ظاهرا میراث فرهنگی خانه را از فهرست بناهای تحت حفاظت خارج کرده و ملک به وراث واگذار شده بود تا هرگونه که میخواهند با آن عمل کنند.
پدر من که متولد 1320 است و همیشه از تقارن به دنیا آمدنش با هجوم ارتش متفقین به ایران با تاسف و هیجان یاد میکند بیشتر از بقیه، برای این خانه قدیمی ابراز نگرانی میکرد که مبادا خانهای با این معماری قشنگ و بینظیر، بیفتد به دست بسازبفروشها و چند تا برج مکعبمستطیل به جایش علم کنند. در همین گیرودار مادرم در حالی که یکی از جلیقههای قدیمی پدرم را در دست داشت رو به او کرد و گفت: «میخوام این جلیقه رو بدم به یک مرد فقیر. شما که احتیاج ندارین !»
پدرم برافروخته شد و در حالی که صدایش از شدت عصبانیت میلرزید، گفت: «خب، همین کاراست که باعث می شه خانه داییجان ناپلئون هم به فروش برسه. جلیقه دوران چهلسالگی من که نونوار مونده نباید به رایگان به این و اون داده شه!»
من برای اینکه به مجادله آنها پایان بدهم گفتم. «اون جلیقه مال من. دوست دارم نگهش دارم و بپوشمش!»
پدرم گفت: «آخه فقط این یه قلم نیست که، کفشهای شبرومن، چتر دسته شاخی، فندک عتیقه و پالتو و کلاه لبهدار جیر هم به این و اون داده شده!»
مادرم به داخل اتاق دوید و لحظاتی بعد در حالی که یک چتر قدیمی دسته شاخی دستش بود،برگشت و گفت: «اینم چتر دسته شاخی شما! خدا تنتو سالم نگه داره!»
همه خندیدیم و پدر هم لبخندی روی لبش نشست. پس از صرف شام، پدرم حدود نیم ساعت سرگرم نوشتن شد و بعد آن را به من داد. وقتی به کاغذ نگاه کردم، فهرست جالبی از اشیای عتیقه دیدم: سماور برنجی نیکلا، چراغ زنبوری، کلمن، چراغ خوراکپزی سهفتیله، 12عدد زیردستی برنجی، شمعدانی برنزی و... .
وقتی او توضیح داد که این اشیای ذیقیمت متعلق به چند نسل هستند و هنوز در خانه ما به یادگار ماندهاند، اما او نگران از واگذاری رایگان آنهاست پیشنهاد کردم که یک هیات امنای 3نفره با حضور پدر، من و مادرم برای مراقبت از این میراثهای خانوادگی تشکیل شود تا نسلهای آینده هم موفق به دیدن آنها شوند! پدرم رو به من کرد و گفت: یعنی میراث فرهنگی ما، این هیات امنای سهنفره را هم ندارد!؟
خوشخیال