خیلیها به حال تازهواردی که در سن بازنشستگی به آن روستا آمده و خانه قدیمی را خریده بود، غبطه میخوردند؛ چراکه او حالا صاحب ثروت هنگفتی شده بود. اما از آن طرف شایعات و شاخ و برگهایی که پیدرپی به آنها افزوده میشدند، برای یابنده خنجر عتیقه دردسرساز شده بود. به طوری که او ناچار شد یک هفته روستا را به قصد تهران ترک کند. این شخص یابنده، کسی نبود جز همسایه قدیمی ما که یک سال پس از فراغت از خدمت و بازنشستهشدن، ترجیح داده بود، همراه همسرش در یکی از روستاهای استان تهران اقامت گزیند تا در باقیمانده سالهای عمر حداقل از هوای خوب و آرامش برخوردار باشد. وقتی با این آقای خوششانس روبهرو شدم، رنگ بر رخسارش نمانده بود. او وقتی ماوقع را برایم تعریف کرد، کیف چرمیاش را آورد و از داخل یک کیف کوچک دیگر، خنجر معروف را بیرون آورد. خنجر قدیمی به نظر میآمد و تیغهاش زنگ زده به نظر میآمد. روی دستهاش، یک نام کنده شده هم به چشم میخورد اما قابل خواندن نبود.
اما همسایه ما که اصولا شخصی امانتدار و مبادی آداب بود، میگفت که باید مال را به وارث اصلی برساند. در همین بین، مرد میانسالی به خانه ما آمد که از اهالی همان روستا بود و پرسوجوکنان، توانسته بود اقامتگاه پیشین یابنده خنجر را پیدا کند. او به نکته جالبی اشاره کرد. خنجر پیدا شده حدودا متعلق به 50سال پیش بود و متعلق به پدربزرگش که از تعزیهخوانان معروف روستا به شمار میرفت. آن خنجر درگیرودار برخی تعمیرات دورهای، گم شده بود؛ در واقع نه عتیقه بود و نه طلا!چند روزی، شایعات از سطح افکار عمومی محل پیدایش شیئی عتیقه به میان وارثان اصلی آن خانه دوید، اما درنهایت به خیر و خوشی تمام شد.
ماجرا اینگونه ختم به خیر شد که ورثه خنجر پیدا شده را به همسایه ما اهدا کردند. پس از آنکه او با فراغ خاطر خنجر را شست و سابید، نامی که روی دستهاش حک شده بود نمایان شد. دقیقا نام همان تعزیهخوان معروف بود. شایعات مربوط به خنجر عتیقه و طلا مثل یک بادکنک ترکید و از یادها رفت!
خوشخیال