند. علیکیشی هم که دیگر دلی با خان حاکم نداشت خواست تا به ازای دو چشمش، قیرآت و دورآت را به او بدهند و از خدمت مرخصش کنند. بعد هم با اسبها و پسرش روشن به کوهستان چنلیبل رفت تا در سکوت و آرامش آنجا فرزندش را بزرگ کند.
روشن که پس از نابینای پدر همه به او کوراغلو میگفتند، با کینة خان حاکم بزرگ شد. در جوانی سپاهی از پهلوانان کار آزموده فراهم آورد و از گردنههای چنلیبل به خان حاکم و خان پاشا یورش آورد. در آن پیکارها که سالیان سال به طول انجامید، پیروزی با کوراغلو و پهلوانانش بود و شکست نصیب خانها شد. دست آخر او که زادۀ خشم بود و پروردۀ عشق با نگار، دختری از اهالی چنلیبل پیمان زناشویی بست و توانست با مردمان خود که حالا از زیر یوغ اسارت خانها درآمده بودند، به عدالت و سعادت، زندگی کند. در نبردهایی که کوراغلو به راه انداخت، خیلیها حضور داشتند، من نمیدانم، بسیاری از عاشیق های شامانی به چشم خود، عاشیقعباس توفارقانی و خانچوپان و عاشیقغریب را در سپاه کوراغلو دیدهاند! چه خوب نافرجامی کار عاشیقها را پهلوانی کوراغلو به فرجانی نیک رسانید.
-
حالا دیگر راه به پایان خود نزدیک میشد و عاشیقنوروز برای یافتن خانة آغجاگول، از علامتهایی که دلش به او میداد، تبعیت میکرد. دل میتوانست ردّ خانة یار را پیدا کند. آیا خانة آغجاگول، آن کومة کنار درخت باداموحشی نبود که تنها یک پنجره به سوی ساوالان داشت و روی پاشنة درش، یک بوتة تازه روییدۀ نوروزگولی، خودنمایی میکرد؟ و آیا آن غروب که آرام آرام داشت به شب میپیوست، غروب آخرین چهارشنبة سال نبود؟
عاشیق نوروز هوایی را که از عطر گلهای یخ معطر بود، به درون کشید. هو حق علیمددی گفت و خواست تا کوبة در را بکوبد. بهتر آن دید که راه بام را در پیش بگیرد. این درخت بادام عجب نردبان خوبی بود. با کمک آن میشد حتی یک عاشیق پیر، راه روزن بام خانة محبوبش را پیدا کند. عاشیق نوروز از میان دستار کمرش شال قرمزی را که سالیان پیش، یکبار از روزن بام خانة عاشیق جبیب آویخته بود، بیرون کشید و از درخت بالا رفت. یادش بخیر!
«نوروز بود و مرغ شباویز در سرود
جوراب یاربافته در دست یار بود
آویخته ز روزنهها شالها فرود
این رسم شال و روزنه خود رسم محشری است
عیدی به شال نامزدان چیز دیگریست!»
از مجموعة حیدر بابا ـ استاد شهریار