بعد از انقلاب خیلی‌ از اهالی جوادیه از شنیدن نام «منصورکوچیکه» وحشت و سعی می‌کردند حتی المقدور سر راهش قرار نگیرند. آن ایام موج شرارت‌ها، زورگیری، چاقوکشی او آنقدر بالا گرفته بود که او را به‌عنوان یکی از آدم‌های شرور و خطرناک تهران می‌شناختند.

منصور ادینه وند

همشهری آنلاین _ رضا نیکنام : حاج «منصورآدینه وند» که ۵٨ بهار را پشت سر گذاشته، هفت فقره زندان به دلیل خریدوفروش مواد مخدر، شرارت و دعواهای خونین تا زورگیری و بر هم زدن نظم عمومی در شهر و محله جوادیه تهران در زندگی گذشته‌اش تجربه کرده است. علاوه بر این ٤ سال از عمرش را در زندان‌های قصر، قزل‌حصار، قرچک و وکیل‌آباد مشهد گذرانده و ٢۵ سال سابقه اعتیاد به تریاک، شیره، هروئین وکوکائین داشته است. اما ٢٠سالی می‌شود که دور هر نوع خلاف و بزهکاری را خط قرمز کشیده و با عنایت پروردگار و توجه اهل‌بیت (ع) مسیری نو را در زندگی انتخاب کرده است. ‌

خواندنی‌های بیشتر را اینجا دنبال کنید

راهی‌ که همه بچه محل‌هایش به آن افتخار می‌کنند؛ حتی همان‌هایی‌ که روزگاری‌ با شنیدن نام «منصورکوچیکه» ترس به‌جانشان می‌افتاد و وحشت می‌کردند! منصورخان محله جوادیه تهران، سال‌هاست‌ که به ناجی تعداد بی‌شماری معتاد، کارتن‌خواب و خلافکار تبدیل شده؛ سرنوشتی که خودش آن را مدیون لطف خدا، توسل به قمربنی‌هاشم (ع) و یک لقمه غذای نذری هیئت حسینی می‌داند. در ادامه با فراز و نشیب زندگی و روزنه امیدی که نور اهل‌بیت (ع) به دلش انداخت بیشتر آشنا می‌شوید.

از بچه‌های مدرسه باج می‌گرفتم می‌رفتیم سینما!

از آقا منصور می‌خواهیم از دوران مدرسه حرف بزند: «اوایل انقلاب که سیگار را کوپنی می‌دادند، سیگارها را جمع می‌کردم و می‌بردم و می‌فروختم. با یکسری از رفتارها از بچگی خو کرده بودم. مثلا در مدرسه اگر کسی خوش‌خط بود، به او دستور می‌دادم که مشق‌هایم را باید تو بنویسی. یا اگر پولدار بود می‌گفتم فردا باید برایم پول بیاوری مدرسه. یا اگر از لباس یکی خوشم می‌آمد، می‌گفتم فردا این پیراهنت را برایم بیاور. بعد با پول‌هایی که می‌گرفتم از بچه پولدارها، با دوست‌های صمیمی‌ام می‌رفتیم سینما. بعدها که بزرگتر شدم در بعضی از مناطق از بعضی مغازه‌ها هفتگی می‌گرفتم. به نوعی حق‌حساب می‌گرفتم.»

وقتی  چاقو جایگزین خودکار شد

منصورکوچیکه، نمی‌خواست کوچک شمرده شود و می‌خواست توی چشم همه بزرگ باشد. حاج منصور می‌گوید: «چون دائم تشویق و تایید شده بودم که خوب دعوا می‌کنم و خوب کشتی می‌گیرم و با این حرف‌ها اعتمادبه‌نفس پیدا می‌کردم و کمبودهایم جبران می‌شد. روی همین حساب با خودم گفتم اگر چاقو هم به من اضافه بشود پاداش بیشتری می‌گیرم و قوی‌تر دیده می‌شوم. توی مدرسه بچه‌ها را با خودکار می‌زدم و فرو می‌کردم توی تن همکلاسی‌ها. وقتی ترک تحصیل کردم و از مدرسه بیرون آمدم، چاقو جایگزین خودکار شد.»

مرد تا چاقویش را خونی نکند غلافش نمی‌کند

چاقوکشی خیلی هم نیاز به زور بازو و دعوا کردن نداشت. این وسط یک باورهای غلطی در ذهن ما بود که مرد تا چاقویش را خونی نکند توی غلافش نمی‌گذارد. روی همین حساب سعی می‌کردیم وقتی چاقو می‌کشیدم حتی اگر طرف خواست فرار کند، نگذاریم و یک جوری چاقو را خونی کنیم تا تاییدی به‌دست بیاورم. حتی اگر به‌جایی می‌رسیدم که طرف دوستم بود و نمی‌خواستم به او آسیب بزنم، خودم را خونی می‌کردم تا به آن باور غلط عمل کرده باشم. مدام تلاش می‌کردم تا در مسیرخلافکاری، کم‌ و کاستی نداشته باشم.»

ضرب‌وشتم قهرمان کشتی تا زدن مامور کلانتری

او از زمان قلدری و دعواهای خونین و شرارت‌هایش در گذشته نمونه‌هایی را تعریف می‌کند: «در همان نوجوانی که تازه هم ترک تحصیل کرده بودم، یکبار یکی از قهرمان‌های تیم ملی کشتی را که در سه‌راه جمهوری مغازه مرغ کنتاکی داشت، با چاقو زدم. یک مرد سی و چندساله بود و بالای صدکیلو وزن داشت. آن‌چه که او را زد، ترس‌های من بود. اما جوری کتک خورده بود که بعدها از بچه‌های دیگر شنیدم که در محله‌شان گفته بود که بچه‌های جوادیه چند نفری ریختند سرم و مرا کتک زدند!»

منصورآدینه وند، ادامه می‌دهد: «یکبار یکی از دوستانم که خیلی دوستش داشتم و اصلا مثل خود من بود، معتاد شده بود. خواستم کمکش کنم. او را بردم خانه تا ترکش کنم. همان شب برادرم رفت به پلیس خبر داد که بیایند و دوستم را دستگیر کنند و ببرند. من با مامورها درگیر شدم و گفتم: «حق ندارید او را ببرید.» اینجا خانه من است و این آدم هم مهمان من است. دیدم فایده‌ای ندارد و او را دارند می‌برند. گفتم پس مرا هم ببرید. گفتند تو که جرمی نداری. با کله زدم توی سر مامور و گفتم این هم جرم. خلاصه ما را بردند کلانتری محل.» از فردای آن روز، بچه‌های محل که از دور مرا نگاه می‌کردند، آمدند توی محل و برای بقیه با آب‌وتاب تعریف کردند چه دیده‌اند و از من یک قهرمان ساختند. من می‌گفتم بابا این که چیزی نبود از این گنده‌ترش را هم می‌زنم. هر روز باید می‌آمدم به این توهم بال و پر می‌دادم تا همه دورم جمع بشوند و مرا طوری ببینند که نبودم.»

محرم بود و خدا محرم دلم شد

یک روز، درست ته بن‌بست اعتیاد، تصمیم می‌گیرد ترک کند. اما دید همه‌چیز از دست رفته و به هیچ ریسمانی وصل نیست. یک روز از محرم ٢٠ سال قبل، وقتی گوشه زندان دوزانو نشسته بود؛ با زبان خودش عزاداری و گریه می‌کرد، از خدا کمک خواست. منصور می‌گوید: «کنج زندان، به زن و بچه‌ام فکر می‌کردم. کسی را جز خدا محرم خودم نمی‌دیدم و محرم این فرصت را به من داد. خدا ناله‌های مرا شنید. مسیری را سر راهم قرار داد که با توسل به قمر بنی‌هاشم (ع) و ائمه اطهار (ع) یکبار دیگر از جا بلند شوم. همان موقع‌ها بود که برخلاف همیشه غذای نذری برایم به سلول آوردند، وقتی اولین لقمه را خوردم فهمیدم‌ که حاجتم برآورده شده است.»

حاج منصور در پایان از ادامه راه رستگاری می‌گوید: «بعد از آخرین زندان رفتم کمپ و خودم را به آن‌ها سپردم. تقریبا ٢٠ سال و پنج ماه پیش. ماندم و حرف گوش کردم. جذب صمیمیت و صداقتشان شدم. پس‌ از آن هم خودم کمپ راه‌اندازی کردم برای نجات آدم‌هایی که از بد روزگار به دام اعتیاد و تباهی افتاده‌اند و تا امروز خدمتگزار آنها هستم. جایی که در دهه محرم حال‌وهوای عاشورایی و فضای معنوی دارد. من حالا خادم اهل بیت حسینم اینجا.»

یک لقمه غذای نذری و توسل به قمر بنی‌هاشم(ع) نجاتم داد | داستان شروری که حالا ناجی معتادان و خلافکاران شده است

یک لقمه غذای نذری و توسل به قمر بنی‌هاشم(ع) نجاتم داد | داستان شروری که حالا ناجی معتادان و خلافکاران شده است

یک لقمه غذای نذری و توسل به قمر بنی‌هاشم(ع) نجاتم داد | داستان شروری که حالا ناجی معتادان و خلافکاران شده است

کد خبر 774463

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha