هر بار با دیدن هلال ماه انگار تازه کشفش میکنیم؛ کشف زیبایی که لذت خاص خودش را دارد. کشفی که خبر از پایان یک دوره و آغازی دیگر میدهد. کشفی که میگوید یک ماه گذشت، منتها نه ماهی از جنسِ همهی ماهها؛ یک دوره سپری شد، اما نه دورهای مانند دیگر دورهها؛ یک مهمانی به پایان رسید، اما نه شبیه هیچ مهمانی دیگری. این مهمانی به پایان رسیده، اما هنوز تمام نشده انگار. پایانش برنامهای دارد و بیرون آمدن از آن آداب و رسوم خودش را میطلبد.
این مهمانی همه چیزش با مهمانیهای دیگر فرق میکند. سفرهی این مهمانی با پذیرایی هر مهمان از دیگر مهمانها رونق میگیرد و لذتش با تحمل تشنگی و گرسنگی است نه با خوردن و آشامیدن. لذتش با بستن این دهان بهدست میآید تا به قول مولانا دهانی دیگر باز شود برای خوردن لقمههای راز. لذتش با لب فروبستن بر خوردنیها و نوشیدنیها حاصل میشود تا بتوان بر سر سفرهای آسمانی نشست.
گویی این مهمانی میخواهد بگوید که با تحمل این سختی و با خودداری از خوردن و آشامیدن، میتوان خود را از درون برای نوشیدن نور آماده کرد، برای پراکندن خوبی، برای تکثیر مهربانی، برای به اشتراک گذاشتن سفرههای پر و خالی.
حالا که مهمانی به پایان میرسد، باید گام آخر را هم برداریم. انگار قرار است به خودمان نگاه کنیم، به این ماهی که پشت سر گذاشتهایم، به اینکه چهقدر داشتهها و نداشتههایمان را با هم به اشتراک گذاشتهایم، به اینکه چهقدر شلوغکاریها و بازیهایمان دل دیگران را شاد کرده یا خدای نکرده آزرده است، به اینکه.... گویی میخواهیم کارنامه بگیریم؛ کارنامهای که خودمان توی این یک ماه تک تکِ نمرههایش را نوشتهایم و حالا میخواهیم معدل بگیریم.
راستی دست و دلمان نمیلرزد که معدلمان چند میشود؟ درست است که از این معدل غیر از خدا فقط خودمان خبر داریم ولی.... ولی ته دلمان میلرزد که چهطور داریم بیرون میرویم از این مهمانی؟ شاد و با اطمینان یا خدای نکرده مضطرب و با پای لرزان؟ کمی نگاه کنیم به خودمان هنوز هم فرصت هست شاید همین لحظههای آخر بشود یک چیزهایی را درست کرد، شاید...
* * *
این مهمانی متفاوت پایانش هم خوش است. شاید دلتنگی داشته باشد، اما خوشی هم دارد. شاید بوی جدایی بدهد، اما شادی قبولی را هم با خود دارد. شاید به خاطر همین است که تبریک میگوییم و شیرینی میدهیم. برای همین است که باید این جشن را با دیگران به اشتراک بگذاریم. برای همین از خانه تا مصلا، و از مصلا تا خانه میخواهیم خوشحالی خود را نشان بدهیم.
شما را که نمیدانم، اما این لحظههای آخر از حال خودم مطمئن نیستم هنوز و نمیدانم لحظهای که میخواهم شیرینی بدهم، دستم را سفت میبندم که نم پس ندهد یا نه، با چشم و دلی سیر، دست و دل بازانه شیرینی میدهم؟ نمیدانم آن قدر سبک شدهام که راحت، الحمدلله گویان برای نماز بیایم یا نه؟ نمیدانم درست، پرواز را آموختهام که آسان سوار بال ابرها شوم، دست به سویش باز کنم و او را صدا بزنم که «اللهم اهل الکبریاء و العظمه و اهل الجود و الجبروت...» یا نه؟
یک ماه گذشت و قرار است به ازای هر نفر، اندازهی غذای سه روز شیرینی بدهیم، زکات بدهیم و میزبان مهمانی باشیم که شاید هیچ وقت او را نبینیم؛ ولی همین مهمان ناشناس، لذت میزبانی را به ما میچشاند، لذت شریک شادی داشتن را. قرار است با ورود به این مهمانی و با تجربهی میزبانیهای پیوسته و پراکنده به او نزدیک و نزدیکتر شویم و من فکر میکنم باید خودم را نگاه کنم، رفتارم را، نگاهم را، وزندگیام را و از خودم بپرسم که واقعاً نزدیک شدهام؟ نزدیک میشوم؟
قرار است به ازای هر نفر، به اندازهی غذای سه روز گندم، برنج، خرما یا... زکات داده شود؛ زکات فطره، ولی رسیدهام به جایی که خدا سهمی از زندگی واقعی به من ببخشد؟ رسیدهام به جایی که به من توانایی درک زیبایی جیکجیکِ گنجشکها و آواز جیرجیرکها را بدهد؟ رسیدهام به جایی که به من لذت غرق شدن در آبی آسمان را بچشاند؟