تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۸۵ - ۰۷:۲۱

آن لحظه بزرگ لعنتی، بالاخره فرا رسید. پسرهای ریشوی هالیوود روی سن آمدند. کاپولا، اسپیلبرگ و لوکاس.

حضور این همه غول روی سن، بوی شادی می‌داد؛ شادی‌ای که همة عشاق سینما بیست و هفت سال آزگار، بیست و هفت سال نکبتی منتظرش بودند. لحظه‌ای که اسکورسیزی  بالاخره دستش به آن مجسمه خوش‌تراش طلایی برسد، باور کردنش خیلی مشکل است، خیلی!

اما وقتی که مجری مراسم، اسم کاپولا و اسپیلبرگ و لوکاس را برای اهدای جایزه اسکار بهترین کارگردانی اعلام کرد، قند توی دل‌ها آب شد.

توی جمع این غول‌های ریشو، فقط جای اسکورسیزی خالی بود؛ تنها شخصی از این جمع سه نفری که اعضای آکادمی را به یک نفرت تاریخی از خود رسانده بود، طوری که پنج بار او را نامزد دریافت بهترین کارگردانی کرده بودند و ثمره‌اش فقط بالا رفتن ضربان قلب استاد بود و آه طرفداران.

اسکورسیزی برای فیلمی جایزه اسکار گرفت که حتی رقیبانش مثل کلینت ایستوود هم جلوی آن زانو زده بودند و با لحنی که بیشتر حالت تقاضا داشت، می‌گفتند که اسکار امسال بدون هیچ شکی مال خود خود مارتی است.

پیرمرد آن‌قدر توی این آخرین فیلمش انرژی گذاشته بود و آن‌قدر خود خودش شده بود که اگر دیگر امسال با مجسمه عکس نمی‌انداخت، شاید می‌مرد! اما به هر حال خود مارتی هم باورش نمی‌شد که بالاخره اسکار توی دستانش جا گرفته است.

شاید به همین خاطر بود که به بچه ریشوها تکه انداخت و گفت: «نامه را دوباره چک کنید، ببینید واقعا اسم من آن تو هست یا اشتباه شده؟» این مطلب، ادای دینی است به تنها استادی که بلد است عجیب‌ترین مضامین احساسی و فلسفی را با گلوله انتقال بدهد.

دیگر همه می‌دانند که او یک ایتالیایی - آمریکایی واقعی است. او در فلاشینگ نیویورک به دنیا آمده است؛ محله‌ای که یکی از زیرشاخه‌های محله برانکس است و به آن ایتالیایی کوچک می‌گویند.

مارتی کوچولو از همان اول زندگی دچار آسم شدید شد و رنجور و نحیف باقی ماند. برای فرار از تنهایی دو تا راه بیشتر پیدا نکرد؛ سینما و کلیسا. خودش می‌گوید: «من در طول زندگی‌ام همیشه تکرو و منزوی بودم. من همین‌جوری تربیت شده‌ام.

به والدینم هم خرده نمی‌گیرم چون تحصیل‌کرده نبودند. چون آسم داشتم، نمی‌توانستم با بچه‌ها بازی کنم. حتی نمی‌توانستم زیاد بخندم. برای همین به کلیسا پناه بردم چون کشیش، خوش‌قلب بود. دلم می‌خواست مثل او کشیش بشوم، اما هیچ‌وقت نتوانستم ساعت هفت بیدار شوم و به کلیسا بروم اما سینما رفتن هیچ بهانه‌ای نمی‌خواست.

شخصیت‌های روی پرده، دیوانه‌ام می‌کردند. فکر می‌کنم 9 تا 10 ساله بودم. آن موقع همه هم‌سن‌های من دوست داشتند جای کری گرانت یا بوگی (همفری بوگارت) باشند. من می‌خواستم در آینده ویتوریو دسیکا (کارگردان بزرگ ایتالیایی) بشوم.»

عشق او به سینما و فیلم‌های بی‌شماری که در کودکی دید، بدون تردید تأثیر عجیب و غریبی روی ذهن او گذاشت؛ ذهنیتی که تلفیق ناملموسی از گناه، خشونت و رستگاری مذهبی بود که با ته مایه‌ای از ترس و تقدیرگرایی پیوند خورده بود.

روح سرکش مارتی او را به مدرسه فیلمسازی نیویورک کشاند. در آن‌جا بود که به طور دیوانه‌واری شیفته سینمای موج نوی فرانسه و نئورئالیسم ایتالیا شد. خودش راجع به این عشق بی‌حدش می‌گوید: «وقتی که یک فیلم موج نویی یا یک فیلم ایتالیایی مربوط به آن سال‌ها را می‌بینم، فشار خونم بالا می‌رود. انگار که توی یک رینگ روبه‌روی محمد علی ایستاده‌ام.»

 توی همان سال‌ها بود که اسکورسیزی با کاپولا و دی‌پالما و رودی آلن آشنا شد. قصه این آشنایی هم بر‌می‌گردد به وودستاک69؛ جایی که یک مشت آدم درب و داغان و خسته از جنگ ویتنام و رکود اقتصادی فجیع توی سه چهار روز در وودستاک جمع شدند و تمام گروه‌های معروف راک و متال برایشان زدند و خواندند و در آخر جمعیت خشمگین همه چیز را درب و داغان کردند.

اسکورسیزی یکی از فیلمبردارهای این جشن خل و چل‌ها بود. دی پالما برای شبکه سی‌بی‌اس تدوین تصاویر این مراسم را بر عهده داشت. کاپولا داشت همان حوالی برای خودش یک فیلم مستند می‌ساخت و وودی آلن هم وسط جمعیت هدینگ می‌زد!

‌مارتی بچه‌های شرور نیویورک را پیدا کرده بود و ایده‌هایش را با آن‌ها در میان گذاشت. بعد از این آشنایی، اسکورسیزی، کاپولا و دی‌پالما مثل خیلی از جوان‌های فیلمساز آن دوره، به کمپانی راجر کورمن رفتند تا سرمایه مالی برای تهیه فیلم‌هایشان را تأیید کند.

کورمن، اژدهای فیلم‌های درجه B آمریکا، اسکورسیزی را از فیلم‌های کوتاه ابتدایی‌اش زیر نظر داشت؛ فیلم‌هایی خشن، معترض و شدیدا مذهبی که مایه‌های یک کارگردان بسیار بااستعداد را به خوبی نشان می‌داد.

فیلمی مثل «صورت تراشی» که در آن شخصیتی صورتش را آن‌قدر می‌تراشد که خون از آن فواره می‌زند و سر آخر رگ گردنش را می‌زند! این مایه‌های خشن و بی‌پرده، همان چیزهایی بود که راجر کورمن برای فیلم‌های ترسناک و خشنش می‌خواست.

او اسکورسیزی را برای فیلم Boxer Bertha استخدام کرد و در ساخت این فیلم، دست اسکورسیزی را به لحاظ اعمال سبک و درون‌مایه‌های شخصی، کاملا باز گذاشت و قول داد هزینة فیلم بعدی‌اش را هم تهیه کند.

با اتکا به این قول، اسکورسیزی «خیابان‌های پایین شهر» را ساخت، یعنی اولین فیلم مهم مارتی بزرگ. فیلم در حقیقت همان محیط آمریکایی – ایتالیایی کودکی‌اش بود و در  طول دوران فیلمسازی‌اش هم به جرأت می‌توان گفت این فضا همیشه حضور داشته است؛ فضایی که بعدها با تدوین سریع، تصاویر انتزاعی پرزمینه موسیقی راک و کاراکترهای سرخورده و درب و داغان، دنیای ذهنی اسکورسیزی را روی پرده ساخت و سبک ویژه‌اش را به رخ کشید.

«خیابان‌های پایین شهر»، در ضمن اولین فیلمی است که رابرت دنیرو در آن برای اسکورسیزی بازی کرد و این فیلم آغازی شد برای یکی از افسانه‌ای‌ترین همکاری‌های تاریخ سینما و تشکیل زوج استثنایی دنیرو – اسکورسیزی که هماهنگی شگفت‌انگیزشان در هفت فیلمی که با هم همکاری کردند، خاطره‌ای محو نشدنی در تاریخ سینما شد.

دنیرو را رفیق صمیمی آن زمان اسکورسیزی، یعنی دی‌پالما به او معرفی کرده بود، اما بعدها آن‌قدر رابطه بین این دو قوی شد که در طول دوران همکاری‌شان واقعا نمی‌شد تشخیص داد این فیلمی که روی پرده است، متعلق به کدامشان است.

پر از موفقیت تجاری «آلیس دیگر این‌جا زندگی نمی‌کند» (که بر خلاف روش معمول اسکورسیزی یک داستان کاملا زنانه داشت)، اسکورسیزی یکی از شاهکارهای انگشت‌نمایش را ساخت.

«راننده تاکسی» برای او نخل طلای جشنوارة کن را به ارمغان آورد و او را به عنوان یکی از قله‌های سینما معرفی کرد،  اما درست بعد از آن بود که اسکورسیزی به دلایل کاملا نامعلومی، درست در اوج موفقیت و شهرت از لحاظ روحی درب و داغان شد و به کوکائین روی آورد، وزنش به 48 کیلو رسید و زخم معدة وحشتناکی گرفت و به هر کدام از رفقایش که می‌رسید می‌گفت که دیگر هرگز فیلمی نخواهد ساخت.

این‌جا بود که انرژی مهار نشدنی رابرت دنیرو کاری کرد کارستان! او بر اساس زندگی پرفراز و نشیب جیک لاموتا، مشتزن بخت‌برگشته قهرمان جهان، طرحی نوشت و اصرار داشت که حتما اسکورسیزی باید آن را بسازد. فیلم با بی‌میلی اسکورسیزی نهایتا ساخته شد.

«گاو خشمگین» که حالا به عنوان بهترین فیلم دهة هشتاد شناخته   می‌شود، شاید بهترین فیلم کارنامة اسکورسیزی شد، اما در نهایت شگفتی، جایزة اسکار از آن دریغ شد و در گیشه هم شکست سختی خورد اما حداقل خاصیت این فیلم بازگرداندن اسکورسیزی به دنیای نگاتیو و دوربین بود.

پس از آن اسکورسیزی سطح کار خود را پایین آورد و کمدی تلخ «دیر وقت» را ساخت و حتی برای تلویزیون هم چند تا کار انجام داد تا سرانجام با فیلم «رنگ پول» که در حقیقت دنباله‌ای بود بر فیلم «بیلیاردباز»، توانست به موفقیت تجاری دست پیدا کند.

این موفقیت به او اجازه داد مقدمات طرحی را که سال‌ها رؤیای ساختنش را توی سرش می‌پروراند، فراهم کند. فیلم «آخرین وسوسة مسیح» بر مبنای رمانی از کازانتزاکیس، فیلمی است دربارة کشمکش‌های روح انسانی و الهی مسیح.

بعد از این فیلم، هر چند که کلیسا اسکورسیزی را تکفیر کرد و خیلی ناسزا شنید، اما موقعیت بسیار تثبیت شده‌ای توی هالیوود به دست آورد.

رابطة اسکورسیزی و هالیوود تبدیل به رابطة عجیبی شده بود؛ آمیزه‌ای از موفقیت‌ تجاری و شکست. نوع کارگردانی او هم که کاملا شکل گرفته بود، ناشی از همین تناقض بود. یک کارگردان خط‌کشی شده و کاملا دقیق که از بداهه‌پردازی بازیگرانش کاملا استقبال می‌کرد! او بداهه‌گویی‌های بازیگرانش را روی نوار کاست، ضبط و سپس آن‌ها را در دیالوگ‌های فیلم بازنویسی می‌کرد.

نتیجة این برخورد باز با بازیگران، بازی‌های فوق‌العاده‌ای است که در فیلم‌هایش به چشم می‌آید. آلن برستین، رابرت دنیرو و پل نیومن همه به خاطر بازی در فیلم‌های او اسکار گرفته‌اند؛ جایزه‌ای که داوران آکادمی در تمام طول این سال‌ها با بی‌انصافی از فیلم‌های او – علی‌رغم نامزدی شش تای آن‌ها – دریغ کرده‌اند.

این شاید به تضادی برمی‌گردد که به شدت توی فیلم‌های او می‌توان پیدا کرد. اسکورسیزی کارگردانی است که الهامات هنرمندانه‌اش از دل فیلمسازی کلاسیک می‌آید، اما نوع پرداخت آن‌ها هیچ ربطی به ریشه‌های تاریخی سینما ندارد و مثل شخصیت عجیبش، آشوب‌طلب و ساختارشکن است.

رفقای خوب
اسکورسیزی، همیشة خدا ترجیح داده است با یک سری آدم خاص بپرد و با آن‌ها کار کند. او اعتقاد دارد داشتن رفقای بیش از حد، مثل موقعی است که آدم سر سفره‌ای بنشیند که یک عالم غذای مورد علاقه‌اش آن تو هست. مطمئنا از هیچ‌کدام آن غذاها نمی‌شود لذت برد.

 رابرت دنیرو: آیا واقعا نیازی به معرفی دارد؟ تا حالا هزاران بار در هزاران جای مختلف، به رفاقت اسکورسیزی و دنیرو اشاره شده است، به طوری که دیگر همه آن‌ها را یکی از بهترین زوج‌های تاریخ سینما می‌دانند. اسکورسیزی بارها گفته است: «دیدن باب (دنیرو) مرا دیوانه می‌کند!»

 هاروی کاتیل: بازیگری که تمام عمرش را توی فیلم‌های مستقل گذرانده است و حتی توی فیلم‌های اروپایی هم ظاهر می‌شود، شاید نزدیک‌ترین دوست اسکورسیزی باشد؛ کسی که از همان فیلم‌های ابتدایی اسکورسیزی توی آن‌ها بود و حتی خرج بعضی‌هایشان را هم داد. هرچند که حضورش توی فیلم‌های اسکورسیزی کم‌رنگ شده، اما رفاقتشان به نظر می‌رسد تا قیامت پابرجا بماند!

 جوپشی: جزء هم محلی‌های قدیمی اسکورسیزی در برانکس است که همین حالا هم روابط خانوادگی با هم دارند و یک‌جورهایی با هم بزرگ شده‌اند. جوپشی که با بازی در فیلم‌های اسکورسیزی معروف شده است، یک بار گفته که دوست دارد آخرین فیلم زندگی‌اش را فقط برای اسکورسیزی بازی کند.

 تلما شون ماکر: به این می‌گویند آخر وفاداری! اگر بفهمید که شون ماکر یکی از بهترین تدوین‌گران تمام دنیاست و فقط و فقط برای اسکورسیزی کار کرده است، فکتان شل نمی‌شود؟ او برای گاو خشمگین و هوانورد، جایزه اسکار را به خانه برده است.

 چالز و کاترین اسکورسیزی: یک زن و شوهر اهل دل و هم سن و سال که علاوه بر وظیفه پدر و مادری برای مارتین اسکورسیزی، یک پای ثابت برای حضور توی فیلم‌های او هم بودند، اما همیشه در نقش‌های حاشیه‌ای.

  لئوناردو دی‌کاپریو: هیچ‌کس فکر نمی‌کرد این پسر ترگل  ورگل فیلم تایتانیک، تبدیل به یکی از رفقای اسکورسیزی بشود. اما وقتی که رابرت دنیرو او را به اسکورسیزی معرفی کرد، همه چیز عوض شد و او تبدیل به یکی از ثابت‌های استاد شد. جالب است که خود لئو دی‌کاپریو از بچگی آرزو داشته است یک روز اسکورسیزی را از نزدیک ببیند!

شکست‌های اسکاری
نام اسکورسیزی با ناکامی در اسکار، یکی شده است. این‌ها فیلم‌هایی هستند که اسکورسیزی به خاطر آن‌ها نامزد اسکار شد اما در سر شاخ شدن با حریفان‌شان کم آوردند. دلیلش را اول خدا، بعد اعضای آکادمی می‌‌دانند.

 گاو خشمگین (1980): اولین ناکامی اسکورسیزی شاید بدترین آن‌ها باشد. «گاو خشمگین» را حتی توی لیست صد فیلم برتر تاریخ قرار داده‌‌اند، اما دریغ از اسکار کارگردانی! این فیلم به «آدم‌های معمولی»، اولین فیلم رابرت ردفورد باخت.هر چند که «آدم‌های معمولی» نشان داد که ردفورد غیر از بازیگری، کارگردان بزرگی هم هست، اما چه چیزی جای مشت‌های لاموتا را می‌گیرد؟

 آخرین وسوسه مسیح (1988): فیلمی که اسکورسیزی یک عمر در آرزوی ساختنش بود، در مراسم اسکار، دست خالی ماند. شاید شکایت کلیسا از فیلم و احساسات جریحه‌دار شده کاتولیک‌ها، توی این انتخاب بی‌تأثیر نبوده است. اما مطمئنا آخرین وسوسة مسیح از فیلم «رین من» بری لوینسون چیزی کم ندارد. اگر فیلم لوینسون یک داستین هافمن استثنایی دارد که در نقش یک عقب‌مانده ذهنی، غرق شده، از آن طرف «آخرین وسوسة مسیح» عجیب‌ترین مسیح تاریخ سینما را تصویر کرده که بازی ویلم دفو در این نقش، حیرت‌انگیز است.

 رفقای خوب (1990): خب، اگر اسکار را بدهند به فیلمی که تویش چند تا بچه معمولی به چند تا آدمکش حرفه‌ای تبدیل می‌شوند و دقیقه به دقیقه صحنه‌های خیلی خشونت‌بار نشان داده می‌شود که تویش پر از چاقو و لگد و مشت و خون و خونریزی است، فکر می‌کنید چه بشود؟ معلوم است دیگر، بعدش همه اسکارها را می‌دهند به فیلم‌های ترسناک و دل و روده پاره کن. پس نتیجه اخلاقی این می‌شود که به جای «رفقای خوب»، «رقصنده با گرگ‌ها»ی کوین کاستنر را توی بوق کنند و کلی لی لی به لالایش بگذارند.

 دارو دسته نیویورکی (2002): البته که نباید هم اسکار را می‌گرفت، آن هم در زمانی که رقیب قدری مثل «پیانیست» و رومن پولانسکی روانی از آن طرف دنیا منتظر تصاحب مجسمه طلایی‌اند، (توضیح: پولانسکی به خاطر این‌که سال‌ها پیش مشق‌هایش را بد نوشت، دیگر نتوانست به آمریکا برگردد.) فضای خشن قرن نوزدهمی فیلم، مورد توجه مالکوم مکداول که سابقه بازی‌های وحشیانه «پرتقال کوکی» و «کالیگولا» را توی کارنامه خودش داشت، قرار گرفت.

همین بس بود که داوران، بی‌خیال دادن مجسمه اسکار به مارتین خان شوند.
می‌گویند که برای نقش اول این فیلم، رابرت دنیرو، لئوناردو دی کاپریو را به اسکورسیزی معرفی کرد. دی کاپریو آن‌قدر کیفور شده بود که بدون هیچ چشمداشتی، حتی دستمزد خودش را خرج فیلم کرد.

 هوانورد (2004): وقتی که اسکورسیزی تصمیم گرفت هوانورد را بر اساس زندگی هاوارد هیوز (که خودش یکی از تهیه‌کنندگان گردن‌کلفت تاریخ هالیوود بوده است) بسازد خیلی‌ها ذوق زده شدند که با یک فیلم متفاوت از اسکورسیزی طرف هستند.

به علاوه این‌که قرار بود دی‌کاپریو را دوباره در یک نقش متفاوت ببینند. اما آن طرف، کلینت ایستوود که دیگر خیلی وقت پیش از هفت تیرکشی دست کشیده بود، داشت فیلمی می‌ساخت که سرآخر قلب داوران آکادمی را تسخیر کرد و اسکار بهترین کارگردانی را به کارنامه‌اش اضافه کرد.

«محبوبه میلیون دلاری» یک فیلم بوکسوری است، با این تفاوت که بوکسوری که این‌جا می‌بینیمش یک دختر تر و فرز است به اسم مگی. انگار تقدیر اسکور سیزی این است که از بازیگرانی که به کارگردانی روی می‌آورند در مراسم اسکار ببازد. رابرت ردفورد، کوین کاستنر و کلینت ایستوود، سه بازیگری هستند که در عرصه کارگردانی، اسکور سیزی را مغلوب کرده‌اند.

مکتب نیویورک دیگر چه صیغه‌ای است؟
نیویورک، شهر عجیبی است؛ شهری غرق در ساختمان‌های بلند. آدم‌هایی از اقوام جور‌واجور و یک‌جور انزوا از باقی شهرها و ایالات آمریکا.

نیویورک همیشه جایی بوده که جرقه‌های روشنفکری آمریکایی توی آن زده شده است و جنبش‌های معترض و ساختارشکن از دل همین شهر عجیب و غریب درآمده است.

این‌جور رفتارها توی سینمای آمریکا کاملا قابل ردیابی هستند. مراکز سینمایی – تجاری آمریکا، توی هالیوود است و مراکز هالیوود هم در شهر لس‌آنجلس در غربی‌ترین نقطة ایالات متحده.

فاصله عجیب و غریب لس‌آنجلس از نیویورک، به عنوان یکی از شرقی‌ترین شهرهای آمریکا، باعث شده است که خیلی از فیلمسازان نیویورکی بدون در نظر گرفتن دغدغه‌های استودیویی، فیلم‌هایشان را با خرج خیلی کم بسازند و در آن‌ها به جای این‌که جنبة سرگرمی‌سازی سینما را در نظر بگیرند، به دنبال اعتراض باشند. اسکورسیزی هم از دل این‌جور سینماها درآمده است؛ سینمایی که نطفة اصلی‌اش از اوایل دهة هفتاد بسته شد.

فیلمسازهایی مثل اسکورسیزی، اسپایک لی، جیم جارموش، وودی آلن، کاپولا و... فیلم‌هایی را در آن زمان‌ها ساختند که هیچ ربطی به ساخته‌های پرزرق و برق هالیوودی نداشت و کمتر به مخاطب عام سینما توجه می‌کرد. موج فیلم‌های نیویورکی و مستقل که ریشه‌هایش را حتی در فیلم‌های زیرزمینی جان کاساویتس هم می‌توان پیدا کرد، بعدها مکتبی را پایه‌گذاری کرد که به عنوان مکتب نیویورک شناخته شد.

کارگردان‌هایی را که توی باند این مکتب طبقه‌بندی کرده‌اند، همه‌شان خصوصیات تقریبا مشابهی دارند. همه‌شان در زمینه سینما، تحصیلات آکادمیک دارند و بیشترشان دلبستگی شدید به فیلم‌های اروپایی دارند و به اندازه موهای سرشان فیلم دیده‌اند.

آن‌ها هرگز حاضر نیستند فیلمسازی مستقل و آزادی در ساختن فیلم را با زرق و برق‌های هالیوودی عوض کنند و از همه مهم‌تر این‌که بیشترشان مورد تنفر اعضای آکادمی اسکار قرار گرفته‌اند و علی‌رغم شاهکارهایی که ساخته‌اند، کمتر مجسمة طلایی گرفته‌اند.

این وسط مارتین اسکورسیزی یکی از شاخص‌ها و شاید دانه درشت‌ترین عضو مکتب نیویورک باشد؛ کسی که از همان ابتدای کارش با یک سینمای خاص و مستقل پا پیش گذاشت و تمام زندگی‌اش را وقف سینما کرد.

او به جای این‌که برای خودش یک کاخ شیک و پیک توی هالیوود دست و پا کند، تصمیم گرفت فیلم‌هایی شخصی‌تر بسازد و توی آن‌ها انگیزه‌ها و دغدغه‌هایش را نمایش بدهد.

هر چند که مارتین اسکورسیزی را نمی‌توان مثل جیم جارموش یا وودی آلن یک فیلمساز کاملا مستقل حساب کرد و هر چند که توی کارنامة اسکورسیزی هم تعداد زیادی فیلم سفارشی و هالیوودی وجود دارد، اما او همواره توی فیلم‌هایش (البته به جز چند تا) نشان داده است که یک نیویورکی معترض است که دغدغه‌های مذهبی رهایش نمی‌کند؛ رویه‌ای که هیچ‌گاه به مذاق آکادمی اسکار خوش نیامده است و در بیشتر مواقع از فیلم‌هایی صرفا هالیوودی و پولساز حمایت کرده است.

شاید به همین دلیل باشد که اسکورسیزی‌ای که می‌توانست رکورددار کسب جایزه اسکار باشد، تا امسال پشت در مانده بود و آکادمی به او، مستقل‌سازها و مکتب نیویورک بی‌اعتنایی می‌کرد.

برچسب‌ها