آدینه شب نوزدهم آبان ماه، سه ساعتی گذشته از نیمه شب، به فرودگاه مهرآباد رفتم تا دوساعتی دیگر، با هواپیمای «ترکیش ایر» به سوی آتن پر بگشایم و در همایشی جهانی که با نام «یونان باستان و ایران باستان:
پیوندهای فرهنگی» در این شهر برگزار میشد، هنباز گردم و سخن برانم. دلتنگ بودم و خسته جان، همواره، هر زمان که ایران و خان و مان را وا میگذارم و به کشوری دیگر میروم، پژمرده و پژمانم، هرچند سفر سخت کوتاه باشد و روزی چند بیش به درازا نکشد.
پردگیان را در تهران، در فرجام مهمانی و بزمی دوستانه و خانوادگی، بدرود گفته بودم. برنای برومندم واننهاده بود که من تنها به فرودگاه بروم. هرچه پای فشرده بودم و گفته که دیر هنگام است و نیازی به آمدن او نیست و بهتر آن است که به خانه خویش باز گردد و در بستر گرم آسایش و ناز بیارامد، سودی نبخشیده بود. او مرا، با خودرو خویش تا فرودگاه رسانید و چندی با من ماند و آنگاه که دلآسوده شد که کارها یکسره رو به راه است و من آماده پروازم، مرا بدرود کرد و رفت. با رفتن او، بیش نیش غمم در دل خلید.
سرانجام، بیهیچ دشواری و با اندک درنگ، در تیرگیهای شب که بر تیرگیهای دل برمیافزود، از زمین برخاستیم. هواپیما نوآیین بود و نیک زیناوند(= مجهز). همتای آن را تنها در کشورهای پیشرفته باخترینه دیده بودم. بیشینه زمان پرواز در آسمان تاریک سپری شد. خورشید اندک اندک برمیدمید که به فرودگاه استانبول رسیدیم تا با هواپیمایی دیگر از همانگونه، غران و سینه سپهر را درّان، روی به سوی آتن بیاوریم که فرجامجای و آماجگاهمان بود. اگر پرواز از تهران به استانبول چهار ساعتی به درازا کشیده بود، پرواز از استانبول به آتن در کمتر از ساعتی انجام پذیرفت.
همواره خوش میدارم جایی در کنار پنجره هواپیما بیابم و از فرازنا نماها و چشماندازهای شگرف آسمان را که دم به دم دیگرگون میشوند و چونان زندهای جنبان هربار رنگ و ریختی دیگرسان مییابند، بنگرم و از شکوه سهمگین آفرینش در شگفتی فرو روم؛ شکوهی آنچنان سهمگین و سترگ که هر بشکوهی والا و شگفتیانگیز در برابر آن، خوار و خرد، فرو میریزد و درهم میشکند. این بار نیز، آسمان را، در فرود مینگریستم، آسمان مهآلود و ابراندود را.
تو گویی هزاران هزار پنبه زن خروارها پنبه را زدهاند و در بیشمار کلافه و گویواره، در پهنه کبود پراکندهاند، این گوی وارهها و کلافهها، پیدر پی، در هم فرو میرفتند و برمیآمدند و هزاران پیکره و نگاره را در برابر دیدگان نگرندگان که چشم از آنها بر نمیتوانستند گرفت، میگستردند. هرچه پیش میرفتیم، بیش کلافهها از هم فرو میگشودند و تهیگیها و روزنهای کبود فام فزونی میگرفت.
در ژرفای این روزنها و تهیگیها، سپیدیهایی خرد و باریک، کوتاه و دراز، فرادید میآمد که به میخهایی سیمگون میمانست که بر تختهای لاژوردین کوفته باشند یا ریخته. پدیدهای نوآیین و بیپیشینه بود میاندیشیدم و از خود میپرسیدم که آن چیست! گونهای از آن پنبههای زده نمیتوانست بود راز این سیمینههای خرد اندکی پس از آن، برمن گشوده آمد. هنگامی که به آتن رسیدیم و هواپیما سر در نشیب فرود نهاد، دریای میانین سپید(= مدیترانه) در زیر پایمان دامان درگسترد.
آن باریکههای سیم فام خیزابههایی خرد بودند که کف آلود، پهنه کبود دریا، آن هامون خرم و خیزان و جنبان را، شیار برمیکشیدند. این نمودی از دریا بود که هرگز از آن پیش، ندیده بودم. سرانجام، به آتن باستانی رسیده بودیم، به شهر زیبایی و هنر و در آن هنگام، شهر دروغهای بزرگ و نیرنگهای نیرومند پایدار و فسونهای فریفتار و فسانهرنگ. آتن شهری است که از یک سوی به دریا میرسد و از سه سوی دیگر به گریوهها و بلندیهایی خاکی و بادگیر.