تاریخ انتشار: ۲۲ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۸:۱۸

داستان: ظهر گرمی بود. آفتاب بند و بساطش را پهن کرده بود روی زمین و نیم‌متر سایه هم برایمان نگذاشته بود. لم داده بودم روی لب بام یکی از خانه‌ها و حال تکان خوردن نداشتم.

یکهو صدای شکستن چیزی آمد. جا خوردم. چشم‌های سنگینم را آهسته باز کردم و خیره شدم به پنجره‌ی روبه‌رو. باز این دو تا دعوایشان شده بود. کار همیشگی‌شان بود. صدای کلفتی آمد: «باز هم پیتزا؟ پس تو از صبح توی این خونه چی‌کار می‌کنی؟» بعدش هم صدای ریزی که جیغ می‌کشید: «این یکی پیتزای قارچ و گوشته، با دیروزی فرق داره. حال و حوصله‌ی غذا درست‌کردن ندارم.» با شنیدن پیتزا گوش‌هایم تیز شد. داشتم فکر می‌کردم این اسم را کجا شنیده‌ام که ناگهان جعبه‌ای با سرعت از پنجره پرت شد بیرون.

لب بام نشسته بودم و جعبه را نگاه می‌کردم. بوهایی آرام‌آرام و چارچنگولی از دیوار بالا آمد و صاف رفت توی دماغم. بالای سر جعبه نشستم و پنجه‌ام را بردم توی دایره‌ی رنگی وسطش. بیرون که آوردم، ماده‌ی سفیدی کش آمد تا بالا. هی من می‌کشیدم و او ول نمی کرد. آخر هم چسبید به کف پنجولم. شکل و شمایلش عین همان‌چیزی بود که بچه‌ها می‌گفتند. می‌گفتند این آدمی‌زادها با ولع می‌خورندش. می‌گفتند بدی‌اش این است که نه استخوان دارد و نه چیز اضافه‌ی دیگری که قسمت ما بشود. شکم گرسنه‌ام دیگر طاقت نداشت، با پوزه رفتم تویش. خوشمزه بود، اما خوردنش سخت بود. هی می‌چسبید به دندان‌هایم وکش می‌آمد. تا تهش را خوردم بعد خوابم برد.

بیدار که بودم دیدم دو سه جفت چشم زل زده‌اند به من و جعبه. خیلی باوقار لبخند زدم و نشستم. شروع کردم به لیسیدن دست‌ها و لب و لوچه‌ام. چهره‌شان داد می‌زد گرسنه‌اند. آن‌قدر محلشان نگذاشتم تا به حرف آمدند: ‌«پیتزا خوردی؟»

پریدم و رفتم لب بام نشستم. سعی کردم مثل گربه‌های خانگی رفتار کنم. دیگر با آن‌ها فرق داشتم. شق‌ و‌ رق نشستم و با ناز گفتم: «بله پیشی‌های من! پیتزای قارچ و گوشت!»

* * *

نمی‌توانستم موش بخورم. دلم پیتزا می‌خواست. از دیدن صحنه‌ی قتل‌عام موش‌ها حالم به‌هم می‌خورد. هرطور شده باید پیتزا پیدا می‌کردم. باید کاری می‌کردم، و گرنه تلف می‌شدم از گرسنگی.

از آن ظهرهای گرم تابستانی بود. نرم نرمک به خانه‌ی دعوایی‌ها نزدیک شدم. باز پریدم و لب بام نشستم. بالأخره آقای قارقارکی آمد. نزدیک خانه که شد، رفت سر وقت جعبه‌ی بزرگ زردش. همین‌که دستش را با دو تا جعبه پیتزا از جعبه‌ی زرد بیرون آورد، یکهو پریدم روی سر و کله‌اش و دستش را گاز گرفتم. پیتزاها و لو شدند این‌طرف و آن‌طرف. جعبه‌ پیتزایی را برداشتم و پاگذاشتم به‌فرار. به پاتوقم که رسیدم، شروع کردم به خوردن. همین‌که اولین گاز را زدم، بچه‌ها پیدایشان شد. از سر ناچاری پیتزایم را با آن‌ها تقسیم کردم. با خودم عهد کردم که دیگر چیزی جز پیتزا نخورم.

از فردای آن‌روز کارمان شده بود کشیک آقای قارقارکی. دیگر هیچ‌کدام از بچه‌ها نمی‌توانستند موش بخورند یا لای آشغال‌های آدمی‌زادها دنبال غذا بگردند. هر‌بار انگار پیتزاها خوش‌مزه‌تر می‌شدند. آن‌روز هم منتظر بودیم. کمی دیر کرده بود. پشت درخت‌های کوچه، کمین کرده بودیم. چهارچشمی راه را نگاه می‌کردم که یکهو همه‌ی دنیا سیاه شد. بعدش صدایی کلفت آمد. «آها گرفتمت... پیتزاهای منو می‌دزدی؟»

افتادم توی یک کیسه‌ی بزرگ سیاه. هرچه پنجول کشیدم، پاره نشد. همین‌طور تاب می‌خوردم که بین آن‌همه سیاهی شکافی باز شد و گربه‌ای آمد تو. به‌زور خودم را از زیر هیکلش بیرون کشیدم. از بچه‌های خودمان بود. نمی‌دانم چه‌قدر آن تو بودیم، اما در همان مدت کم دلم برای آسمان تنگ شده بود. فکر می‌کردم دیگر آسمان را نمی‌بینم، اما دیدم.

و حالا درست می‌شود یک هفته. یک هفته که توی بیابانی بی‌آب و علف رها شده‌ایم. همگی پنجول غم بغل گرفته‌ایم و جز حسرت چیزی نداریم بخوریم. هرشب کابوس می‌بینم و توی کابوسم آدمی‌زادی با صدایی کلفت هی می‌گوید: «پیتزای قارچ و گوشت می‌خوری؟» و می‌خندد.

آریا تولائی

۱۶ ساله از رشت

 

یادداشت

نوشتن از زبان حیوانات در ادبیات سابقه‌ی طولانی دارد. اما این‌که بتوانیم حس‌های آن‌ها را منتقل کنیم، برای همه، کار راحتی نیست. کابوس قارچ و گوشت از این نظر که توانایی تصور دغدغه‌های این شخصیت داستانی را به ما می‌دهد، موفق است. تغییر مزاج گربه بعد از خوردن پیتزا، هم طنز داستان را زیاد کرده و هم می‌تواند مخاطب را به فکر وادارد. در انتها نویسنده با پایانی غافلگیر‌کننده داستانش را خواندنی‌تر کرده ‌است.

 

تصویرگری: آلاله نیرومند

منبع: همشهری آنلاین