به گزارش همشهری آنلاین، سرفه میکند. پشت سرهم. رنگش پریده است. منتظر است تا اسمش را صدا بزنند. انگار هوای دادگاه روی شانههایش سنگینی میکند. پروندهای در دست دارد و با ورق زدن آن خودش را سرگرم میکند. نمیخواهد نگاهش به زنان و مردانی که کنارش ایستادهاند بیفتد، دلش میخواهد برای آخرین بار پرونده زندگیاش را درذهنش ورق بزند.
منشی دادگاه خانواده اسمش را صدا زد. دختر جوانش دستش را گرفت و سریع پشت میز قاضی برد. زن از دخترش خواست تا بیرون دادگاه منتظر باشد. دختر با احترام پذیرفت و از دادگاه بیرون رفت. زن آنقدر استرس داشت که ترجیح داد روی صندلی ننشیند. قاضی پرونده را باز کرد و با دیدن برگهای که در آن بود به زن میانسال گفت: «ابلاغیه دادگاه ظاهرا به دست همسرتان نرسیده است و بار دیگر باید به او ابلاغ شود تا در دادگاه حضور پیدا کند.»
زن تازه فهمید که چرا تا آن لحظه از شوهرش در دادگاه خبری نیست. قاضی میگوید که جلسه دادگاه رسمی نیست. چون باید همسرش هم در دادگاه حضور داشته باشد. زن جواب میدهد چرا باید با این حالم اینقدر پلههای دادگاه را بالا و پایین کنم؟ من ۴۳ سال دارم و همسرم چهار سال از من کوچکتر است و بعد شروع میکند به تعریف کردن داستان زندگیاش.
«۲۱ سال است که با هم ازدواج کردیم. یک دختر ۲۰ ساله و یک پسر ۱۴ ساله داریم. نمیدانم از جان من و بچههایم چه میخواهد. نه میگذارد و میرود، نه میماند و زندگی میکند. دیگر خسته شدهام. خودم بیماری ریوی دارم و دخترم بیماری قلبی. به تازگی پسرم هم دچار عارضه کلیوی شده است. من زن آرامی هستم. حوصله دعوا ندارم. دوست ندارم بچههایم درد بکشند. چون آنها دیگر نمیتوانند این شرایط را تحمل کنند. همسرم با بیمسوولیتی زندگی من و فرزندانم را تباه کرد اما من هیچوقت زبان به شکایت باز نکردم. گله نکردم. نگفتم چرا به خانه نمیآیی و خبر بچهها را نمیگیری. هیچوقت از لحظههایی که درد تنهایی میکشیدم و به تنهایی، بار مسوولیت بچهها را به عهده میگرفتم به او چیزی نگفتم. همسرم فقط اسم شوهر رویش بود اما در واقع هیچ کاری برایمان نمیکرد. بچهها دیگر قیافه پدرشان را از یاد برده بودند. آنها فقط من را میدیدند. شوهرم عادت داشت مدتی برود و ناپدید شود و خبری به ما ندهد. نه فکر نفقه بود و نه سلامتی ما. سال اول زندگیمان خوب بود اما من فقط همان یک سال را به یاد دارم. بعد از آن یک سال کمتر همسرم را در خانه دیدم. یا دیر میآمد یا نمیآمد. صبر میکردم و چیزی نمیگفتم. بیمار بودم و حتی ذرهای به خاطر اینکه با بیماریام تنها رهایم کرده گله نمیکردم. میگفتم انسان است. بالاخره روزی میفهمد اشتباه کرده و برمیگردد سر خانه و زندگیاش. اما برنگشت. هر روز بدتر از دیروز میشد. بد خلق شده بود. نمیشد با او حرف زد. میرفت و ۳ ماه به ۳ ماه پیدایش نمیشد. چند سالی گذشت و به تنهایی دختر و پسرم را بزرگ کردم و دم نزدم.
بالاخره شوهرم باید قبول میکرد که یا بماند یا برود اما حتی به رویش هم نمیآورد که من بی او در خانه بدون اینکه کاری داشته باشم و بتوانم مخارج خانه را تامین کنم چه میکشم؟ تا حدی خانوادهام از لحاظ مالی کمکم میکردند اما دیگر آنها هم خسته شده بودند. تا اینکه ۵ سال پیش، شوهرم کاری کرد که دلم شکست. او بدون اطلاع من زن دوم گرفت. وقتی خبر را شنیدم، بدجوری دلخور شدم. با این حال باز هم صبر کردم. میگفتم که بالاخره برمیگردد.
زن میانسال ادامه میدهد: «شوهرم گاهی که بیجا و بیپول میشد به ما سر میزد. اما این چند سال اخیر دیگر او را ندیدیم. حتی نمیدانم در محیط کار قبلیاش کار میکند یا نه. حتی نمیدانم خانهاش کجاست. با بیپولی سعی کردم بچهها را بزرگ کنم. نمیتوانستم هم سر کار بروم و هم به تربیت بچهها برسم. کرایه خانه سنگین بود. به یک خانه کوچکتر رفتیم. دخترم سخت مریض بود و خرج دوا و درمانش زیاد. هنوز خوب نشده بود که پسرم هم بیمار شد. حالا دیگر باید هم هزینه تحصیل بچهها را میدادم و هم پول دوا و درمانشان را. با این حال تحمل کردم به امید روزی که شوهرم برگردد. اما تا کی بگویم شاید برگردد. دخترم دیگر بزرگ شده. او بارها به من گفت مادر برو حق و حقوقت را بگیر. پسرم که دید من چه دردی میکشم گفت مادر طلاق بگیر که حداقل بدانی نام شوهری در شناسنامهات نیست.
من باز هم به آنها گفتم که او پدرتان است و هر وقت برگردد قدمش روی چشمهایم. چند وقت پیش بود که دخترم نشست و با من صحبت کرد. گفت چندین سال است مشکلمان همین است. چندین سال است که نشستی که شاید پدر برگردد اما او تغییر نمیکند. بهتر است درخواست مهریه بدهی و طلاق بگیری. به حرفهای دخترم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است دیگر منتظرش نمانم. برای همین آمدم تا درخواست مهریه بدهم اما تنها آدرسی که از او داشتم آدرس محل کارش بود. من میخواهم جدا شوم و مهریهام را بگیرم.
دیگر به خاطر بچههایم صبر نمیکنم که شاید روزی او برگردد. آمدهام که مهریهام را به اجرا بگذارم. مهریهام ۱۰۰ سکه طلاست. میخواهم درخواست طلاق کنم.»زن حرفهایش را زد و منتظر منشی دادگاه شد تا مدارک پروندهاش را کامل کند. باز هم شروع به سرفه کرد و رو به قاضی گفت: «خدا را خوش نمیآید من بیمار چندین و چند بار به این دادگاه بیایم. قاضی در جواب زن گفت: «تازمانی که ابلاغیه به دست همسرتان نرسد جلسه دادگاه غیررسمی است. باید منتظر بمانید تا بار دیگر برایش ابلاغیه را ارسال کنیم. اگر آدرس جدیدی از او داشتید در اختیار دادگاه بگذارید. زن تاکید کرد که بیخبر است. دختر همچنان بیرون دادگاه ایستاده بود و بعد از بیرون آمدن مادر به او می گوید تا طلاقش را از پدرش نگیرد دلش آرام نمیگیرد. انگار دختر و پسر زن میانسال بیشتر از خود او اصرار دارند که مادرشان از پدرشان جدا شود اما به دلیل عدم حضور مرد در دادگاه، جلسه به وقت دیگری موکول شد.»
۲۱ سال است که با هم ازدواج کردیم. یک دختر ۲۰ ساله و یک پسر ۱۴ ساله داریم. نمیدانم از جان من و بچههایم چه میخواهد. نه میگذارد و میرود، نه میماند و زندگی میکند. دیگر خسته شدهام.
کد خبر 797856
منبع: همشهری سرنخ
نظر شما