صدای زنگ اومد، من دوباره برگشته بودم کنار دیوار، در جا لیلی میکردم. اگر میایستادم میباختم. مامان جون گفت: «خب خودت میرفتی در رو باز میکردی.» نفس نفس میزدم، داشتم خسته میشدم. گفتم: «نمی... شه... می... با... زم.»
شاهین برگشت توی هال: «مامان جون، شما تعمیرکار میخواستین؟ میگه برای سرویسهاتون اومدم.» مامان جون گفت: «من؟ نه!»
شاهین پرسید: «پس چی میگه این؟»
من پرسیدم: «سرویس کجا؟ بهداشتی؟»
شاهین گفت: «پس نه! مدرسه.»
توی دلم گفتم: «بیمزه.»
شاهین گفت: «بهش بگم بره؟ شاید دایی زنگ زده باشه. آخه آدرسش درسته.» بعد مکث کرد و زل زد به من. یک جوری که یعنی برو به بابات تلفن کن ازش بپرس. سرم رو انداختم بالا که یعنی نچ، بعد بلند شمردم:«نهصد... و... هشتاد... و... هفت... نهصد... و... هشتاد... و هشت.»
مامانجون گفت: «دزد نباشه.»
شاهین گفت: «دزد کجا بود این وقت روز؟ لباس کار تنشه.»
- باشه مادر، به هر کسی نمیشه اطمینان کرد.
من شمردم: «نهصد.... و...... نود... و... سه.»
مامانجون گفت: «بهار، بسه. یه دقیقه آروم بگیر، بیا برو زنگ بزن به بابات ببین اون قرار گذاشته؟» به شاهین نگاه کردم: «قرارمون... بود... فقط... یک بار... از کنار دیوار...» شاهین حرفم رو قطع کرد: «خب بابا، لوس!»
مامان جون همین جوری ایستاده بود وسط اتاق، با آستینهای بالا زده. آفتاب افتاده بود روی قالی کف اتاق. شاهین روش رو برگردوند: «مامان جونم خودم زنگ میزنم.» توی دلم گفتم: ای، چایی شیرین. بعد داد زدم: هززززززززاااااااااااااار...
صداش رو یواش کرد، یهجوری که بهزور میشنیدم: «خوب نیست جلوش این جوری ورجه ورجه میکنی.» بعد با سرش به اون طرف هال اشاره کرد. من چیزی نگفتم. دویدم طرف تلفن. شاهین داشت میگفت: «باشه دایی جون، چشم.»
گوشی رو از دستش کشیدم: «سلام بابایی.»
شاهین داد زد: «چی کار میکنی؟» صدای بابا خشخش میکرد: «سلام گلم، خوبی؟» گفتم: «خوبم.»
صدای زنگ در دوباره بلند شد. گوشی رو با شونهم نگه داشتم.
بابا گفت: «شاهین رو کلافه کردی، نه؟»
گفتم: «نه... کی برمی گردین؟»
گفت: «میآیم، امروز و فردا. چه خبرا؟»
گفتم: «هیچی، خسته شدم. کامپیوتر میخوام، اصلاً کامپیوتر هیچی. تلویزیون مامان جون فقط سه تا کانال میگیره.»
بابا گفت: «بهتر، بشین درس بخون.»
گفتم: «ولم کن.»
گفت: «مگه گرفتمت؟»
خندیدم، فکر کردم بخندم خوشحال میشه. گفت: «مامان هم سلام میرسونه. باید برم، اینجا خوب آنتن نمیده. مامانجون رو اذیت نکن، خب؟»
نگفتم خب. گفتم: «زود برگرد، خداحافظ.»
گفت: «خداحافظ دخترم.»
کسی که دستش رو گذاشته بود روی زنگ برنمی داشت. شاهین از اتاق مامانجون داد زد: «بهار، در رو باز کن.»
گفتم: «تو چرا باز نکردی؟»
گفت: «میخواستم با مامانجون هماهنگ کنم.»
رفتم دم آیفون، اول بیرون رو نگاه کردم، یک مرد بود با لباس سرهمی خاکستری. صورتش رو آورده بود جلو، دماغش بزرگ شده بود. انگار به موهاش یک عالم روغن مالیده بود، فرفری و چرب. هیچی نپرسیدم. تق در رو زدم. شاهین از اتاق مامان جون اومد بیرون و نگاهم کرد: «کی بود؟»
جوابش رو ندادم. همین جوری پرسیده بود که یه چیزی گفته باشه. یعنی نمیدونست کیه؟
یکی تقتق کوبید به در آپارتمان. شاهین در رو باز کرد. مرده گفت: «نیم ساعته پشت درم.» من نگاهش کردم، نوک دماغش سرخ شده بود. شاهین گفت: «شرمنده آقا، هماهنگ نشده بود. بفرمایید، از این طرف.» بعد رفت توی راهرو و در دستشویی رو باز کرد. مرده همین جوری که میرفت تو پرسید: «شیرش چکه میکنه؟»
- بله، خوب هم باز و بسته نمیشه.
- فکر کنم واسه مغزیشه.
من ایستاده بودم دم دستشویی و نگاهشون میکردم. شاهین برگشت طرف من:« شما برو پیش مامان جون، کارت داشت.» از جام تکون نخوردم. شاهین زل زده بود به من، نگاهش یک جوری بود. هم عصبانی بود، هم نبود. من رفتم جلوتر: «آقا مغزی چیه؟»
آقاهه یک بوی عجیبی میداد. شبیه بوی سفالهایی که توی کلاس تابستونی درست میکردیم. گفت: «مغزی دیگه، مال شیر آبه.»
مامانجون از توی اتاقش داد زد: شاهین.
شاهین از جاش تکون نخورد. گفتم: «مامان جون صدات کرد، نشنیدی؟»
گفت: «برو بهش بگو میآم.» آقاهه گفت: «این مغزیش باید عوض شه، برم از پایین بیارم. مشکل دیگهای هم بود؟»
شاهین گفت: «تانکر.» آقاهه رفت بهطرف در: «الآن برمیگردم.»
وقتی از کنارم رد میشد توی دماغم بوی خنکی پیچید، یک جوری که دماغم رو چین انداختم. مامان جون از اتاقش آمد بیرون: «رفت؟ صدات کردم بیای ازم پول بگیری.»
گفتم: «برمی گرده.» گفت: «تو برای چی وایسادی اونجا؟»
-میخوام یاد بگیرم.
- چی رو؟
- که مغزی عوض کنم.
شاهین یک جوری نگاهم کرد. این دفعه نگاهش عصبانی بود. مامان جون آه کشید و برگشت توی اتاقش: «کاش بابات اینا زودتر برگردن.» من رفتم دم پنجره، کله کشیدم تا بیرون رو نگاه کنم. خیابون خلوت بود، فکر کردم یعنی خیابون خودمون هم پنج شنبه عصر اینقدر خلوته؟ گلوم میسوخت. پلکهام رو تند و تند به هم زدم. فکر کردم اگر الآن خونه بودم با فرناز میرفتیم بدمینتون بازی میکردیم، یا شاید هم با کامپیوتر سیمز بازی میکردم. کاش دایی مامان نمرده بود! وقتی برگشتم طرف هال دیدم شاهین پشت سرم ایستاده: «بهار؟»
گفتم: «ها؟» گفت: «دلت برا مامان و بابات تنگ شده؟»
جواب ندادم. از کنارش که رد میشدم محکم لگد زدم به قوزکش. داد زد: «آی، وحشی...»
بعد همین جوری که سر جاش لیلی میکرد قوزکش رو با دست گرفت. دلم خنک شد! همیشه یکجوری باهام حرف میزنه که انگار نه انگار ده سالمه... انگار دو، سه سالهم. از کنار راهرو که رد میشدم بوی خنکی توی هوا پیچیده بود. آقاهه کی برگشته بود که من نفهمیدم؟ رفتم طرف دستشویی و تکیه دادم به درگاه. آقاهه داشت با یک آچار شیر دستشویی رو باز میکرد. پرسیدم: «درست میشه؟» برگشت نگاهم کرد: «یعنی چی؟»
گفتم: «مغزی دیگه... درست میشه؟»
-باید عوضش کنم.
- یک دونه خوبشو برامون بندازین!
خندید. یکجوری میخندید که یاد سفرهی هفت سین افتادم. گفت: «خونهی مامان بزرگته، نه؟»
از پشت سرم صدای پا شنیدم. حتماً شاهین بود. از توی درگاه رفتم جلوتر، بوی خنکی بیشتر شد. انگار تمام باغچههای دنیا رو آب داده باشی. ایستادم کنارش: «آره، خونه مامان جونمه. بابا و مامانم رفتن مسافرت. دایی مامانم مرده... شما موتور دارین؟»
آچارش رو آورد بالا، یک حلقه از موهاش رو زد کنار: «آره، تو از کجا فهمیدی وروجک؟»
یکجوری گفت وروجک که خوشم اومد. خندهم گرفت: «از پشت پنجره دیدم. یک موتور اون ور خیابونه که تا حالا ندیده بودمش.» بعد برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. شاهین ایستاده بود توی درگاه، اخم هاش تو هم بود. خم شده بود و داشت قوزکش رو میمالید. بلند بلند گفتم: «چه خوب مغزی عوض میکنین شما!» خندید. دوباره حباب حباب شد. صاف ایستاد و رو کرد به شاهین: «تانکر هم مشکل داره؟» شاهین با یک صدای خشدار گفت: «آره.»
توی دلم گفتم: «چایی شیرین بازی ت کجا رفت پس آقای مؤدب؟»
بعد گفتم: «مرحمت میکنین درستش کنین.» آقاهه باز خندید. من قبل از اینکه لبخند بزنم از گوشهی چشم خودم رو توی آیینهی دستشویی نگاه کردم.
آقاهه پرسید: «خواهر، برادرین؟»
شاهین جواب نداد. من گفتم: «نه پسر عمهمه.»
تا چند دقیقه هیچ صدایی نمیاومد، فقط صدای آچار و شرشر آب. من گفتم: «بله، من خواهر و برادر ندارم. این اومده اینجا مثلاً من و مامانجون تنها نباشیم.»
شاهین زیر لبی یه صدایی از خودش درآورد، یکجور که نفهمیدم چی گفت. بعد گفتم: «اما بیشتر من مواظب این و مامانجونم.» مرده برگشت نگاهم کرد: «بهت میآد!»
بعد دوباره سیفون رو کشید و گفت: «خب، اینم از این. دیگه مشکلی نیست؟»
شاهین تندی گفت: «نه، چه قدر شد؟» بعد دست کرد توی جیبش. آقاهه پول رو گرفت. همین طوری که میرفت به طرف در گفت: «خداحافظ.»
من یکهو داد زدم: «یه لحظه صبر کنین.»
بعد دویدم طرف هال، از روی میز جلو تلویزیون ظرف شکلاترو برداشتم و برگشتم جلوی در: «بفرمایین.»
گفت: «ای بابا، دست شما درد نکنه.»
یک دانه برداشت. من خندیدم. گفت: «مرسی خانوم کوچولو.»
خندهم بند آمد. وقتی رفت دویدم طرف پنجره. آقاهه رو نگاه کردم که همینجوری که از خیابون رد میشد شال گردنش رو پیچید دور دهنش، موتورش رو که روشن کرد یک عالمه دود پیچید توی هوا. دودها انگار داشتن میرقصیدن. اینقدر نگاش کردم تا دور شد، شد یه نقطهی کوچولو. وقتی پرده رو انداختم دیدم شاهین پشت سرم ایستاده و داره نگاهم میکنه. نگاهش یه جوری بود. هم عصبانی بود، هم نبود.
تصویرگری: سمیه علیپور