حتی برخی به او لقب «واعظ دوران مدرنیته» دادهاند. کتابهای او در اغلب رسانههای گروهی از جمله شبکه سی.ان.ان، جنگ امروز، جنگ لاری کینگ، مجله تایم، هفتهنامه تجارت، نیویورک تایمز، وال استریت ژورنال، یو.اسای .تودی، آسوشیتدپرس و... معرفی شده است.
همچنین بسیاری از کتابهای او به زبانهای گوناگون ترجمه شده است. او اغلب برای موضوعهای پیچیده، راهکارهای سادهای ارائه میدهد که در عمل نیز کارساز واقع میشود. احتمالاً ترجمه فارسی کتابهای «مدیر یک دقیقهای» و «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» دکتر جانسون را دیدهاید. این دو کتاب، پرفروشترین کتابهای وی هستند و هر یک از آنها، لااقل توسط پنج مترجم فارسی بازگردانده شده و به چاپ رسیدهاند.(3) داستان، ماجرای چهار شخصیت- دو موش و دو آدم کوچولو- است که در فراز و نشیب زندگی به دنبال خواستههای خود هستند.
«پنیر» در واقع نشانگر خواستهها و تمایلات انسانهاست. این خواسته، میتواند شغلی در خور شأن فرد، ارتباطات انسانی مؤثر، سلامت جسم، نفع مادی، آرامش روحی و روانی و... باشد. چهار شخصیت این داستان، بخشهای گوناگون شخصیت هر یک از ماست؛ بخشهای ساده و پیچیدهای که در وجود هر کدام از ما نهادینه شده است و مسیر مارپیچ داستان هم، به مکانی اشاره دارد که ما در طول زندگی با آن سر و کار داریم، مانند: خانه، اجتماع و نظایر آن.
کتاب «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» با محوریت تغییرات و مقاومت در برابر آنها آغاز میشود و اسپنسر جانسون ترس از تغییرات را به عنوان عامل اصلی سردرگمی و عدم تطبیق با تغییر را دلیل ناکامی در زندگی میداند. در آغاز داستان، شخصی به نام مایکل، در جمع دوستان قدیمی، داستان ساده و جالبی را مطرح میکند که سبب شده تا عدهای حاضر شوند محل کار خود را با تغییرات وفق بدهند و حتی در زندگی خصوصی خود نیز از این داستان کمک بگیرند. سپس میخوانیم که چهار شخصیت اصلی داستان، یعنی دو موش و دو آدم کوچولو، هر روز به دنبال پنیر مخصوص خودشان در مارپیچ میچرخند. موشها برای کشف پنیر از روش ساده قدیمی «آزمون و خطا» استفاده میکنند. وقتی آنها، ایستگاهی پر از پنیر پیدا میکنند آدم کوچولوها آن را منبع بیپایان تصور میکنند که هیچگاه به انتها نخواهد رسید.
اما موشها، همه روزه به ارزیابی وضعیت خود میپردازند و از این رو، وقتی پنیرها تمام میشود، چون در ارزیابیهای قبلی خود منتظر آن بودهاند، تعجب نمیکنند و دوباره در دالانهای پرپیچ و خم به راه میافتند. اما آدم کوچولوها، تا مدتی پی به واقعیت نمیبرند و به دنبال کسی هستند که پنیر آنها را جا به جا کرده است. آنها به زمین و زمان بد میگویند و تغییر را نمیپذیرند. ولی سرانجام هنگامی که ضعف و گرسنگی بر آنها غلبه میکند، یکی از آدم کوچولوها میپذیرد که اگر تغییر نکند، نابود میشود و از این رو، ترس از مارپیچ و گم شدن و احساس آرامش در ایستگاه خالی از پنیر را کنار میگذارد. او به جای این که بپرسد: «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» از خود میپرسد: «چرا زودتر بلند نشدم؟ چرا زودتر به دنبال پنیر به راه نیفتادم؟» و باز از خود میپرسد: «اگر نمیترسیدم، چه کار میکردم؟»آدم کوچولو، تنها به راه میافتد. او تلاش میکند به جای این که رویدادها بر او مسلط شوند، خود او زمام امور را به دست بگیرد.
او با خود میگوید: «اگر آن دو موش کوچک توانستند، پس من هم میتوانم.» حرکت در مسیر آینده، به او احساس عجیبی میدهد. او متوجه میشود که زندانی ترس خودش بوده است. از این رو، روی دیوار مینویسد: «هنگامی که بر ترس خود غلبه کنی، احساس آزادیخواهی کرد.»
در تمام این اوقات، دوست او در ایستگاه قبلی بر باورهای قدیمیاش مانده و از هر گونه تغییر بیزار است. ولی او، که شهامت و شجاعت خود را بازیافته است، تلاش خود را ادامه میدهد و سرانجام موشها را در ایستگاه پر از پنیر پیدا میکند. حال او یاد گرفته به اشتباهاتش بخندد، گذشته را رها کند، و به سوی آینده به پیش برود. او متوجه شد موشها زیاد از حد مسائل را تجزیه و تحلیل نمیکنند و آنها را پیچیدهتر نمیسازند و تنها با تغییر شرایط، خود را تغییر میدهند. حالا دیگر، او هر روز ایستگاه پنیر را بازرسی میکند تا دوباره با تغییرات غیرمترقبه غافلگیر نشود.