دلف که در زبان یونانی دلفی نامیده میشود، شهری است باستانی در چهل فرسنگی آتن که به پاس پرستشگاه شگرفش، آوازهای بلند داشته است.
پیشینیان بر آن بودهاند که نهانگویی به نام پیتیا در این پرستشگاه که به نام آپولون ساخته و برافراخته شده بوده است، پرده از رازهای پنهان برمیدارد و رخدادهای آینده را پیش میگوید.
این راهبه در ژرفای پرستشگاه، بر سه پایهای مینشسته است و دستخوش نیروی این خدا، در گونهای از بیخویشتنی و خودباختگی، فریادهایی رازآلود برمیآورده است و کاهنان پرستشگاه این فریادها را راز میگشودهاند و باز مینمودهاند. آوازه این نهانبینیها و پیشگوییها تا بدان پایه گسترده بوده است که از سرزمینهای دور و نزدیک بدین پرستشگاه میآمدهاند تا رازهای آینده را از راهبه آپولون بپرسند.
پاسخهای پیتیا به پرسشها بیشتر تاریک و چندسویه و چیستانگونه بوده است و آن را میتوانستهاند به دلخواه خویش بگذارند و با خواست خود، همساز و هماهنگ بگردانند. یکی از پرآوازهترین این رازگشاییها و پیشگوییها که هرودوت آن را در تاریخ خود آورده است، در پیوند است با کوروش بزرگ: کروزوس، پادشاه لیدی، گروهی را همراه با ارمغانهایی گرانبها به پرستشگاه دلف گسیل میدارد و از نهانگوی میپرسد که آیا به نبرد با ایرانیان بشتابد یا نه.
نهانگوی در پاسخ میگوید که اگر کروزوس بر ایرانیان بتازد، پادشاهی نیرومند را برخواهد انداخت. پادشاه لیدی، این پاسخ ناروشن و دوسویه را به سود خویش و همساز با آرزوی نهفته در دلش گزارش کرد و بر آن رفت که آن پادشاهی که از میان خواهد رفت، پادشاهی ایران است.
پس با این پندار بیپایه و فریفتار، دلاستوار و بیگمان از پیروزی خویشتن، با کوروش بزرگ نبرد آزمود و بدان سان درهم شکست که پادشاهی لیدی را بهیکبارگی برانداخت و از میان برد. به سال 546 پیش از زادن مسیح، پرستشگاه دلف در آتش سوخت و ویران شد. چندین شهر و از آن میان آتن نیز، در بازساختن آن با یکدیگر همدست و همداستان شدند.
به هر روی، هر زمان که سخن از رفتن به دلف میرفت، من از سر مزه و مزاح میگفتم: «چه سود از رفتن بدین شهر؟ نهانگوی آیندهنگر و رازگشای در پرستشگاه آن نیست که آپولون پاسخ پرسشهایمان را بر زبان او بر نهد و با ما در میان بگذارد.»
بامدادان سهشنبه، با «مِهخودرو»یی(=اتوبوس) نوآیین به سوی دلف روان شدیم. من در کنار بانویی فرانسوی و فربه نشستم که دوشینه در دیرینکده بناکی، از من پرسیده بود که زبان فرانسوی را چگونه و در کجا آموختهام و شادی بسیار خویش را از آنکه در آن ناکجاآباد زبان انگلیسی، کسی را دیده بود که به فرانسوی سخن میگفت، آشکار داشته بود.
در درازای راه، چندی درباره آشوبهایی اجتماعی و دامنهدار که در فرانسه رخ داده است و خاستگاهها و انگیزههای آنها، نیز درباره کَمِستانهای(=اقلیت) نژادی و دینی که در این کشور برافزودهاند و انبوهی و نیرو گرفتهاند و اندکاندک به بَسستان(=اکثریت) دگرگون میشوند، سخن گفتیم و از ایرانشناسی و چگونگی آموزش زبان و ادب پارسی در فرانسه.
سرانجام، رشته سخن به فرانسه و جایگاه آن در همپیمانی اروپایی رسید و به برآمدن و برکشیده شدن مردانی گمنام و ناشناخته چون لوپن در پهنه سیاست و در سامانه کشورداری فرانسوی. بدو گفتم: «آیا نمیانگارید که راز کامگاری لوپن که به ناگاه سربرآورد و هماوردانی نیرومند و نامدار را به کناری زد و شگفتی آفرید، آن است که بر بومیگرایی انگشت برمینهاد و میگفت: فرانسه از آن فرانسویان!»؟ آن بانوی فرهیخته با دیدگاه من دمساز بود و آن را استوار میداشت.
هر چه به دلف نزدیکتر میشدیم، چشماندازها کوهستانیتر و دلنوازتر میگردید. سرانجام، ویرانههای پرستشگاه که ستونی چند در آن سربرافراخته و برپای مانده بود، نگاه مرا درربود و به خود درکشید. این ستونها که همچنان شکوه شگرف و آیینی پرستشگاه را به نمود میآوردند، از دورجای بر دامنه کوه سپند و نمادین پارناسوس، نغزی و زیبایی مهرازی(=معماری) یونانی را به رخ آیندگان میکشیدند.
در نزدیکی پرستشگاه، به شهرکی رسیدیم که آن نیز بر دامنه ساخته شده بود و خانههایش، اشکوبهوار و به گونه زیگوراتی سترگ، یکی بر فراز دیگری جای داشت. شهری بود از گونه ماسوله در گیلان و پاوه در کرمانشاه، یا شهری در آلبانی که زادگاه اسماعیل کاداره است و در آن بام خانهای حیاط خانهای دیگر بوده است. این نویسنده «آلبانیک»، در «رخدادهای شهر سنگی»، با زبانی شیرین و شیوا و شاعرانه، این شهر شگفت را که کودکیهای او در آن گذشته است، بازنموده است.
پس از درنگی کوتاه در پایگاه فرهنگی دلف، به دیدار از خانه آنجلوس سیکلیانوس نویسنده یونانی رفتیم که آن را پاس داشتهاند و به دیرینکدهای خرد دیگرگون کردهاند. در این دیرینکده، نمونههایی از هنر یونان و ساختههای هُتُخشایان(= هنرمندان صنایع دستی) آن، در کنار دستنوشتههای آن نویسنده، در دیدرس دیداریان نهاده آمده است.
خانه سیکلیانوس دواشکوبه و تنگ و کوچک بود؛ اما چشماندازی بسیار فراخ و دلاویز داشت و در فرود آن، درهای ژرف و پهناور دهان گشوده بود؛ یکی از زیباترین درههای جهان که در آن، کوه و دشت و رود و مه درهم آمیخته بودند و نمایی آنچنان شگرف و نوپدید را در برابر میگستردند که چشم از آن به دشواری برمیتوانستم گرفت.
من سیکلیانوس را نمیشناسم و نوشتهای از او نخواندهام، اما میپندارم که نوشتههایی پرکشش و دلاویز داشته باشد، اگر فسون و زیبایی این چشماندازها در نوشتههایش بازتافته و اثر نهاده باشد.