قصیدهای که برابر نسخه تصحیح شده از سوی زندهیاد محمدعلی فروغی چهارمین قصیده سعدیاست که در آن سعدی شیرین سخن ضمن توصیههایی اخلاقی آدمی را به نگرش در درون خود فرا میخواند و او را از فریب دیگران و ظاهر سازی و زهدنمایی پرهیز میدهد.
ایهاالناس! جهان جای تنآسانی نیست
مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمه ٔمرغ سحر؟
حَیَوان را خبر از عالم انسانی نیست
آن نیم بیت معروف سعدی که آدمیان را به عملکردن به گفتارها توصیه و تشویق میکند در همین قصیده آمده است.
سعدیا! گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست
شاید اوج صراحت و رویارویی او با زهدفروشی و ظاهرپرستی را بتوان در این بیت دید:
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
از قرار در دوره سعدی ، همانند بسیاری از دورانهای پیش و پس از او،بودند افرادی که پیشانیهایشان به مانند برخی از اهل خوارج در دوران امام علی(ع)،از سر عبادتزیاد، پینه بسته بود،اما درک و دریافت آنها از فرامین دینی و اخلاقی و سلوک بزرگان دین ، به اندازه یک نخود سوزن هم نبود و دین را اسبابی کرده بودند برای کوفتن بر سر دیگران.سعدی در این بیت هشدار میدهد که صداقت و یکرنگی در ظاهر آدمیان تجلی و بروز پیدا نمیکند، چنانکه حافظ که در ارائه برخی از این مظامین سخت تحت تاثیر سعدی است در غزلی معروف میگوید:
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست
نگاهی به تربیت سعدی و روایتهایی که او از سلوک پدر بزرگوارش نقل میکند،نشان میدهد برخورد با سالوس و ریا و مقابله با جمعیت و افرادی که تظاهر به انجام مناسک مذهبی میکردند، و به قول مولوی ظاهری چون گور کافرها پر حلل داشتند و از درونشان قهر خدا عز و جل فوران میکرد، از همان دوران کودکی در زمره تعلیمات اصلی او قرار داشت. این حکایت خود نشان میدهد که پدر شیخ اجل تا چه میزان بر عبادات و عابدانی که در پوستین خلق میافتند و بر خدا هم منت مینهند که در حال عبادتند،حساس بود و سعی میکرد فرزندش را نسبت به این بعد از روان آدمی حساس و متوجه کند.
نمونه آن حکایت معروف زیر از گلستان است:
«یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد بودم و شبخیز و زاهد و پرهیزکار. شبی در خدمت پدر رحمت اللّه علیه نشسته بودم و همه شب چشم بر هم نگذاشتم و با قرآن مأنوس بودم. عدهای گرد ما خفته بودند، به پدر گفتم: یکی از اینان سربرنمیدارد تا مناجات و نمازی بهجا آورد، چنان خواب غفلت بر آنان چیره شده که گویی مردهاند. پدر گفت: تو نیز اگر بخفتی، به از آنکه در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچکس عاجزتر از خویش»
سعدی حکیم در این قصیده چکیدهای از آموزههای خود از اخلاقیات انسانی را به نمایش میگذارد و با روانترین زبان آدمیان را به پرهیز از ریاکاری و نمایش چهرههای زیبا و باطن نازیبا توصیه میکند.
متن کامل این قصیده را بخوانیم و با سعدی بزرگ همراه شویم:
ایهاالناس! جهان جای تنآسانی نیست
مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمه ٔمرغ سحر؟
حَیَوان را خبر از عالم انسانی نیست
داروی تربیت از پیر طریقت بِسِتان
کآدمی را بَتَر از علت نادانی نیست
روی، اگر چند پَریچهره و زیبا باشد،
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست
شبِ مردان خدا روزِ جهان افروزست
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست
پنجهی دیو به بازوی ریاضت بشکن!
کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی!
صدق پیشآر! که اخلاص به پیشانی نیست
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکنتر ازین غول بیابانی نیست
عالم و عابد و صوفی، همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست
با تو ترسم نکند شاهد روحانی
روی کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست
خانه پُرگَندم و یک جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست؟
ببری مال مسلمان و چو مالَت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست!
آخِری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان بِهْ از بیسر و سامانی نیست
آن کس از دُزد بترسد که مَتاعی دارد
عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست!
وآنکه را خیمه به صحرای فراغت زدهاند
گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست
حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو
گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست
سعدیا! گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست
تا به خرمن برسد کشت امیدی که تُراست
چارهٔ کار بجز دیده ٔبارانی نیست
گر گدایی کنی از درگه او کُن باری
که گدایان درش را سر سلطانی نیست
یارب از نیست به هست آمدهٔ صُنع توایم
وآنچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست
گر برانی و گرم بنده ٔمخلص خوانی
روی نومیدیَم از حضرت سلطانی نیست
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست
دست حسرت گَزی ار یک دِرَمَت فُوْت شود
هیچت از عُمرِ تلف کرده پشیمانی نیست