تنها مونسش هم یک چراغ نفتی بود. زنش «زهیرا» حال و روز خوشی نداشت و دست و دلش نمیرفت تا کنار شوهرش بایستد و کمک کند. درست چندروز پیش بود که شورشیها به دهکدهاش حمله کرده، آنجا را زیر و رو کرده بودند و پسرش هم بدون هیچ خبری ناپدید شده بود.
زهیرا با لبخند تلخی که روی صورتش نقش بسته بود، از رسول پرسید: «فکر میکنی مردم با این خشم و تنفر، حال و حوصلهی بادبادک هوا کردن دارن؟»
رسول بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گفت: «همهی چیزایی که اتفاق افتاده، بدبختی و فلاکته. مطمئن باش که نمیتونه ادامه پیدا کنه. بالأخره یه روز مردم از جنگ خسته میشن. این بادبادکی که من میسازم برای صلح و دوستیه. میتونه تا اوج آسمون بره و خدا هم حتماً صدامون رو میشنوه و دعامون رو برآورده میکنه.»
چیزی نگذشت که زهیرا هم فهمید بادبادک رسول، فوقالعادهترین بادبادکی است که تا حالا ساخته شده است.
بادبادک شکل یک کبوتر بود که شاخهی زیتونی به نوکش گرفته بود و حتی به پاهایش چندتا زنگولهی نقرهای آویزان بود تا با وزش باد تکان بخورند. اما اطرافیان خوششان نیامد. میگفتند خیلی سنگین شده و نمیتواند حسابی بالا برود، تازه از باد هم خبری نبود.
* * *
شب قبل از جشنواره زهیرا دوچشم سیاه برای کبوتر کشید و رسول هم به او خندید و گفت: «آخه چشمهای کبوتر این شکلیه؟ اینها که بیشتر شبیه چشمهای مرغه!»
زهیرا با لبخند نیمهکارهای گفت: «حرف، بی حرف! تو خونهی بابابزرگم کلی کبوتر بود و من هم خوب میشناسمشون؛ تازه ازشون مواظبت هم میکردم.»
زهیرا با یادآوری خانهی بابابزرگ، دردی کهنه درونش شعلهور شد. خانهی بابابزرگ آنطرف مرز بود. مرزی که بهخاطر مسائل قبیلهای ایجاد شده بود و بوی انتقام و جنگ میداد.
رسول برای اینکه جو را عوض کند گفت: «شاید الآن بادکی بیاد. بیا بریم ببینیم میتونیم پروازش بدیم؟»
هردو از پلهها بالا رفتند. تا پایشان را روی پشت بام گذاشتند، چنان باد تندی وزید که نزدیک بود بادبادک را از دستهای زهیرا بیرون بکشد. رسول گفت: «مواظب باش زهیرا!»
ناگهان، بادبادک ول شد! توی هوا چرخید و بالا و بالا رفت و زنگولههایش دلینگ و دلینگ به صدا درآمدند.
پوششی ابر مانند، ضخیم و سرد، دور تا دورشان را فرا گرفت. دیگر نمیشد بادبادک را دید. حتی صدای زنگولهها هم توی باد گم شد.
زهیرا با تلخی گفت: «درست مثل پسرمون! اون هم رفت!» و آنشب با چشمانی پر اشک به خواب رفت...
صبح روز بعد، جشنواره شروع شد. بچهها بادبادکها را به پرواز درآوردند. آسمان جایگاه نبرد بادبادکها بود. قویترینشان پیروز میشدند و ضعیفها هم پیش از رسیدن به زمین، کاغذپارههایی بیشتر نبودند و رسول تمام سعی خودش را میکرد تا چهرهی زهیرا را خندان ببیند: «عید نزدیکه. وقت شادیه. برات یه بز جوون میخرم. بهترین بز بازار رو...»
اما چهرهی زهیرا خالی از هر احساسی بود.
* * *
شب بود، یکهفته پیش از عید؛ کسی به در میزد. چشمهای زهیرا پر از وحشت و ترس شد.
رسول آهسته گفت: «نترس، نباید شورشیها باشن. چیزی به انتخابات نمونده. گمون نمیکنم کسی بخواد مشکلی ایجاد کنه.» آنوقت رفت تا در را باز کند.
سه، چهار مرد نظامی پشت در ایستاده بودند. یکی از آنها پرسید: «این مال شماست؟»
رسول زیر نور چراغنفتی بادبادکش را شناخت. بادبادک پاره شده بود و چیزی از زنگولههایش باقی نمانده بود اما چشمهایی که زهیرا کشیده بود هنوز برق میزدند.
یکی دیگر از نظامیها گفت: «نزدیک مرز پیداش کردیم.» و مرد جوانی را که خیلی گرسنه به نظر میرسید و مو و ریش بلند و ژولیده داشت، کمی به جلو هل داد.
ناگهان، زهیرا روی زانوهایش افتاد و همینطور که دستهایش به سوی آسمان بود، اشک از چشمهایش سرازیر شد. یکریز خدا را شکر میکرد.
«وقتی پیداش کردیم خیلی مریض بود... پسرتون رو میگم. هیچی یادش نمیاومد. اما تا چشمش به بادبادک افتاد، همهچی یادش اومد و شروع کرد به حرف زدن. در مورد دهکدهاش گفت و جشنوارهی بادبادکها و از ما قول گرفت تا اون رو اینجا بیاریم.»
رسول با خوشحالی گفت: «بفرمائید تو، یه چایی با هم بخوریم.»
مرد نظامی گفت: «نه، ممنون. باید بریم سر پستمون و از خاکمون محافظت کنیم. عیدتون مبارک!»
تصویرگری:سمیه علیپور