موسیع گفت: این همان است که میخواستیم، و از آن راهی که آمده بودند بازگشتند.
(سورهی کهف، آیهی 64)
* * *
خانهی ما پاییزها یک مهمان کوچک دارد. یک کبوتر سفید که میآید و زیر تاقچهی حیاط لانه میکند. روزهای ابتدای مهر که هوا هنوز خیلی سرد نشده چوبهای خشک و نازک جمع میکند و خانهاش را برای زندگی جدید آماده میکند. بعد تمام مدتی را که باران و برف میبارد توی خانهاش میماند و دنیا را از دریچهی کوچک خودش تماشا میکند.
مهمان خانهی ما کلی حرف با خودش میآورد. وقتی توی لانهاش بیصدا مینشیند نگاهش پر از حرفهای آبی است. پر از آرزوهای پروازوار و پر از رؤیاهای نرم و سفید. باران که میبارد، دقیقهها، به یک نقطه خیره میشود و سکوت میکند. غرق میشود در دنیای خودش. و من حس میکنم به روزهای تابستان فکر میکند. به روزهایی که بیهیچ بارانی در آسمان اوج میگرفت و بالا میرفت. من اینطور حس میکنم چون انتهای نگاه کبوترانهاش، تصویر دو بال کوچک و سفید میبینم که در پسزمینهای آبی، رؤیای زیبایی میسازد.
مهمان خانهی ما، کلی امید با خودش میآورد. وقتی باران قطع میشود بیدرنگ بالهایش را باز میکند و از لانهاش بیرون میرود. انگار او هم مثل من آفتاب بعد از باران را دوست دارد. و لابد دنبال رنگینکمان میرود. آنقدر میرود تا پیدایش کند. تمام دقیقههای آفتابی را پرواز میکند و بوی خیسی هوا را با حس گرمای آفتاب به بالهای سفیدش هدیه میدهد.
مهمان خانهی ما، کلی شور با خودش میآورد. یادمان میآورد پاییز با تمام سرمایش پر از خوشبختیهای کوچک است. همین شورِ داشتن یک مهمان مهربان؛ یک مهمان قدیمی که بعد از شش ماه دوباره برگشته. یا شور تماشای رنگهای بینهایت زیبای بوم خدا. نارنجی، زرد، قرمز.
انگار خدا رنگهای روغنیاش را با بال فرشتگانش روی تمام دنیا کشیده. چهقدر بوی پاکی میدهند رنگهایش. رنگهایی که انگار روی تمام رؤیاها و روزها، روی تمام شور و شوقها و شبها کشیده. یا اینکه یادمان میآورد پاییز شور پوشیدن چکمههایی را به همراه میآورد که فرصت میدهند میان بارانهای بیامانِ آبان بدویم و بلند بخندیم.
مهمان خانهی ما کلی آسمان با خودش میآورد. تمام پاییز و زمستان حیاط خانهی ما پر از بوی ناب آسمان میشود و شبهایش حوض خانه، ستاره باران است. از هر شاخهی درخت توت قدیمی، تکه ابری بزرگ آویزان میشود و پرندهها روی دستهای سخاوتمندش مینشینند.
و اینطور، مهمان کوچک ما با آسمان میآید و چند روز قبل از رفتنش بهار را توی لانهاش برای ما سوغات میگذارد و میرود. و از مسیری که پاییز آمده بود، به آسمان برمی گردد. به آسمانی که صبحهای بهاری برای تماشایش سر به بالا میبریم و ته دلمان خالی میشود از فکر اینکه ما هم روزی بتوانیم مانند آن مهمان کوچک در آبی خوشرنگش اوج بگیریم.