تاریخ انتشار: ۶ دی ۱۳۸۵ - ۰۶:۰۷

دکتر میرجلال‌الدین کزازی: قسمت ششم سفرنامه دکتر میرجلال‌الدین کزازی به یونان....

فیثاغورث فرزانه نامدار یونانی با آیین مغان آشنا بوده است و آن را می‌ستوده است. وی، به راهنمونی مغ و موبدی زرتشتی که زاراتاس نام داشته است و در بابل می‌زیسته است، چهل روز روزه می‌دارد و خویشتن را از آلایش‌های گیتی وامی‌گیرد تا به پاکی و تابناکی درون برسد؛ پس از چهل روز، زاراتاس فیثاغورث را به آزمونی شگرف وامی‌دارد و او را یاری می‌رساند تا به تن در آسمان‌ها فرابرود و شگفتی‌های مینو و جهان نهان را به چشم ببیند.

 همچنان دیگر فرزانه و اندیشمند پرآوازه یونانی افلاطون،‌ در سامانه و دبستان جهانشناسی خویش، اندیشه‌هایی را فراپیش می‌نهد که به آسانی می‌توان آنها را با جهان‌فروری در آموزه‌های زرتشت، وخشور بزرگ و باستانی ایران،‌ سنجید و همساز و دمساز گردانید. این دمسازی و همسازی در میان اندیشه‌های افلاطون و آموزه‌های زرتشت بر اندیشمند و جهانشناس نامبردار ایرانی، فرزانه فروغ (=شیخ اشراق) شهاب‌الدین سهروردی نیز پوشیده نبوده است.


از دیگر سوی، بازتاب و نشانی از اثرگذاری یونانیان را بر فرهنگ ایرانی در پاره‌ای از واژگان در زبان‌های ایرانی که از زبان یونانی ستانده شده‌اند، می‌توانیم دید؛ واژگانی از گونه آبنوس و سندروس و ناموس.


سخن بازپسین، در فرجام این گفتار کوتاه، آن است که ایرانیان و یونانیان، دو مردمی که دارای تاریخ و فرهنگی دیریاز و درخشان و شکوهمندند، به پشتوانه پیوندها و همبستگی‌های دیرینه و پایدار فرهنگی و تاریخیشان، در این روزگار نیز می‌توانند همپای و همپوی در راه آبادانی و شکوفایی جهان و رسانیدن آن به آرامش و آشتی که در این روزگار پرآشوب گسست و بدگمانی و دشمنکامی جهان بیش از هر زمان به آن نیاز دارد، گام بردارند؛ ایدون باد!


پس از پایان سخنرانی‌های گشایش، بانویی دیگر به شور و شتاب به سوی من آمد که چهره و آرایشش آشکارا گویا و گواه ایرانی بودنش بود. با شکفتگی و شور و شراری شگرف، مرا درود گفت و بازنمود که از آن دیدار، بیکرانه شادمان است و خدای را سپاس می‌گزارد.

سپس پرسید که آیا من او را فرایاد نمی‌آورم. دیری در یاد و نهاد خویش کاویدم؛ اما بیهوده بود. نشناختمش. اندکی تلخکام و آزرده، گفت که زمانی در سیاهکل گیلان، دانش‌آموز من بوده است. از نغز بازی‌های روزگار، شگفت‌زده شدم.

 افزون بر سی سال پیش، در آن هنگام که تازه دوره کارشناسی را به پایان برده بودم، تنها چندماه چونان دبیر در این شهر کوهستانی درس می‌گفتم. پس از این دوره کوتاه دبیری و ستاندن کارشناسی ارشد، راه به دانشگاه یافته و آن آغاز کار من در آموزش برین دانشگاهی بود که تا کنون پاییده است.

 چندی از آن پیش، دوشیزه‌ای تهرانی به همسری برگزیده بودم که بوم سرسبز گیلان را خوش می‌داشت و به خواست و پسند او در لاهیجان کاشانه جسته بودیم. من، بامدادان روزهای درس، به سیاهکل می‌رفتم و شامگاهان به لاهیجان بازمی‌آمدم.

این دانش‌آموز، از آن پس به تهران افتاده بود و در آنجا با مردی لر، زاده و باشنده این شهر، پیوند گرفته بود و به پاس پیشینه شوهر که از کشوری به کشوری دیگر می‌بایست می‌رفت، سرانجام سر از یونان و آتن به در آورده بود.

شوی او را نیز دیدم، مردی مهربان و گرم‌خوی که همچون بانوی فرخنده‌روی خویش، سخت می‌کوشید که نیازهای مرا در آن کشور بیگانه برآورد و نیکم خوشدل و خشنود بدارد. آنان را گفتم که: «بارها این زبانزد پارسی را آزموده‌ام و به درستی و پایه‌وری آن باور یافته‌ام که (کوه به کوه نمی‌رسد؛ اما آشنا به آشنا می‌رسد) اینک آن را باری دیگر می‌آزمایم، شگفت‌زده از دیداری چنین شگرف و نابیوسان».


نیمروزان یکشنبه، به دیدار از دیرینکده و گنجینه فرهنگی و تاریخی بیزانس رفتیم. در این دیرینکده که به شیوه‌ای نوآیین و در چند اشکوب ساخته شده است، یادگارها و آفریده‌هایی شگرف و هنری از بیزانس یا روم خاوری پاس داشته می‌شود و همواره، در برابر دید هنردوستان و زیباپرستان و پژوهندگان تاریخ هنر، گشوده و گسترده است. این یادگارها و نشانه‌های هنر بیزانس از بافته‌های نغز زربفت تا تندیسه‌های سنگی را در بر می‌گیرد.

در آنها، نمودها و بازتاب‌هایی از هنر ایرانی را نیز می‌توانستیم دید و بازشناخت. ناهار را نیز در همین دیرینکده خوردیم. ناهار از آن گونه‌ای بود که من آن را «خوان خُرد» می‌نامم.

خوراک‌ها، در این خوان، همه سرد بود. تکه‌هایی از ماهی تن یا گونه‌هایی از پنیر را به شیوه‌ای شگفت و با چیره‌دستی در پوشش‌هایی از نان یا سبزی فرو پیچیده بودند و با تراشه‌هایی نازک و خرد و کوتاه از چوب به هم بسته و در دیس به سامان چیده شده بود. اگر گرسنه‌ای با این خوان خرد و سرد سیر می‌خواست شد، به ناچار، می‌بایست ده‌ها از این «چوب کشیده‌ها» را در دهان می‌نهاد و فرومی‌خورد.