این طرفتر که بیایی، نوبت به اسمهای کمی اجق وجق میرسد. گابریل گارسیا مارکز، کورتاثار، بارگاس یوسا،آلنده آرگهتا، فوئنتس و بقیه. بقیهای که همگی اصطلاحا در ادبیات آمریکای لاتین تقسیمبندی میشوند.
و آن چیزی که نقطة مشترک همة آثار آمریکای جنوبی است، سبکی است به نام رئال جادویی، سبکی که با افسانه و جادو و متافیزیک پیوند خورده است و توانسته از دل خودش ادبیاتی غنی، یکتا و متفاوت از اروپاییهای عصاقورت داده بیرون بدهد.
ادبیاتی جوشنده و خلاق که انگار تمامی ندارد و فقط در همین یکی دو ماه گذشته، چند کتاب جدید از آن به دست ما ایرانیها رسیده. به بهانة انتشار چهار کتاب جدید از این دسته، نگاهی داریم به ماجرای رئالیسم جادویی و خود این کتابها.
زندگی روزمرة ما، پر از حادثه و قصههای بزرگ و کوچکی است که برای نویسنده حکم سوژه، مواد خام یا اصطلاحا همان جرقة اولیة نوشتن را دارد. و این خالق داستان کوتاه، رمان یا هر نوشتة دیگری است که تصمیم میگیرد از این زندگی، که مثل پتویی چهلتکه، رنگارنگ و گوناگون است، کدام تکهاش را انتخاب کند. جذاب و سرگرمکننده بنویسد، حقیقت محض و تلخیاش را به تصویر بکشد، یا اینکه بستری از خیال و وهم و رؤیا را برای داستانپردازی انتخاب کند، که بر این اساس تم یا موضوعهایی که نویسندهها برای نوشتن، دستمایة خود قرار میدهند، تقریبا به 5 دستة کلی تقسیمبندی میشوند:
حادثهپرداز، رئال یا واقعگرا، وهمناک، فانتزی، و رئالیسم جادویی. برای مثال، داستانهایی که در دستة واقعی و رئال هستند، در توصیف فضا، عناصر زمانی و گفتوگوها، باعث همذاتپنداری با خواننده میشوند و نویسندگان رئالیست قرار است در عین آرمانگرایی، راوی دردها و عواطف مشترک بشری باشند.
حالا در این میان، رئالیسم جادویی قرار است چگونه فضایی را ترسیم کند؟ اصلا از کجا آمده و چه آثاری در این دسته قرار میگیرند؟... مگر حقیقت و جادو را میشود با هم ترکیب کرد؟ اگر قرار است جادو در کار باشد پس تفاوت رئالیسم جادویی با داستانهای سوررئالیستی و تمثیلی در کجاست؟
رئالیسم جادویی یا Magic Realism، با نام مارکز کلمبیایی و «صدسال تنهاییاش» گره خورده است. البته به جز مارکز، خیلیهای دیگر هم به این سبک ادامه و جان دادهاند.
از بورخس آرژانتینی بگیر تا گونتر گراس آلمانی همه واقعیت را با خیال و رؤیا، مثل یک تار و پود، که نتوانی از هم جدایشان کنی پیوند میزنند. طوری که خیالیترین وقایع، آنقدر طبیعی به نظر میرسند که خواننده آنها را بپذیرد. در صورتی که در داستانهای سوررئالیستی، وقایع روایتشده به هیچ عنوان رنگ و جلوهای از واقعیت ندارند.
اما در رئالیسم جادویی بیشتر از فضاسازی برای القای عناصر ماورائی استفاده میشود و هیچوقت مستقیما به عناصر متافیزیکی اشاره نمیشود: «دیدمش، مانند تندیسی باشکوه در آستانة در نشسته بود.
باریک و بلند و دور از دسترس، با پیراهنی سبز با حاشیهدوزی طلایی و موهای کوتاه به شکل بالهای گشودة پرستو و آرامش عمیق کسی که چشم بهراه مسافری است که قرار نیست بیاید.» (زندهام که روایت کنم / مارکز)
در رئالیسم جادویی، هیچ دیوار و خط و حصاری میان واقعیت و رؤیا وجود ندارد و ما وقت خواندن «صد سال تنهایی» مارکز، انگار با یک «هزار و یک شب» طرف هستیم، که نه در مشرق زمین، که در آمریکای لاتین اتفاق افتاده است.
در رئالیسم جادویی، در اصل، با رئالیسمی طرف هستیم که بعضی از اتفاقات و پدیدههای آن شاید با منطق و عقل جور در نیاید و این نویسنده است که برای باورپذیر کردن این روایت، سبک و شیوهای خاص را انتخاب میکند.
به همین خاطر شاید در ابتدا خواننده از وقایعی که اتفاق میافتد کمی گیج و سردرگم شود، اما بعد از کمی قرار گرفتن در فضای کار، ذهن با ترکیب جادو، نیروهای ماورایی و اسطوره کنار میآید، چرا که ماجراها و خردهحوادث تقسیم شده میان سطرها، بسیار بادقت و ظرافت با منطق داستان چفت شدهاند.
مثل رمان «بارن درختنشین» اثر کالوینو، که در آن، در تمام طول داستان، قهرمان از بالای درخت پایین نمیآید و تمام عمرش را بالای درخت به سر میآورد و حتی وقت مرگ، قرار میشود کشیشی را برایش بالا بفرستند. ما قبل از خواندن داستان فکر میکنیم که این غیرممکن است، اما کالوینو ما را وادار به باور کردن غیرممکن میکند.
گابریل گارسیا مارکز، در مصاحبهای میگوید که «شبی در مکزیکو دنبال تاکسی میگشتم. بالاخره یک تاکسی به طرفم آمد و تا خواستم دست بلند کنم، منصرف شدم. چون دیدم کسی کنار راننده نشسته است، اما وقتی تاکسی نزدیکتر آمد، متوجه شدم که مسافری ندارد و سوار شدم.
برای راننده تعریف کردم، او بیآنکه به حرف من اهمیت بدهد گفت که مسافران دیگر هم اغلب این را برایش گفتهاند. این را برای بونوئل تعریف کردم، و او به من گفت که این بیشک میتواند دستمایة یک کار مهم باشد که شاید همة اینها را بشود در نسبتگرایی و عدم قطعیت اینشتین و هایزنبرگ نسبت داد، اما خیلیها اعتقاد دارند که رئالیسم جادویی تنها وسیلهای بوده در دست ما که نمیتوانیم معمولی بنویسیم.»
کارلوس فوئنتس مکزیکی مینویسد: «ما در سرزمینی زندگی میکنیم که همه چیز را دوباره باید گفت، ولی شیوة این گفتن را باید یافت.» و اینگونه میشود که در کنار سوررئالیسم اروپایی و ظلم و ستمهای تاریخی آمریکای لاتین، جریانی در آثار ادبی آمریکای لاتین به وجود میآید که سه قرن سانسور دستگاه تفتیش عقاید در مستعمرات اسپانیا را جبران کرد.
یوسا تعریف میکند: «هدف اسپانیاییها در مستعمراتشان این بوده که جامعهای بدون افسانه بسازند، که به آن نرسیدند، چرا که عطش برای افسانه و گریختن از واقعیت عینی و پناه جستن در وهم، بیشتر از آن بود که بشود خفهاش کرد، و امروز میبینیم که در آمریکای لاتین، آنقدر گرد افسانه پاشیده شده که همه چیز از تاریخ و مذهب گرفته تا شور و علم و هنر و رفتار روزانة مردم، آلوده به جادو و خیال است و تفاوت قائل شدن بین افسانه و واقعیت، ناممکن.»
قهرمانان من مردهاند
حالا که با سبک رئالیسم جادویی و ویژگیهای آن آشنا شدید، دربارة چهار نویسندة مطرح این سبک و کتابهای جدیدشان هم بخوانید. البته این صفت «جدید» برای ترجمة فارسیشان است، وگرنه جز «افسانه زورو» از زمان انتشار بقیه حداقل ده سال میگذرد. بجز این، نکته مشترک این چهار کتاب، داشتن تمی در مورد مصایب این سرزمین و آرزوی ظهور یک قهرمان است؛ حتی قهرمانی خیالی.
زینهای شعلهور
خوان رولفو لاغر اندام شاید جزء تکنویسندگانی باشد که با این حجم کم آثار، یعنی یک رمان و یک مجموعه داستان، توانسته بر قله بنشیند و رمان «پدرو پارامو»اش جزء 10 رمان بزرگ قرن بیستم بشود و گابریل گارسیا مارکز دربارهاش بگوید که کشف «پدرو پارامو» در سال1961 زندگیاش را تغییر داده و مسیر تألیف شاهکارش، «صد سال تنهایی» را به او نشان داده است، خیلیها هم معتقدند که مارکز شهر افسانهای ماکوندا را از شهر ارواح رولفو، الهام گرفته است.
تم نوشتههای رولفو، در همین دو اثر (گرچه به گفته خیلیها او یکی از رمانهایش را از بین برده) حضور مرگ و گناه، رابطة پر از خشونت پدران و فرزندان، وقایعنگاری وارونه و اعتراض به بیعدالتی و نابرابری است. با دیالوگهایی که اغلب شبیه مونولوگ هستند.
خوان رولفو مکزیکی در 16 می سال1917 در خانوادهای زمیندار به دنیا آمد که بعدا در انقلاب مکزیک همة آن زمینها باد هوا شدند. در جایی که رولفو زندگیاش را گذرانده، مردهها بیش از زندهها ارج و قرب داشتهاند و هرگز فراموش نمیشدند. رولفو که چهار ساله بوده، پدربزرگش را از دست داده و در شش سالگی پدرش در درگیری توسط تبهکاران کشته شد و چهار سال بعد هم مادرش را از دست داد.
پس او حق دارد با این همه مرگومیر، فضای کتابهایش این همه ترسناک باشد. در داستانهای او همه انگار به فکر بقای خودشان هستند. سرآمد این تفکر در داستان «بگو آنها مرا کشتند» است که در کل دنیا تحسین شده است. خود رولفو در جایی میگوید: «در فاصلة 1920 تا 1930 فقط مرگ را شناختم و همان را دستمایة آثارم قرار دادم.»
نشان عدالت
همة ما حداقل کتاب مصور، سریال یا فیلمی از افسانة زورو دیدهایم. اما این ایزابل آلنده، نویسندة شیلیایی و لاغراندام که این روزها کمتر شباهتی به عکس پشت جلد کتابهایش دارد، برای نوشتن زورو داستان جالبی را پشت سر گذاشت.
در آگوست2003 گروهی غریبه به خانة آلنده در جزیرة خصوصی سانتا رافائل، در نزدیکی خلیج سانفرانسیسکو آمدند. آنها که خودشان را مالک زورو میدانستند از او خواستند، حالا پس از این همه مصورسازی و ساخت فیلم و سریال، آلنده برای زنده کردن دوبارة زورو، یک داستان جدی بنویسد.
این نوع سفارش که برای آلنده شاید نوعی توهین به حساب میآمد کمی عجیب بود، چرا که او تا آن روز با رسیدن به مرحله کشف و شهود در اتاق کارش نوشته بود، نه سفارش «جان گرتز»ی که حقوق زورو را در سال1920 خریداری کرده بود، و حالا به این خاطر پیش آلنده آمده بود، چون او هم کالیفرنیا را میشناخت و هم اسپانیایی فکر میکرد و علاوه بر آن میتوانست احساسات یک آمریکای لاتینی را در افسانة زورو بدمد.
آلنده مخالفت جدی خودش را اعلام کرد: «دربارة چی حرف میزنید؟ من یک نویسندة جدی هستم!» اما گرتز پا پس نکشید و جعبهای پر از مجلههای مصور، نوارهای ویدیویی قدیمی، سریالهای تلویزیونی، و هر چیزی که به زورو ارتباط داشت، پیش خانم نویسنده گذاشت، تا دوباره شیفتة زورو شود و چند وقت بعد بگوید: «زورو پدر سوپرمن و بتمن است.» و پروژة زورو را بپذیرد.
در حالی که قبل از آن، نوشتن سرگذشت عمویش، سالوادور آلنده، رئیسجمهور پیشین شیلی را هم حتی نپذیرفته بود. ایزابل آلنده برای نوشتن زورو تا آنجا پیش رفت که نقاب و لباس زورو را به تن کرد و در کلاسهای شمشیربازی هم شرکت کرد .
آلنده که در ابتدا کارش را با روزنامهنگاری آغاز کرده، به توصیة پابلو نرودا، رماننویس شده و توانسته فضای مردانة ادبیات آمریکای لاتین را کمی تلطیف کند. او کمی خرافاتی است و رمان جدیدش را همیشه در 8ژانویه، (تاریخ نوشتن رمان اولش) شروع میکند.
چهگوارای ادبیات
خولیو کورتاثار آرژانتینی فرزند دیپلماتی که همیشه در سفر بود، دوران بچگیاش را به خاطر مریضی، بیشتر در رختخواب گذرانده، همان جایی که در سطر سطر کتاب غرق میشده.
خود کورتاثار در جایی مینویسد: «آن وقتها همیشه در بخاری از جن و پری غرق بودم.» کورتاثار که در 26 آگوست1914، آمدن نویسندهای خلاق را به دنیا خبر داده است، در 1944 دکترای زبان و ادبیات فرانسهاش را گرفت تا در 1951 به خاطر مخالفت با دولت پرون، دوباره به فرانسه مهاجرت کند و در غربت و در سال1984، از سرطان خون تمام کند. بعد از مرگش خیلیها نوشتند که کورتاثار از تزریق خون آلوده به ایدز، تمام کرده اما همانطور که پیشبینی میشد نزدیکانش این خبر را تکذیب کردند.
خولیو کورتاثار در کتاب «فانتوماس علیه خون آشامهای چندملیتی»، با خلق دنیایی خیالی، که با امروز آمریکای لاتین گره خورده، نگرانیهایش را از آنچه پیش روی ماست به رخ کشیده است؛ چیزهایی از جنس استعمار و جهانی شدن. و برای رفع این نگرانیها از فانتوماس کمک میخواهد.
«فانتوماس» قهرمان رمان کورتاثار، در اصل دستپخت دو نویسندة فرانسوی است، که پیشتر به صورت پاورقی در بعضی از مطبوعات منتشر شده بود و پس از آن بود که فانتوماس در بین مردم و همینطور هنرمندان سوررئال با اقبال روبهرو شد. و امروز کورتاثار دوباره از این ابرقدرت خیالی، به کمک راوی و سوزان (سوزان سانتاگ، منتقد معروف) استفاده میکند تا با بحران پیشآمده مقابله کند.
تم اصلی کتاب «فانتوماس علیه...» دربارة خطری است که ادبیات جهان را تهدید میکند و این تهدید چیزی نیست جز اینکه قرار است کتابخانهها در آتش سوزانده شوند و شاهکارهای نویسندههای بزرگ در آتش، خاکستر شوند.
بخشی از کتاب را تصاویر کمیک استریپ تشکیل دادهاند. به جز کمیکاستریپ، کورتاثار به بهانههای مختلف، پای آنهایی را که دوست دارد، به فضای داستان مدرنش میکشاند، از آلبر موراویا و اکتاویو پاز گرفته تا بورخس و آلنده رئیسجمهور شیلی و بونوئل فیلمساز.
سال بد، سال باد
مانلیو آرگهتا متولد 24 نوامبر1953 است در شهر سانمیگل السالوادور؛ تولدی که مصادف بود با کشتار بیرحمانة ماتانزا، که در جریان آن 30هزار روستایی از دم تیغ گذرانده شدند و
رمان «روزی از روزهای زندگی» که زمانی تحریم شده بود، امروز تکلیف دانشآموزان است در مدارس دولتی و متن نمونه در دانشگاههای آمریکا و فرانسه و به ده زبان ترجمه شده و بارها تجدید چاپ شده است، و برخی آن را به عنوان یکی از پنج رمان ممتاز قرن بیستم آمریکای لاتین معرفی کردهاند.
«روزی از ...» ترکیبی است از تاریخ و ادبیات که تابلویی از ظلم و ستم حکومت مرکزی را به همه نشان میدهد. ظلم و ستمی که نتیجهاش جز خونریزی و فقر و نداری و آوارگی، چیز دیگری نمیتواند باشد. آرگهتا شرح این مبارزات را که همگی برای صلح همصدا شدهاند، جذاب، پرکشش، ساده، روان و با صداقت به تصویر میکشد و با زیبایی هر چه تمامتر، آن را با افسانه که خاص نویسندگان آمریکای لاتین است، درهم میآمیزد.
«روزی از ...» 230 صفحهای، از ساعت پنج و سیدقیقه صبح تا پنج بعدازظهر یکی از روزهای السالوادور را روایت میکند و رمان تصویری است از جامعهای که غم نان دارد و غیر از رهایی از فقر و رسیدن به آزادی و امنیت، خواستهای ندارد. سربازان به یک ده میآیند، همة اهالی روستا را جمع میکنند، قتل عام میکنند و میروند.
آرگهتا که امروز 70 ساله است، همچنان مینویسد و اعتراض میکند و جوایز زیادی را از آن خود کرده است. آرگهتا جایی گفته است «من فقط چون کار دیگری بلد نیستم مینویسم.»