و چون کاروان از مصر بیرون آمد یعقوب گفت اگر مرا تخطئه نکنید، من بوی یوسف را میشنوم. (سورهی یوسف، آیهی 94)
* * *
بوی «فردای خوب» میدهد پاییز. بوی روز خوبی که همیشه انتظارش را میکشیم. همان روز خوبی که قرار است «فردا» از راه برسد و معجزهای هرچند کوچک، اما تازه را به دلهایمان ببخشد. دریچهای از نور که حالمان را خوب میکند.
بوی یار از سفر برگشته میدهد پاییز. یک عطر دلتنگ کننده که دوست داریم در هوایش نفس بکشیم و صد بار و هزار بار بگوییم: چهقدر خوب شد آمدی!
رسیدن به پاییز یک نوع انتظار کشیدن است. انتظار غم کشیدن. مثل عزیزی که منتظریم از سفر برگردد. با اینکه میدانیم بعد از رسیدنش حرفها و دلتنگیهایمان سرریز میشوند و از نبودنها میگویند و غم را بیدار میکنند، اما باز هم انتظار این آمدن را میکشیم.
و منتظر بودن برای شنیدن بوی پاییز، درست همین حال را دارد. مثل بادبادک ساختن. با شوق، حلقههای رنگیاش را به هم وصل میکنیم و آن را به آسمان میسپاریم، اما بعد از اوج گرفتنش، درست همان لحظه که میرود تا یک نقطهی کوچک شود غمی نازک از حوالی روحمان عبور میکند و ته دلمان تهنشین میشود.
پاییز با خودش غم دارد. بوی غم میآورد، و این غم، همان غم روزهای نبودنش است. از دیدنش به شوق میافتیم، اما هر لحظه غمی کوچک ته دلمان را میلرزاند.
بوی رسیدن میدهد پاییز. تمام رسیدنها این عطر عجیب را دارند. وقتی بویش به صورتت میخورد انگار در سینهات هزار پرستو با هم بال میزنند. روی پایت بند نمیشوی. باید از خانه بیرون بزنی تا پرستوهایت فرصت پر گرفتن داشته باشند. باید کوچه پس کوچهها را به شوقاش بدوی تا پرستوهایت آرام بگیرند.
بوی سیب میدهد پاییز. و سیب یعنی بهشت. نه برای اتفاقی که از آن رانده شدیم، بلکه برای خاطر مقصدی که روزی به آن میرسیم. سیب تعبیری ساده و صمیمی از بهشت است. و وقتی پاییز بوی سیب میدهد، یعنی بوی بهشت میدهد. بوی انتظاری که بهسر میآید و اتفاقی که چشمهایمان را هم میخنداند.
بوی خدا میدهد پاییز. برگهای نارنجی و خیابانهای خیسش، تابهای خالی پارکهایش، چمنهای به خواب رفتهاش، چای دم کشیدهی غروبهای آبانش، صدای قیژقیژ صندلی ننوییاش، همه، نقاشیهای خدا هستند. انگار پای تمام روزهای پاییزیمان را امضا کرده و نوشته: همان که هر لحظه با توست... همین است که پاییز سراسر بوی خدا میدهد.