چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۸ - ۲۰:۲۱
۰ نفر

رفیع افتخار: داشتم خودم را برای فرار آماده می‌کردم که ننه رضا که انگار پشت در کشیک‌مان را می‌کشید، پرید بیرون و تنوره کشید: «کار کدامتان بود؟»

بلافاصله سی‌،چهل جفت چشم بی‌کار به طرف من چرخیدند!

با اشاره چشم و ابرو به رضا التماس می‌کردم تا جلوی ننه‌ش را بگیرد، اما قیافه  خودش برزخی‌تر بود. من همان‌طور گیج می‌زدم چه کنم چه نکنم که ننه رضا، عینهو ببر بنگال، با یک جست، خودش را به من رساند و مچ دستم را چسبید.  در حالی که لنترانی‌های آبدار نثار بچه‌های شیشه‌شکن می‌کرد، مرا به طرف خانه کشید. من سنگینی‌ام را انداخته بودم آن طرف و با هر چه زور در بازو داشتم، سفت خودم را به زمین چسبانده بودم، اما ننه رضای بی‌انصاف ده تا مثل من را حریف بود. بچه‌ها هم چندپشته دورمان حلقه زده بودند و هرهر وکرکر می‌خندیدند.

نزدیکی‌های خانه‌مان ننه رضا هوار کشید: «آهای شوکت، بیا بیرون، ‌بیا ببین این پسره کورمکوریت چی به سر زندگی ما آورده.»

من مثل بره در چنگش گرفتار بودم. چشم‌هایم را بستم و وقتی آنها را باز کردم، ننه را جلوم دیدم. وحشت‌زده میان چهارچوب در بود. چادرش را دور کمرش پیچیده بود و با رنگ‌ورویی پریده زل‌زل نگاهم می‌کرد.

بعد از ننه، مهرانگیز را دیدم. تاتی‌تاتی پیش می‌آمد. چند بار خواستم بگویم تقصیر من نبوده اما صدایم ته حلقم گیر کرده بود و بالا نمی‌آمد.

تصویرگری: نازنین جمشیدی

ناگهان ننه به حرکت در آمد و در همان یورش اول دو تا نیشگون سوزنده و برق‌آسا از پک و پهلویم گرفت که فریادم به آسمان بلند شد و در همین هنگام دست ننه‌رضا شل شد. ننه که دید خلاص شدم، در عملی محبت‌آمیز، دستش را بالا برد و یک پس‌گردنی پرزور و ضرب خواباند پس گردنم که اشک از چشم‌هام راه افتاد و صدای سوت و خنده جمعیتی که پشت سرمان صف‌کشیده بودند، تمام فضای گوش‌هایم را پر کرد. پاک آبرویم میان در و همسایه‌ و بچه‌ها رفته بود. اگر همان‌جا می‌ماندم تا خود صبح از ننه پس‌گردنی می‌خوردم. همة زورم را در پاهایم جمع کردم و به طرف داخل خانه یورتمه رفتم.

تا ته حیاط را که رفتم، شروع کردم به مالیدن پس گردنم؛ بدجوری پشت و پس گردنم زق‌زق می‌کرد. یکهو احساس کردم چند جفت چشم فضول به من خیره شده‌اند. ناهید و نسرین بودند که مثل مسخره‌ها دستشان را به کمرزده بودندو به من پوزخند می‌زدند.

از همان دور داشتم برایشان خط و نشان می‌کشیدم که ننه در را بست و داخل آمد. اول چشم‌غره وحشتناکی به من رفت، بعد به ناهید توپید: «برو ببین چه‌قدر پول روی طاقچه مانده، وردار بیار که خدا به زمین گرم بزندتان.»

ناهید با کله دوید طرف اتاق و با چند اسکناس پاره پوره سبز و قرمز برگشت. ننه پول را از دستش قاپید و چشم غره جانانه دیگری به من رفت و دوید بیرون.

وقتی برگشت در را پشت سرش قفل کرد، قوز کرده، گام به گام، عینهو ببری تیر خورده، با چشم‌هایی ریزکرده، پرید، دستش بالا رفت و به من پتوکی زد: «خاک بر سرت کنن با آن شوت کردنت!»

«با آن شوت کردنت» را جوری گفت که انگار کارشناس فوتبال بود. دوباره خواستم بگویم دست خودم نبود که زبان توی دهانم نچرخید و لال‌مونی گرفته نگاهش کردم. ننه راهش را کشید و رفت دنبال کارهایش، اما تا مدتی غرغر می‌کرد و برایم خط و نشان می‌کشید. بیشتر از این دلش می‌سوخت که خرجی خانه را مفت به حلقوم ننه رضا ریخته. بدجوری حالم گرفته شده بود و داغ کرده بودم. توی آن گرما، گوشه حیاط کز کرده بودم و لام تا کام حرف نمی‌زدم. یعنی راستش، چیزی نداشتم بگویم.

مدتی که گذشت ننه از زبان افتاد و من به فکر کشیدن نقشه افتادم. جلوی همه، سکه یک پول شده بودم و می‌خواستم هرجوری شده حال رضا را بگیرم.

نزدیکی‌های ظهر بود که ننه از توی آشپزخانه کله‌اش را بیرون آورد: «آهای کرمعلی، ذلیل مرده، بپر چند تا نون بخر، ظهری گشنه نمونین. مث بچه آدم می‌ری، مث بچه آدمم برمی‌گردی، فهمیدی که چی گفتم!»

و پول را داد نسرین بیاورد. تا دیدم نسرین می‌آید خودم را از آن حالت بدبختی در آوردم و قبراق جلویش، سینه‌ام را جلو دادم. نسرین نزدیکم که شد، با چشم‌های موذی‌اش که مثل چشم‌های موش‌های توی جوب‌های خیابان بودند، نگاهم کرد و پوزخند زد و چند بار ابروهایش را، تند و تند، بالا و پایین کشید و پانصدی پاره‌پوره را به طرفم پرت کرد و فرار کرد. اسکناس چند بار چرخ خورد و آرام روی زمین نشست. آن را از روی زمین برداشتم و سست و بی‌میل راه افتادم. ننه در را قفل کرده بود. چون قهر کرده بودم همان‌جا کنار در ایستادم و به دیوار تکیه دادم. ننه سرک کشید. وقتی دید سرجایم سیخ ایستاده‌ام و تکان نمی‌خورم، یادش آمد در قفل است. کلید را داد دست نسرین تا بیاورد. نسرین کلید را از چند متری برایم پرت کرد. توی دلم گفتم بعداً به حساب تو هم می‌رسم. کلید را از روی زمین برداشتم و در را باز کردم.

هوا داغ‌داغ بود و توی کوچه پرنده پر نمی‌زد. خودم را توی باریکه‌ای سایه کشاندم و مسیرم را به طرف خانه رضا کج کردم. آنجا به شیشه پنجره‌شان نگاه کردم. یاد شوت پرقدرتم افتادم و بچه‌هایی که پشتم را خالی کرده بودند. شیشه نو انداخته بودند. بیشتر حرصم گرفت. بدجوری سرقوز پوززنی افتاده بودم. زنگ خانه‌شان را زدم و خودم را قایم کردم. شانسم گفت و خودش در را باز کرد. آهسته صداش کردم. دور و برش را نگاه کرد. از پشت دیوار آمدم بیرون. مشکوک نگاهم کرد. اشاره کردم جلو بیاید. صدای ننه‌اش را شنیدم که می‌پرسید: «رضا، کیه؟» رضا شیر شد. سینه‌اش را جلو داد و آمد طرفم. گفت: «چرا خودتو قایم کرده بودی؟»

همین که نزدیکم رسید، با کله رفتم توی شکمش و به هم پیچیدیم. هم‌زور بودیم. یکی او می‌زد و یکی من. هر دو به زمین افتادیم. داشتیم به هم مشت و لگد می‌زدیم که ننه‌اش سررسید. محکم توی کله و پس گردنم زد و ما را جدا کرد. با یک دست مچ‌رضا را گرفته بود و با آن یکی دستش، سفت مچ من را چسبیده بود و با فحش‌های آب نکشیده ما را به طرف خانه‌مان می‌برد.

ننه، وقتی در را باز کرد و من را با آن وضع دید، سرجایش خشکش زد. باورش نمی‌شد دوباره با ننه رضا ببیندم و کمی بعد، از جلوی در کشید کنار و صدای پس‌گردنی‌اش توی گوشم پیچید: «بی‌صاحب مانده، من تو رو فرستاده بودم بری نون بخری، ‌رفتی با بچه مردم دعوا کردی؟!» ضرب دستش زیاد بود و پس‌گردنی برق از کله‌ام پرانده بود. دستم را محکم تکان دادم و آزادش کردم و عین گلوله در رفتم.

مثل سگ پاسوخته، با دکمه‌های افتاده و سروصورت خراشیده، مدتی را از این کوچه به آن کوچه سرزدم. راه می‌رفتم و پیش خودم نقشه می‌کشیدم. عاقبت خسته و گرسنه به کوچه خودمان برگشتم. کمی پایین‌تر از خانه‌مان سکویی بود که همیشه سایه و خنک بود. زانوهایم را بغل کردم، چانه‌ام را گذاشتم سر کاسه زانویم و روی سکو کز کردم. هوا بدجوری گرم بود و لیچ عرق شده بودم. نمی‌دانم چی‌شد که یک لحظه پلک‌هایم روی هم افتاد. هوا سرد بود. کوچه کاملاً سفید و یک دست بود. برف ریزی بی‌امان می‌بارید. سرما سر می‌خورد زیر پوستم، پوستم را قلقلک می‌داد و من از شادی لبریز و بی‌خود شده بودم. زبانم را بیرون آوردم و سردی چند تراشه برف را به دهان کشیدم.

یکهو، با صدایی چشم‌هایم را باز کردم. ننه روبه‌رویم ایستاده بود. مهرانگیز بغلش بود. معلوم بود دنبالم گشته. با نگاهش می‌گفت: «خدا ازت نگذره که این‌قده منو می‌چزونی.»

جلوتر آمد. آماده فرار شدم. خودم را جمع کرده بودم که یک قدم دیگر برداشت. می‌خواستم بگویم حقش بود، اما صدایم بالا نیامد. دستم را گرفت و از روی سکو بلند کرد. با ترحم نگاهم کرد و لبخندی زد. مهرانگیز را از بغلش گرفتم و با هم به خانه برگشتیم. مهرانگیز تا خود خانه گوشه لبش را کمی کشیده بود بالا و دستش را دور گردنم، سفت، حلقه کرده بود.

کد خبر 85763

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز